مسابقه انشای ایرون

 

آقای «او»

پریما شاهین مقدم

همیشه هر وقت می رفتم کانون پرورش فکری می دیدمش. من عضو همیشگی کتابخونه و کلاس های نقاشی و عروسک سازی بودم و آقای رازقی استاد عروسک سازی بود و من، احمد و «او» زیر دستش کار می کردیم.

«او» همیشه اخمو بود و سرش رو بالا نمی کرد جواب سلامتو بده. من رفیق احمد بودم و هنوز هم بعد از ۴۲ سال هنوز دوستیم. من ۱۶ سالم بود و «او» و احمد ۱۸ ساله بودن.  با احمد خیلی زود رفیق شدیم. از هر دری حرف می زدیم. خیلی مهربون بود و به حرفام گوش می کرد و نظرشو بدون رودرواسی می گفت.

تازه انقلاب شده بود و همه چی بوی سیاست، شتاب زدگی و آنارشیسم می داد. خود دولت هم نمی دونست داره چکار می کنه و قوانین جدید هنوز ساخته نشده بود. این وسط هر کس ساز خودشو می زد و همه بشدت از هم دور می شدن. بسیاری از خانواده ها از هم پاشید. دوستی هم به دشمنی های لجام گسیخته تبدیل شد. همه از هم می ترسیدن و در عین حال برای همدیگه شاخ و شونه می کشیدن. یکی توده ای بود، دیگری فدایی اکثریتی، آن دیگری فدایی اقلیتی، نفر بعدی پیکاری بود، یکی خط سومی و دیگری خط چهارمی و در نهایت سلطنت طلب ها که البته تعداد فالانژها و حزب اللهی ها از همه آنها بیشتر بود و زورشون هم به همه ما چربید و انقلاب رو به نام خودشون کردن.

من هم سیاسی شدم و حزب توده رو انتخاب کردم. شاید بخاطر اینکه اکثریت اعضایش تحصیل کرده و شناخته شده بودن. احسان طبری و مجموعه اشعارش دلیل اصلی من برای جذب شدن به حزب توده بود. خیلی زود با سازمان جوانان حزب در ارتباط قرار گرفتم و برای روزنامه «آذرخش» لوگوهای مختلف طراحی کردم که سر تیتر گزارش ها و خبرهای روزنامه بود.

در کنارش پنج عدد روزنامه «مردم» از دفتر سازمان جوانان در خیابان نصرت تحویل می گرفتم و آنها را در پیچ شمرون می فروختم. البته چه فروشی! از این پنج روزنامه یکی را آقایی مسن با کلاه سیاه می خرید که معلوم بود خودش از توده ای های قدیمیه. یکی را معمولا اتقاقی می فروختم و یکی را هم خودم می خریدم! دوتای دیگه رو هم مجانی می دادم به دیگران یا اینکه به دفتر حزب برمی گردوندم.

تو یکی از این روزا سر پیچ شمرون مشغول فروختن روزنامه فروختن بودم که «او» را دیدم. منو که دید خندید واسه اولین بار و یک روزنامه خرید. فهمیدم او هم توده ایه! خلاصه خداحافظی کردیم. او به هنرستان پسران می رفت سر خیابون تنکابن و من به هنرستان دختران، ته خیابون تنکابن.

هنوز مدارس و دانشگاه ها بسته نشده بود و جو داخلی آنها بسیار متشنج و از هم گسیخته بود ولی ما جوان ها سعی می کردیم به عقاید همدیگه احترام بگذاریم. به قولی داشتیم تمرین دموکراسی می کردیم و این تنوع عقاید بسیار جذاب بود. از تک حزبی به هزار و یک حزب رسیدیم.

در هنرستان ما هم بلبشوی خاصی بود. مدیر هنرستان دختر یکی از ژنرال های شاه بود و خیلی زود به پاریس نقل مکان کرد. مونده بودیم بدون مدیر و هر کسی ساز خودشو می زد و دیوارهای هنرستان پر شده بود از پوسترها و اعلامیه های گروه ها و احزاب مختلف. و در عین حال هنرستان ها و دبیرستان ها و دانشگاه ها با هم در تماس بودند و بوسیله نماینده های مختلف از همدیگه باخبر می شدن.

من بعد از رای گیری، نماینده هنرستان دختران شدم.  در یکی از جلسات باخبر شدیم که دانشجویان دانشکده هنرهای دراماتیک در وزارت فرهنگ و هنر در میدان بهارستان در تحسن هستن و از من درخواست شد که به نمایندگی از طرف هنرستان دختران و برای پشتیبانی از تحسن به آنجا سربزنیم.

بعد از تعطیلی هنرستان به وزارت فرهنگ و هنر رفتم. اصلا باور نمی کردم این همه هنرمند رو با هم یکجا ببینم! یکی کلاس تأتر را انداخته بود، دیگری کلاس گیتار گذاشته بود، شاعرها در یک گوشه جمع شده بودن و شعرهاشان را می خواندن. جالب ترین کلاس برای من کلاس پانتومیم بود که بوسیله یکی از هنرپیشه های نه معروف در آن زمان تدریس می شد و سکوت و حرکاتش منو یاد مارسل مارسو می انداخت.

