مسابقه انشای ایرون

 

در کش و قوس اولین عشق

پریما شاهین مقدم

 

خودم هم واقعاً نمی دونم چه روزی عاشق شدم! ولی می دونم تابستون بود. ما شش تا خواهر و برادر بودیم و خدابیامرزه کانون پرورش فکری رو که همه ما رو جمع و جور می کرد. تابستونا هر روز صبح با شوق و ذوق می پریدیم که بریم کانون. صبحونه نخورده راه میافتادیم بطرف کتابخونه ی پارک فرح که کتابخونه ی مرکزی بود. با همه کتابدارها دوست بودیم و بهشون کمک هم می کردیم. خواهرم به کلاس های فیلم سازی می رفت و من به کلاس های عروسکی و نقاشی.

تو همین کلاس ها بود که یکروز «ین ین» رو دیدم. قدبلند بود و همش می خندید. موهاش مدل موهای دیوید کسیدی بود که من عاشقش بودم و تمام کمدم پر بود از عکس های او. شب ها یادمه ماتیک قرمز می زدم و به عکس های دیوید کسیدی نگاه می کردم و به امید رسیدن به «ین ین» به خواب می رفتم. تازه ۱۴ سالم شده بود. اصلاً نمی فهمیدم عشق چیه. این حس به «ین ین» برام خیلی جدید بود.

تو کلاس نقاشی من یه دختر بودم و بقیه شش شاگرد همگی پسر بودن. همه پسرا دست به یکی می کردن و منو اذیت می کردن. منم میافتادم دنبالشون و اگه دستم بهشون می رسید دو تا می زدم تو سرشون.

آخرای تابستون بود و من دنبال بهانه ای می گشتم برای دیدن «ین ین». خوشبختانه دو تا از کتاب هایم پیش یکی دیگه از بچه ها بود که داده بود به «ین ین» که برسونه به من. قرار شد برم ازش بگیرم چون خونه خاله اش نزدیک بود، تو کوچه روبروی کوچه ما.

بعدازظهر بود زنگ خونه رو زدم، خودش درو باز کرد. رفتم بالا. تنها بود! بهش گفتم دارم وارد هنرکده می شم و می خوام نقاش بشم و همینطور حرف می زدم. گرمم بود، آب خواستم. گفت تو یخچاله. رفتم طرف آشپزخونه به طرف یخچال.

پشتم اومد گفت مواظب باش اون یکی ودکاست!

گفتم خوب.

گفت یعنی مست نکنی.

گفتم نه اینکه از تو هم کاری ساخته اس!

دیگه نفهمیدم چی شد. یکدفعه منو از پشت گرفت، دستهام رو بهم قفل کرد و هولم داد به طرف در یک اتاق و با لگد درشو باز کرد و منو هول داد تو.

گفت اینجا که می بینی اتاق خوابه و هر غلطی هم که بخوام می تونم باهات بکنم!

من داشتم قبض روح می شدم. خوشبختانه تلفن زنگ زد و خاله اش بود و مجبور شد منو ول کنه و جواب بده. من هم فقط کیف پول و کتابمم رو ورداشتم و پله ها رو دوتایکی زدم پائین که باز آخر پله ها رسید به من و من رو از پشت گرفت و  برگردوند و دستهام رو شروع کرد به بوسیدن و معذرت خواستن. منم با تمام زورم زدمش کنار و در و باز کردم و زدم تو کوچه.

تقریباً می دویدم. اصلاً باورم نمی شد که این همون «ین ینه»! هم خنده ام گرفته بود و هم خوشم آمده بود و هم مثل سگ ترسیده بودم! ما همیشه با هم شوخی داشتیم ولی این دفعه خیلی فرق داشت. بالاخره فهمیدم که دوستم داره و این برام قدم بزرگی بود!

تابستون تموم شد و من وارد هنرکده شدم و دیگه کمتر می رفتم کانون و «ین ین» رو دیگه ندیدم تا سال بعد. هنرکده یک کنکور ورودی داشت و یک مصاحبه. من کنکور ورودی رو قبول شدم و روز مصاحبه فهمیدم مدیر مدرسه  مصاحبه رو انجام می ده.

