مسابقه انشای ایرون
یه کلاسِ انگلیسی هفتهای دو روز تو مدت کوتاه چند ماههای که وین بودم میرفتم. راستش انگلیسیم اینقدر خوب بود که به اون کلاس نرم، ولی دو چیزِ اون کلاس برام خیلی جالب بود و دلیلِ رفتنم به اون کلاس. اول اینکه کلاس توسطِ یه سری جوونِ مذهبی به شکل داوطلب اداره میشد. اولین تجربه ی من از دیدن مذهبیهایی که ایرانی نبودند. کشف حیرت انگیزی بود ببینم که اونا از بسیجیهایِ ذوب در ولایتِ خودمون پر حرارت تر و مذهبیترن. البته با کراوات!! و دومین عامل جذابِ اونجا برای من تنوعِ ملیتهایِ شرکت کنندهها در کلاس بود. دیدنِ آدمها از کشورهای مختلف همیشه جالبه. من قبل از خروجم از ایران هم دوستان زیادی از کشورهایِ مختلف از طریقِ اینترنت داشتم، و حالا فرصت داشتم این تنوعِ آدمها رو از نزدیک ببینم. اون کلاس نمونه ی جالبی بود.
دور تا دورِ اون اتاق کوچیک صندلی بود و ماها از کشورهایِ مختلف با سنین مختلف مثلِ یه دورِهمی رویِ اون صندلیها مینشستیم و سعی میکردیم با انگلیسی حرف زدن با هم ارتباط برقرار کنیم. نیم ساعتِ آخرِ کلاس هم به حرف زدنِ هر فردِ داوطلبی راجعِ به موضوعِ تعیین شده از جلسه ی قبل بود.
اون روز بارونی زیبای آخرهایِ خرداد رو در وین هرگز فراموش نمیکنم. مدرسِ جوانِ کلاس از همه ی ما خواسته بود که بگیم قهرمان و الگویِ زندگیمون کیه. نوبت رسید به دخترکِ جوانِ آرومی با چشمایِ بادومی و صورتِ گردِ بامزه ش که برایِ ادامه تحصیل و گرفتنِ دکترا در یک رشته ی هنری به وین اومده بود. از مغولستان اومده بود. اولین مغولی بود که از نزدیک میدیدم. آروم و خجول و مهربون بود. شروع به حرف زدن کرد. هر چه اون بیشتر از قهرمانِ زندگیش حرف میزد، ما همه با چشمهایِ از حدقه در اومده بروبر نگاهش میکردیم. با تمامِ احساسش از مردِ مهربان و فداکاری حرف میزد که میگفت عاشقانه دوستش داره و در تمامِ زندگیش سعی کرده اونو الگویِ زندگیش قرار بده. با زیباترین کلمات قهرمانِ زندگیشو توصیف میکرد و تحسینش میکرد. و اونو مثلِ "پدری مهربان" میدونست. هر چه اون بیشتر میگفت، ما شوکه تر میشدیم. خب راستش دوست داشتنِ آدمی که اون توصیف میکرد، کاملا منطقی و طبیعی بود. ولی همه ی ما شوکه ی نامی بودیم که اون این توصیفات رو در موردش میکرد. اینقدر برایِ همه ی ما عجیب بود که وقتی حرفاش تموم شد، فقط بروبر نگاهش میکردیم. با لبخندی رویِ لبش منتظر بود که اگر سؤالی داریم بپرسیم یا تشویقش کنیم. من درست روبروش نشسته بودم، آروم و با احتیاط ازش پوسیدم: "اینا که گفتی راجع به چنگیز خانِ مغول بود یا یکی دیگه؟ " با اطمینان جواب داد: "چنگیزِ بزرگ، تموچینِ عزیز، اون مردِ بزرگیه." مدرسِ جوونِ کلاس رویِ تختهِ وایت بردِ کلاس اسمِ چنگیز رو با حروفِ انگلیسی نوشت و پرسید: "اینو میگی؟ " دخترک خوشحال و مطمئن گفت بله. من تنها ایرانی کلاس نبودم. پسرِ جوانی گفت: "چنگیز خان یه قاتله، یه خونخوار بزرگ، تو اینو نمیدونی؟؟ " دخترکِ مغول با چشمهایِ حیرت زده فوری منکر شد، نه این اون نیست، اشتباه میکنین. اون مهربون و بزرگ و فوقالعاده بوده.
