من ایستاده ام

مسعوده خلیلی

 

بشنو از نی چون حکایت میکنند
از جدائی ها شکایت میکند

خاطره کودکی هایمان پر بود از قصه های دیوتنوره کشی که شیشه عمر یکی در دستش بود که میامد و می گفت اگر هرچه میگویم نکنی این شیشه را برزمین میزنم ومی شکنم و آن یکی هم میشد کنیز یا غلام حلقه بگوش دیو و دیگر خودش نبود، روحش را به دیو داده بود و مغزش بفرمان دیو.

در عالم بچگی همه را باور میکردیم در گمان من دیو هیولایی بود که هیچ شباهتی به آدمها نداشت. بدجنس و ظالم و ترسناک بود و بهیچ موجود زنده ای رحم نمیکرد. معلوم نبود از کجا و کی پیدایش میشود.

کمی بزرگتر که شدم فهمیدم قصه دیو دروغ است ودرجهان هیولا وجود خارجی ندارد وعمرکسی هم در شیشه ای نیست که بزنی زمین و دریک لحظه جانش را بگیری.

مدرسه میرفتیم و سرخوش با دوستانمان حرفهای دلمان را میگفتیم وتابستانها به ییلاق میرفتیم و از اول صبح از درخت و تپه بالا میرفتیم و میوه ها را تازه تازه از درخت میکندیم وتمیزنکرده میخوریم. گردوهای تازه را چال میکردیم تا پوست سبزش سیاه شود و اخر تابستان از زیرخاک درمیاوردیم و با سنگی درکنار رودخانه گردوها را میشکستیم و هرکس سهم خودش را برمیداشت وهمیشه یکی بود که جربزند و یکی دو گردو ازسهم دیگری را بلند کند.

روزها کم و بیش روزگارمان به بیخبری میگذشت. تنها ترسمان از نمره کم بود و داد و بیدادی که معمول خانه های پربچه بود.

کودکی گذشت و بزرگتر شدم و دریافتم که دیو وهیولا راست است اما مشگل در اینجاست که شکل و شمایل آدمیزاد دارند و خیلی سخت است که آنها را بشناسی و بتوانی قبل از صدمه خوردن ازآنها پرهیز کنی.

چقدرزمان برد تا فهمیدم فقط در موضع نیاز می فهمی که نزدیک ترین اطرافیانت ترا دوست دارند یا خودشان را، اصلا بتو فکر میکنند یا حواسشان دنبال زندگی و موقعیت های بی انتهایشان است و هیولای ترسناکشان گاهی وقتی نزدیکشان میشوی مشتی میشود از بخل و حسادت و چنان برتخت سینه ات می کوبند که از رنج و درد نفس کشیدن فراموشت میشود.

همه این حقایق را وقتی باور کردم که با دو فرزند خردسالم به این سوی جهان آمدم.

همان خواهر و برادری که به امیدشان حرکت کردم چنان روزگارم را سخت و تلخ کردند که راهی برای ماندن نگذاشتند.

بچه هایم را برداشتم وازشرق امریکا به غرب حرکت کردم و تنها امیدم همراهی و آمدن همسرم بود که قول داده بود تنهایمان نمی گزارد.

در اکثر داستانها گمان بر اینستکه این حوادث برای آدمهای اتفاق میفتد که از نظر اجتماعی اقتصادی جایگاه زیر خط متوسط هستند. زهی اشتباه، هزار بار بیشتر خودم را سرزنش کردم که چرا دوستش داشتم و به او اعتماد کردم و حرفهایش را باور.

همسر جراح من نه آمد و نه کمکی کرد فقط میگفت دوستتان دارم .نمی خواستم امیدم را از دست بدهم، هزاران بهانه برای خودم وبچه آوردم که جنگ است و پزشکان گرفتار والا شما را دوست دارد یک روزی میاید. آن روز هرگز نیامد.

در نامه برایش نوشتم،

تو بگریزی از پیش یک شعله خام 

من ایستاده ام تا بسوزم تمام

او گریخت و من ایستادم، او برای خو دش تدارک خانواده دیگری کرد و من ایستادم به پای فرزندانم.