مدیر مدرسه یک نظامی تبعید شده به وزارت فرهنگ و هنر بود و چون ترمپت می زد شده بود رئیس هنرکده و ما بعنوان هنرجو باید واحدهای مختلف رقص، تأتر، موسیقی، ادبیات و ویژآل دیزاین رو می گذروندیم.

اولش خیلی جالب بنظر می رسید ولی آخرش دیدیم آش شلم شوربای عجیبی است. روز مصاحبه دل تو دلم نبود. مدیر مدرسه مردی بود بلند قد، میانه اندام، بدون شکم، راست و محکم، کم مو با کت و شلواری اطو کرده و کراوات قرمز. صدای بم و خیلی محکمی داشت. یک چوب کوچیک مثل رهبر ارکستر در دستش بود و هنگام حرف زدن هی می زد با چوب به دست دیگه اش و سؤال می کرد.

همینطور داشتم واسه خودم تجزیه و تحلیلش می کردم که گفت چه رشته ای رو بیشتر دوست داری؟

گفتم نقاشی.

گفت می دونی یکی از واحدهای اینجا رقصه؟

گفتم بله.

گفت می دونی باید با پسرها برقصی؟

گفتم بله.

گفت می دونی که باید لخت برقصی؟

هیچی نگفتم. کمی مکث کردم و فکر کردم و گفتم اگه همه باید لخت برقصن منم می رقصم!

خندید و قبولم کرد. البته بعداً فهمیدم منظورش از لخت رقصیدن با لباس باله بوده!

فضای هنرکده بسیار جالب بود. هر گوشه یکی داشت سازشو تمرین می کرد و کلاس ها پر بود از هنرجوها که مشغول تمرین تأتر و یا نقاشی بودن. سریع آتلیه نقاشی سال اول رو پیدا کردم و از دیدن سه پایه حرفه ای کلی کیف کردم.

روز سومی بود که وارد هنرکده شده بودم و پشت سه پایه داشتم کار می کردم که یکی از سال بالایی ها آمد و به کارم نگاه کرد.

گفت کارت خوبه ها!

گفتم مرسی.

گفت من شادی هستم. («شین» رو مثل عهدیه می گفت.)

گفتم منم پریما هستم.

گفت می شه یه سؤالی ازت بکنم؟

گفتم بله.

گفت تو دوست پسر داری؟

گفتم نه!

گفت می خوای دوست پسر داشته باشی؟

گفتم بدم نمی یاد ولی باید پیش بیاد!

گفت خوب اگه یکی از تو خوشش اومده باشه چی؟

گفتم خوب باید ببینم کیه!

گفت راستشو بخوای یکی از پسرهای سال چهارم از تو خیلی خوشش اومده.

گفتم خوب.

گفت شاید تو هم ازش خوشت اومد.

گفتم باید ببینمش.

گفت خیلی خوب ساعت ۴ بعد ازظهر زنگ آخر همین جا می بینمت و اونو هم با خودم می یارم.

خندیدم و قرار گذاشتیم.

نمی دونم اون دو سه ساعت چجوری گذشت. اول از همه رفتم سراغ دو تا از دوستام و ماجرا رو بهشون گفتم. یکیشون ترسوندم که تو اصلاً نمی دونی این پسره کیه؟ از چه خانواده ایه؟… خلاصه داشتن زیرآب پسره رو می زدن که گفتم می دونین چیه؟ باید پلان بندی کنیم. پلان A اگه پسره خوب بود و خوش تیپ، بهش فرصت می دم. پلان B اگه پسره از این پسر الکی ها بود، بهانه می یارم که می خوام درس بخونم وقت پسربازی ندارم!

بعد هم رفتم سراغ یکی از دوستام  که تو سال دوم بود و تحقیقات کردم فهمیدم سال چهارم سرجمع سه تا پسر داره و بقیه ۲۰ نفر دخترن. ای بابا پس کلی رقیب خواهم داشت!