من بهش توضیح دادم: "اون به کشورِ من حمله کرده و تقریبا هر کی سرِ راهش بوده کشته. به خیلی کشورها رفته و این کار رو کرده،. معروفه. اون کجاش مهربون و فوقالعاده و قهرمان بوده؟؟ "
دخترک اصرار کرد: "اشتباه میکنین. با یکی دیگه اشتباه گرفتین."
خانمی از لهستان که با نامزدش کلاسها رو شرکت میکرد، کنارِ دخترک مغول نشسته بود، رویِ گوشی موبایلش، عکسِ چنگیز خان رو بهش نشون داد و توضیحاتِ زیرِ عکس رو براش خوند. دستهایِ دخترک میلرزید. همه شروع کردن هر چی راجع به چنگیز خان میدونستن به دخترک گفتن. شوکّه بود، با چشمایِ پر اشک گفت: "اینا دروغه، اینا رو حتما دشمناش گفتن. اون مردِ بزرگ و مهربونی بوده." هر چه ما اصرار میکردیم، اون منکر میشد. دیگه داشت عصبانی میشد. هی میگفت: "مهربون بوده." همکلاسی شیطونِ آلمانیمون خندید و گفت: "به هر کسی میشه لقبِ مهربون داد غیرِ چنگیز خان مغول،" و یه عکسِ ترسناک از چنگیز خان رویِ موبایلش به دخترک مغول نشون داد. دخترک گوشی موبایلشو در آورد و عکسِ بک گراندِ گوشیشو نشونمون داد و گفت: "اشتباه میکنین، اینه." و ما همه با چشمهایِ از تعجب گرد شده به عکسِ پیرمردِ مهربونِ مو سفیدی که نشونمون میداد خیره شدیم.
اینقدر حرفهاش برایِ همه ی ما عجیب بود که همه با هم یهو زدیم زیرِ خنده. کی فکر میکرد یه روزی بشینیم و به یه نفر که در وصفِ انسانیتِ چنگیز خانِ مغول حرف میزد گوش بدیم آخه؟؟ دخترک با چشمایِ اشکی و ناراحت نگاهمون میکرد.
مدرسِ جوونِ کلاس سعی کرد میونه رو بگیره: "چند تا لینک از چند تا کتابخونه ی معتبر برای همه میفرستم، اونا رو میخونیم و دفعه ی بعد در موردش حرف میزنیم، چطوره؟ "
اون دخترِ مغول دیگه هرگز به اون کلاس نیومد. نمیدونم هیچوقت اون لینکها رو خوند یا نه. شاید خوند و نتونست با حقیقت روبرو شه. نمیدونم!
ولی اینو میدونم که من خودم چندین روز خوب نخوابیدم، صدها بار از خودم سوال کردم: "چنگیزهایِ زندگی من کی هستند؟ " سوالِ خیلی ترسناکی بود. شکستنِ باورهایِ آدم کارِ آسونی نیست. ولی زیبا و شجاعانه ست. یه جور بالندگی و رشده.
اون روزِ بارونی فهمیدم شجاعانهترین کارِ دنیا حرف زدن با آدمها از کشورها و با فرهنگهایِ مختلفه. و فرصتِ دادن به خودمون که گاهی دنیا رو با چشمهایِ دیگران هم ببینیم.
تا وین بودم، تمامِ جلساتِ اون کلاس رو شرکت کردم، و از اون روز تمامِ تلاشمو کرده ام که قهرمانی در زندگیم نداشته باشم.
#مژگان
July 6, 2017
شما هم قهرمان خودتون رو تو کلاس معرفی کردین؟
بله. در موردِ خودم حرف زدم. قهرمانم خودم بودم. بعد از اتفاقِ اون روز دیگه حتی مطمئن نیستم اینم درسته. کلا انگار مفهومِ قهرمان سازی درست نیست. یه قهرمان زیاد باید بی عیب و نقص باشه و خب این در عمل همیشه از واقعیت به دوره. بی داشتنِ قهرمانی در زندگیمون، انگار زندگی واقعی تره. و البته واقعیت همیشه ترسناک تر هم هست :)