تو بگشودی ، زنجیر از پای دلم
منوچهرکوهن
بخش اول
توکز سرای طبیعت نمی روی بیرون
کجا به کوی حقیقت گذر توانی کرد؟
"حافظ" *
توبگشودی ، زنجیر از پای دلم
برها ندی تو مرا
من اسیر شب و روز
شب و روز گذران
من همه در بند طبیعت بودم
تو به جانم خواندی:
زندگی، نیست گذار شب و روز
زندگی، جوشش عاطفه هاست
منطق ما ، دل ماست
زندگی ، معجزه یک " آن " است
در حوصله فرسودن عمر
شعله ور سدری،
دروادی ایمن
نفس تلخ افعی مرگ ،
در سراب تن
مرزها را تو بگشودی
و من اکنون در رویا ها غوطه ورم
درِ زندانِ عقل سترون را
تو شکستی
تو به من فهماندی: گر من و تو ما بشویم
سدها.... مرزها .... همه نابود شوند
قلعه واَرگ ، و حصار
مذهب و دین ،
عقل و حکمت ،
همگی ، محمل عشق شوند
تو با جانت خواندی:
عشق ، پیدا و نهان..... چون آب است
گاه ، خفته در خواب زمین
گاه ؛ سیلاب است
زندگانی ، چون دریاست،
ما چونان موج
موج هرگز از جنبش نمی ماند باز
تو به من آموختی:
در لحظۀ وصل... باید از خویش برید
تا به ادراکی ناب رسید
من ، به جادویِ غم عشقِ تو
دل و دین باخته دیدم
جهان حوصله ای، قفس و قافیه ای، تنگ است
هر کلامی که به بایدها می پیوندد
رنگ نیرنگ است
رنگ نیرنگ ... بی اثر است
بی ثمر و میراست ...
بخش دوم
خاطرت هست ، تو گفتی بامن :
زندگانی ، چون نور است
تجزیه نور خطاست
بی رنگی ، رنگ شود ... مایه ننگ شود
رازهستی یکیست
جلوه ها ، گوناگون
تو به جانم خواندی:
عاشقانند رها
بدران پردۀ خود خواهی را
و اسیر دلک خویش مباش
در باغ هست بسیار دلهای دگر
تو خواستی از من:
باش یک رنگ حتی با دشمن
هم چو خورشید که با خفاشان
آه ...........
کیست می گوید؟
"مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک *"
وینک من به سحر نگاه تو
ای کاهنه معبد کام
تمام باغ ملکوتم در خاک
نه در افلاک تهی
عشق رویا روئی ، با خطرِ زیستن است
اما، امروز... اینجا،
برزمین ، برهستی خاک
آه.....
درهای زمان را ،
تو گشودی بر من
توکشاندی مرا
از دوزخ ادراک
به بهشت احساس
تو به پروازم خواندی
تو به اوجم بردی
دربارِشِ عشق،
تو خدایم گشتی
تاسرا پا به سجود افتم
و دریابم .... رمزی از بندگیت
تابرانم برنیل جهان
زورق جان پریشان را
تو بمن بخشیدی
عصاره ی میراث خدایان را
* - مصرع از مولوی
نظرات