بالاخره ساعت ۴ شد و من پشت در روبروی سه پایه مشغول کار شدم. مخصوصاً پشت به در که سورپرایز بشم!

صدای شادی بلند شد که این هم پریما خانم خوشگل سال اولی!

من برگشتم و گفت ایشون هم بردیا، سال چهارمی!

خوش تیپ بود و خیلی ظریف. تقریباً هم قد بودیم. اومد طرف کارم، گفت دستت قویه! کار خوبیه. منو یک کم یاد کار ماتیس انداخت.

اینجا که رسید رفتم سر پلان A ! طرف هم خوش تیپ بود هم سال چهارمی و هم روشنفکر.

شادی خیلی زود خداحافظی کرد و ما رو تنها گذاشت. پسر بسیار گرم و مهربونی بنظر می اومد که فهمیدم شیرازیه و با برادرش تهران زندگی می کنه. تار و تنبک رو به صورت حرفه ای می نوازه و با موسیقی دان های ایرانی همکاری کرده. یکی از اون ها روشن روان بود که من اون موقع عاشق کارهای غمگینش بودم. بعدها بردیا یک نوار کاست کامل از کارهاش رو بهم هدیه کرد که آویزه گوشم بود.

کلی حرف زدیم و در همین هنگام سریدار از راه رسید که می خوام آتلیه رو تمیز کنم. باید برید بیرون. کیف و کتابمو جمع کردم، دم در که رسیدیم گفتم خیلی خوشحال شدم از آشنائیتون و اومدم دست بدم که گفت کجا می شینید؟

گفتم امیرآباد.

گفت ای بابا من هم گیشا می شینم و از دم خونه شما رد می شم. می خوای بهت سواری بدم؟

گفتم به به مگه ماشین داری؟

گفت آره یه ژیان قراضه. حالا میایی؟

گفتم آره که می یام. من عاشق ژیانم!

و پریدیم تو ماشین. به لیست پواَن های مثبش اضافه شد. ماشین هم که داره! البته ژیانش به راستی قراضه بود و بارها وسط راه از کار می افتاد و راه می افتاد که این خودش باعث خنده و شوخی ما می شد.

من و بردیا بدون هیج صحبت خاصی در مورد رابطه مون وارد رابطه شدیم. هر روز صبح ساعت ۷ و نیم سر کوچه ما بود که با هم بریم هنرکده. وقتی می رسیدیم وقت تمرین سازش بود. می دونست من عاشق صدای تار هستم و همیشه تمرین رو با ژیمناستیک موزیکال شروع می کرد و با کرشمه ۲ تو دستگاه ماهور تموم می کرد. و من عاشق دستگاه ماهور شدم.

گاهی وقتا هم برام «دخترک ژولیده» رو می زد و می گفت این خودتی و نهایتاً می رسیدیم به «بندباز». همه کارهای علینقی وزیری رو به من معرفی کرد و من هنوز از شنیدن کارهایش لذت می برم. 

بردیا خیلی عاشق پیشه بود و مرتب برایم گل نرگس می خرید و کادوهای کوچک بهم می داد. یکی از روزها منو برد به یک عکاسی و گفت می خوام یک عکس بگیری که همیشه داشته باشم و یاد این دوران رو ثبت کرده باشم. رفتم عکاسی افشین تو میدون ولیعهد که اون موقع دیگه کارش خیلی رونق نداشت و دست زیاد شده بود. اولین بار امیر نادری با کشیدن جوراب نایلن روی لنز عکاسی، عکس های تار سیاه و سفید رو مُد کرد. و اون موقع همه بالاخره یک عکس نیمه لختی فولو کارِ افشین رو داشتن.

من به نسبت سنم با یک بلوز پیچازی به صورت سه رخ در عکس هستم و چقدر معصوم! هنوز هم این عکس رو  بعد از این همه سال دارم.

روزی با یکی از دوستان او و دوست دخترش رفتیم سرپل تجریش و پیاده راه افتادیم به طرف بالای کوه و تو یک کافه که پر از تخت بود و قالی های رنگی نشستیم به کباب خوردن. بردیا و دوستش آبجو خوردند و ما دخترا کوکاکولا!

آب رودخونه از زیر پامون می گذشت. بردیا و دوستش گفتن باید یک چیزی رو بهت بگیم.

گقتم چی؟

بردیا گفت می دونی من چقدر دوستت دارم ولی می خوام ازت یه خواهشی بکنم.

گفتم حتماً، بگو.

گفت سعی کن تو کلاس رقص زیاد از خودت استعداد نشون ندی!

گفتم اِ چرا؟ من عاشق رقصم!

گفت این هنرکده وصله به سازمان رقص و کسایی که خوشگلن و در رقصیدن استعداد دارن می فرستن به دربار برای مراسم خصوصی که برقصن!

گفتم خوب اینکه بد نیست؟ کلی پول درمیارن.

گفت نه دیگه اینقدر هم ساده نیست. اومدیم و یکی از آقایونِ جمع ازت خوشش اومد.

گفتم خوب می گم نه.

گفت آهان می تونی بگی نه؟ اینها مردم عادی نیستن. مجبورت می کنن به هر سازی زدن برقصی، می فهمی چی می گم؟

گفتم آره کم کم ۲زاریم داره می افته!

گفت بله بعد هم مجبور می شی بشی معشوقه فلان وزیر و وکیل.

گفتم مرسی اینو بهم گفتین.

همون شد که آخر سال تو رقص تجدید آوردم و مامانم مسخره ام می کرد و به خواهرم می گفت:‌آهنگ بذارین پریما برقصه وگرنه امسال رده، اونم از رقص و همه کلی به ریشم خندیدن و هیچکس نمی دونست واقعاً چرا من تجدید شدم.

اون شب بعد از کباب و نوشابه راه افتادیم بطرف ماشین. دوست بردیا با دوست دخترش داشتن دست به دست در جلو راه می رفتن، بعد من و بعد از من بردیا. همینطور داشتیم سرپائینی می رفتیم که یکدفعه بردیا گفت پریما!

برگشتم درست صورت به صورت شدیم و یکدفعه منو بوسید!

سرم گیج رفت و داشتم می خوردم زمین. بردیا منو محکم تر بغل کرد.

این اولین بوسه زندگی من بود! هیچ وقت تماس با لب هیچکس نداشتم. خیلی عجیب بود. چقدر لبهایش نرم بود و شیرین.

سرمو انداختم پائین و خجالت کشیدم. بردیا سرمو گرفت و به چشمهام نگاه کرد و گفت یعنی این اولین باری بود که کسی می بوستت؟

با خجالت گفتم آره.

گفت اذیتت که نکردم؟

گفتم نه.

دستمو گرفت و بوسید و دست تو دست بقیه راه رو بدون یک کلمه حرف پیمودیم و من فقط این اولین بوسه رو مزه مزه می کردم. برای سه روز لب هامو نشستم و از فکر اتفاقی که افتاده بود قند تو دلم آب می شد! به خواهرهام هیچی نگفتم. فقط با دوست صمیمیم حرف زدم و گفت بهم حسودیش می شه!

در یکی از روزهای آخر پائیز بردیا از سفر شیراز برگشته بود و من چند هفته ای او را ندیده بودم. طبق معمول مشغول کار در آتلیه بودم که یکی از پشت بغلم کرد. برگشتم دیدم بردیاست! کلی ذوق کردم و در همین هنگام بردیا یک جعبه بزرگ کادوپیچ شده بهم داد و گفت  بازش کن. همه اش مال توست!

جعبه پر بود از کادوهای بزرگ  و کوچیک، یک آلبوم عکس که آهنگ می زد، دوتا گوشواره خیلی خوشگل و کلی چیزهای دیگه. بهترین کادو گردنبند بلندی بود که همش از حلزون های کوچک ساخته شده بود. تو سفری که به جنوب رفته بود کلی حلزون جمع کرده بود و خوب شسته بود که بوی دریاش بره. بعد هم بهش کلی اودکلن خودشو زده بود و دست آخر هم خواهرش همه رو نخ کرده بود. خلاصه کلی عشق تو این گردنبند بود. گردنبند رو انداختم گردنم و بوش کردم. بردیا بهم نزدیک شد و همدیگه رو بغل کردیم و خیلی با احساس همدیگه رو بوسیدیم و اصلاً حواسمون نبود که تو مدرسه ایم!

یکدفعه در باز شد و سر ناظم مدرسه آقای کنعانی از لای در اومد تو! من و بردیا به سرعت از هم جدا شدیم و من بی اراده لبهامو پاک کردم.

آقای کنعانی روشو کرد به بردیا و گفت تو اخراجی!

بعد برگشت طرف من و گفت بیا بالا دفتر!

من با التماس گفتم جناب کنعانی خواهش می کنم ما رو ببخشید. تو رو خدا به اولیام چیزی نگید!

گفت گفتم بیا دفتر مدرسه! زجه بسه!

و سرشو انداخت رفت از پله ها بالا.

من و بردیا رنگمون شده بود رنگ گچ دیوار و شوک شده بودیم.

بردیا گفت برو بالا، برو بگو غلط کردیم و هر جوری شده راضی اش کن.

گفتم به خاطر یک ماچ!

گفت می گم برو باهاش حرف بزن و منو هل داد به طرف در!

با دلخوری و نگرانی رفتم به دفتر. در زدم، وارد شدم دیدم مدیر مدرسه هم اونجاست و دم پنجره ایستاده بود و هی با چوب می زد به دستش. به اندازه یک سال طول کشید که هر دوشون بهم نگاه کنن! تا نگاهمون بهم برخورد کرد من سرمو انداختم پائین و گفتم معذرت می خوام.

ناظم گفت ما با خونتون تماس می گیریم. فردا صبح قبل از زنگ مدرسه باید با اولیات اینجا باشی.

گفتم خواهش می کنم به اولیام زنگ نزنید. من قول می دم فردا صبح با اونها اینجا باشم.

مدیر گفت بدون اولیات نیا مدرسه.

و ناطم هم پشت سرش گفت الان هم زود برو خونتون.

نمی دونم چطوری خودمو رسوندم به آتلیه. بردیا هنوز اونجا بود.

گفت چی شد؟

گفتم هیچی فردا با اولیام باید بیام مدرسه.

گفت ای وای چکار کنیم؟

گفتم بیا بریم مامانمو پیدا کنیم.

گفت کجاست؟

گفتم دانشگاه تهران.

گفت بیا بریم.

مامانم اون موقع مشغول یاد گرفتن پانچ بود - پدر همین کامپیوترهای فعلی -  و دوره درسی شون تو دانشگاه تهران بود. بردیا هی گاز می داد که سریعتر بره. داد زدم گفتم نمی خوام این وسط تصادف کنیم، تند نرو!

درست وقتی رسیدیم که مامانم از در اومد بیرون با دوستاش و مشغول حرف زدن و خندیدن بودن. تا چشمش به ما خورد مکث کرد و گفت چی شده؟ اینجا چیکار می کنی؟

گفتم مامان جون بیا بریم رو صندلی بشینیم بهت میگم.

گفت چی شده؟ بابات خوبه؟ بچه ها؟

گفتم بابا هیچی نیست، بشین میگم.

و ماجرا رو با تمام جزئیاتش براش تعریف کردم. فقط می زد رو پاش و می گفت  ای بابا من از دست تو یکی چکنم؟

گفتم مامان جون تو رو خدا به بابا نگو.

مامانم یه نگاهی انداخت به بردیا که با سر پائین با خجالت به زمین نگاه می کرد و داد زد حالا چه غلطی باید بکنم؟

بردیا بلافاصله گفت خانم هر چی بگید می کنم.

مامانم گفت من فردا صبح می یام مدرسه. من فقط از طرف پریما حرف می زنم. تو خودت باید با اولیای خودت حرف بزنی. بیچاره بردیا حتا اولیاش تهران نبودند!

اون شب بدون شام رفتم تو اتاقم خوابیدم. تا صبح البته نخوابیدم و واقعاً نمی تونستم حدس بزنم چه اتفاقی می خواد بیافته.

فردا صبح با مامان رفتیم هنرکده. وقتی رسیدیم به پشت اتاق مدیر یکدفعه دیدم بردیا از اتاق آمد بیرون، اصلاً به من نگاه نکرد و فقط یک سلام به مامان کرد، مامانم هم با دلخوری جواب داد و یکراست رفت به اتاق مدیر، منم پشتش قایم شده بودم.

ناظم شروع کرد به تعریف کردن ماوقع که مامانم گفت بله پریما همه چی رو برام تعریف کرده .

مدیر گفت خانم من با بردیا صحبت کردم، این اتفاق نباید می افتاده، برای همین یا بردیا باید این هنرکده رو ترک کنه یا دختر شما و بردیا موافقت کرده که او هنرکده رو ترک کنه!

تمام سرم تیر کشید! به خاطر یه ماچ سرنوشت ما باید عوض بشه؟! فقط آروم گریه کردم.

وقتی از اتاق آمدیم بیرون مامانم به آقای مدیر گفت جناب شما که هنرکده مختلط درست کردید باید به فکر این روزها هم می بودید. جلوی طبیعت رو نمی شه گرفت.

و رو کرد به من و گفت برو دیگه و منو هل داد به طرف در.

همین شد که برای مدت ها بردیا رو ندیدم ولی اوضاع براش بهتر شد. رفت یکراست هنرستان موسیقی و از اونجا فارغ التحصیل شد.

من هم دیگه از هنرستان بدم میومد. می خواستم نقاش بشم ولی در کنارش باید هزار کار دیگه می کردم. باید تار می زدم، تو کارهای تأتر باید همکاری می کردم و این تنوع هنرهای مختلف منو آزار می داد و فکر می کردم نمی تونم در هیچ کدام از این هنرها حرفه ای شوم. می خواستم روی نقاشی ام تمرکز کنم و همین کار رو هم کردم.

با وجود اینکه سال تحصیلی جدید شروع شده بود، تصمیم گرفتم برم هنرستان نقاشی، به کنکور ورودی نرسیدم ولی با التماس های مادرم، قرار شد ازم بصورت عملی امتحان گرفته بشه و اگر کارم خوب بود می تونستم بدون کنکور به هنرستان وارد بشم. و خدا رو شکر کار خوب بود و وارد هنرستان شدم و زندگی من برای همیشه عوض شد.

بردیا تمام تابستون رو با خانواده اش شیراز بود. وقتی برگشت من اصلاً یک آدم دیگه ای بودم. باکلی هدف و ایده های جدید و یک سری دوست های جدید. بردیا برام پیغام فرستاد که می خواد منو ببینه. باهاش قرار گذاشتم که بعد از هنرستان بیاد دنبالم باهم حرف بزنیم. گفت ماشینش خراب شده و قرار شد پیاده بیاد.

آنقدر حرف داشتم که پایان نداشت. همینطور از هنرستان و اینکه دیگه می تونم فقط رو نقاشی تمرکز کنم حرف زدم و خوشبختانه بردیا هم از شرایطش راضی بود و برای یک تأتر داشت موسیقی می نوشت. همینطور پیاده می رفتیم و رسیدیم به سر کوچه ما.

سر کوچه یک پله بود که ما همیشه روش می نشستیم از بچگی. حالا هم با بردیا نشسته بودیم روش و حرف می زدیم.

در همین بین من دیدم ای وای بابام داره می یاد به طرف کوچه! بابا هیچ وقت این موقع نمیومد خونه! خلاصه دوباره همه چی ریخت به هم!

پدرم با تعجب گفت پریما تویی؟

گفتم سلام بابا.

گفت ایشون کی باشن؟

گفتم دوست هم مدرسه ایم هست.

پدرم رو کرد به بردیا و گفت اسمت چیه؟

گفت بردیا.

خونتون کجاست؟

گیشا.

پدرت اسمش چیه؟

احمد علی.

تلفن خونتون چنده؟

خلاصه پدر بردیا رو درآورد و تهدیش کرد اگر دفعه دیگه این طرف ها ببینتش  می دهدتش دست پلیس و البته خودش اول حسابی کتکش می زد! بعد هم به من گفت برو گمشو خونه!

خودش هم پشت من راه افتاد.

در همین بین بردیا داد زد جناب! خانم مقدم می دونن من و پریا دوستیم!

و پدرم بدون اینکه روشو برگردونه گفت: همون که گفتم: دفعه دیگه اینورا ببینمت، کارت با کِرامُ الکاتِبینِ.

بدو بدو می رفتم که بابام بهم نرسه. زنگ خونه رو زدم. ای بابا… درو کسی باز نمی کرد. بالاخره مامان درو باز کرد و در همین بین بابا هم رسید. در که باز شد، بابا یک اردنگی به من زد و من از سه تا پله پریدم و آمدم جلوی پای مامان پائین روی زمین.

مامام هاج و واج گفت:‌ چی شده؟

بابام هم نه گذاشت و نه برداشت. گفت معلومه تو این خونه چه خبره؟ خانم رفته دوست پسر گرفته، شما هم خبر دارید؟

مامانم گفت کی گفته من می دونم؟ غلط کرده! حالا کی هست؟ اسمش چیه؟

بابام گفت بردیا.

مامانم خودشو نباخت و زد زیر همه چی.

بابام هم گفت ایشون از فردا مدرسه نمی ره!

هیچی… دوباره سر بی شام گذاشتم زمین و تا صبح نخوابیدم.

فردا صبح مامان اومد بیدارم کرد و گفت پاشو، پاشو برو هنرستان.

گفتم بابا گفت نرو!

گفت پاشو، حالا اون یه چیزی گفت. عصر زود میای خونه ، یکراست از هنرستان . فهمیدی؟

گفتم بله و پا شدم و آماده شدم و صبحانه نخورده رفتم بیرون. به کوچه دوم نرسیده دیدم صدای بوق ماشین بردیا می یاد. برگشتم دیدم خودشه! تا سوار ماشین شدم اومد دستمو بگیره، گفتم ببین بردیا من واقعاً دیگه نمی تونم با تو ارتباط داشته باشم.

گفت بخاطر حرف پدرت؟

گفتم نه من می خوام همه وقتمو بذارم که آرتیست بشم. تو اولین پسری هستی که وارد زندگی من شدی و چون از من چهار سال بزرگتری، تجربیاتی کردی که من نکردم. من می خوام آزاد باشم. می خوام تجربه کنم، می خوام با آدمای جدید آشنا بشم.

گفت خوب من جلوی تو رو نگرفتم.

گفتم ببین من حتا نمی دونم عاشق تو هستم یا نه.

گفت من هستم.

گفتم من نیستم.

و با هزار التماس و معذرت خواهی، خواهان قطع ارتباط شدم. هردومون گریه مون گرفت ولی بردیا خودش رو نباخت و آروم خداحافظی کرد و رفت. نمی تونستم بهش دروغ بگم.

حالم چند روز خراب بود ولی از طرف دیگه احساس آزادی رو بیشتر دوست داشتم بخصوص اینکه داشت انقلاب می شد و همه چی یکدفعه عوض شد ولی فالانژ بازی ها هنوز شروع نشده بود و همه با هم بحث سیاسی می کردن و همه تو یک مسئله متحد بودن:‌ شاه باید بره!

روزی که همه به میدان آزادی می رفتن رو یادم نمی ره. از هر گروه و دسته ای تو خیابون بودن و شعار می دادن.

در همین وسط بچه های دانشکده هنرهای تزئینی رو پیدا کردم که همه زیر تصویر بزرگ خمینی راه می رفتند. این اولین پرتره بزرگ خمینی بود که می گفتند بهمن بروجنی کشیده و خیلی حرفه ای و قوی بود.

با چند تا از بچه ها مشغول حرف زدن بودیم که یکدفعه یک عدد «ین ین» جلوم ظاهر شد! هر دومون جا خوردیم و من دستمو بردم جلو و باهاش دست دادم.

گفت تو کجا اینجا کجا؟

گفتم خودت اینجا چیکار می کنی؟

گفت من دانشجوی سال اولم خانم جون!

گفتم راست می گی؟ چی می خونی؟

گفت مجسمه سازی.

گفتم به به راست کار خودته.

خلاصه شروع کردیم با بقیه راه رفتن و شعار دادن و کم کم از بقیه جدا شدیم  و به طرف خونه راه افتادیم. تو راه ماجرای بردیا رو براش تعریف کردم. می دونست من دوست پسر گرفتم ولی نمی دونست جدا شده بودیم.

گفت چرا جدا شدید؟

گفتم عاشقش نبودم.

گفت ای بابا عشق چیه؟ مگه نمی گی بچه خوبی بود؟

گفتم خیلی خیلی بچه خوبی بود ولی آدم من نبود، شاید بهتر بود سال ها بعد می دیدمش. من هنوز هیچ چیزی ندیدم تو زندگیم!

گفت خوب ببین بیا بریم یک چیز خوب نشونت بدم.

گفتم مثلاً؟

گفت دارم رو مجسمه لنین کار می کنم. باید ببینیش. عین خودشه!

گفتم کجاست؟

گفت خونه. راستی خبر نداری گاراژ بابامو کردیم کارگاه آتلیه! قراره همه بچه ها جمع شیم طراحی کنیم.

گفتم منم راه می دی؟

گفت شما که گل سر سبدید خانم!

گفتم خیلی خوب می یام ببینم چه کردی.

و بطرف خونش راه افتادیم.

واقعاً یک کارگاه جمع و جور درست کرده بود. بوی چوب و چسب چوب تو فضا بود و کلی وسایل و ابزار! یک تار هم به گیره وصل بود. داشت تار می ساخت! خلاصه همین کارگاه شد خونه امید ما و بعدها وقتی همکاری من با تلویزیون شروع شد تو همین کارگاه کلی ماسک و مجسمه ساختیم.

«ین ین» در دورهای مختلف در زندگیم وارد شد و با هم کار می کردیم و گاهی هم بیشتر نزدیک می شدیم! ولی این ارتباط بیشتر دوستی بود و همکاری. بعدها بعد از طلاقم، باز دوباره نزدیک شدیم. در دوران بمباران های عراق یک هفته در شمال مهمانشان بودم - البته با دخترم.

صبحی که از رشت برگشتیم تهران، تو ترمینال بودیم که نامرد هواپیمای عراقی شش تا بمب با هم انداخت. گیج و گنگ خودمونو رسوندیم خونه ی من در اکباتان و همون شب هم دعوامون شد! سر اینکه می خواست ارتباطمون رو مخفی کنه. منم اگر کسی رو دوست داشته باشم می خوام اون رو به همه معرفی کنم و باهاش همه جا برم.

پس دوباره برگشتیم به روابط کاری و هر کس رفت به راه خودش.

«ین ین» تا سال ها بعنوان یک دوست در زندگی من حضور داشت. بعدها با یک خانم بسیار متین ازدواج کرد و با هم از ایران مهاجرت کردند و در سفری به لندن چند روزی مهمان ما بودند. بردیا هم ازدواج کرد و به نروژ مهاجرت کردند و سال ها بعد که از هم جدا شدند، بردیا به خونه ی ما تو لندن سری زد و چند روزی مهمان ما بود.

و من! من در سن ۲۶ سالگی با یک بچه از شوهرم جدا شدم و می رفتم که وارد ارتباطی بشوم که سال ها درگیرش بودم و یکی از سخت ترین، دردناک ترین و لذت بخش ترین دوران های زندگیم است که خود داستان یا داستان های دیگری را می طلبد.

من با شوهر دومم به انگلستان مهاجرت کردم و ناخواسته از دختر بزرگم جدا شدم و چند سال بعد با داشتن دختر دومم از شوهر دومم هم جدا شدم!

و بالاخره به آزادی رسیدم و آنرا با هیچکس سهیم نمی شوم!

لندن ۲۰۲۰