خلاصه فضا بسیار هنری بود و همه به حریم هم احترام می گذاشتن. این تحصن فکر می کنم سه روز طول کشید. در همین میان دیدم یکی زد رو شونه ام. برگشتم دیدم «او»ست.

گفتم تو اینجا چکار می کنی؟

گفت همون کاری که تو می کنی!

گفتم آهان تو نماینده هنرستان پسرایی؟

گفت بله خانم باهوش.

گفتم خبر داری تحصن بالاخره به کجا رسیده؟ کسی با دانشجوها تماس گرفته؟

گفت نه هنوز ولی می خوان مذاکره کنن.

گفتم من که دلم نمی خواد این تحصن تموم شه، ببین چه کلاس های باحالی گذاشتن.

گفت کدوم رو دوست داری بری؟

گفتم پانتومیم رو.

گفت چرا، مگه تو می تونی حرف نزنی؟

گفتم چه پر رو، تو چی که به زور حرف می زنی؟

گفت شوخی کردم، جدی نگیر.

خلاصه رفیق شدیم و اون شب تا صبح تو گوشه و کنارهای وزارت فرهنگ و هنر از هر دری صحبت کردیم! چقدر حرف داشتیم و من نمی دونستم.

فردا صبح رفتم خونه خسته و هلاک، مادرم درو باز کرد با کلی بد و بیراه و فحش و فضیحت که کجا بودی، چرا تلفن نکردی و …

گفتم مامان، جون خودم خونه ستاره بودم، تلفن خونشون خراب بود و تلفن عمومی هم توش ۲ زاری گیر کرده بود، چاره ای نداشتم موندم خونه ستاره.

بعدش هم به مامان قول دادم که دیگه تکرار نشه و قضیه رو هم آوردیم!

دفعه بعد که «او» را دیدم تو جلسه ای بود در دانشکده هنرهای تزئینی. بر عکس سابق خیلی پر انرژی بود. گفت داره تو یک تأتر بازی می کنه و دعوتم کرد بیایم تآترشو ببینم. تو دانشکده هنرهای دراماتیک بود. باورم نمی شد اینقدر با استعداد باشه. نقش یک سوپور رو بازی می کرد و بعد از دیدن بازی اش تمام موهای بدنم سیخ شد.

تو اون تاریکی صحنه، تنها با یک جاروی دسته بلنه، کلاه مندرس بافتنی سیاه، شلوار و بلوز کهنه وصله دار، کفشهای سوراخ و فرسوده، خود خودِ سوپور بود با همه دردی که تو زندگی کشیده بود. بعد از تأتر رفتم پشت صحنه و بهش تبریک گفتم و اینکه چقدر بازیگر توانایی یه.

گفتم مزاحمت نمی شم. ممنون که دعوتم کردی.

گفت خواهش می کنم، اگه عجله نداری من گریمم رو پاک کنم با هم بریم.

گفتم حتما صبر می کنم، بیرون سیگار می کشم تا بیایی.

پیاده راه افتادیم از کوچه پس کوچه ها، از چهار راه آب سردار به طرف پیچ شمرون و از پیچ شمرون به میدون فردوسی و بعد هم میدون ۲۴ اسفند. بارون هم نم نم می اومد و حرف زدیم از هردری.

گفت خیلی دلم می خواد پرتره تو رو بکشم.

گفتم خیلی هم خوشحال می شم.

گفت خواهرم اینا مسافرت هستن و من فعلاً خونه اون ها هستم. می خوای بیای اونجا راحت بتونیم کار کنیم.

گفتم باشه حتماً.

خلاصه اون روز ما دو دفعه رفتیم تا میدون ۲۴ اسفند به پیچ شمرون و برگشتیم و حرف زدیم و بارون خوردیم.

هفته بعد دعوتم کرد خونشون. طرف های تهران نو می نشستن. وسط اتاقش یک کرسی بود با رو کرسی رنگی و گل دار. دور تا دور اتاق هم کتاب بود و وسایل نقاشی. 

برایم تخم مرغ درست کرد با سالاد شیرازی. خیلی چسبید. بعد گفت بشین می خوام پرتره ات رو بکشم.

از تلاقی نگاه ها می ترسیدم ولی نگاه ها کم کم تبدیل شد به یک گرمای لذت بخش. چشم هایش مهربان شده بود و یک گرمای خوبی به چشمان من و همه بدنم جاری می شد.

خیلی سریع طراحی رو تموم کرد. خیلی کوچیک کار کرده بود، سایز مینیاتور. خودم بودم ولی تو چشمام پر ازاندوه بود.

گفتم چرا اینقدر اندوهگین هستم؟

گفت بعضی وقت ها هستی.

پشت کار رو امضا کرد و داد بهم و گفت یه چیز دیگه هم هست که باید بدونی.

گفتم چی؟

گفت من عاشق تو هستم!

هیچی نگفتم، خجالت کشیدم چیزی بگم.

گفت صبر کن چشماتو ببند می خوام یه چیزی برات بخونم.

چشمامو بستم.

و شروع کرد به خوندن یک شعر:‌

می شود باور کرد
اوج ناباوری چشمانت
که چنان رقص کنان، پیچ پیچان گذران
از دل کوهسار من دل دریا می گذرد؟
و در آن دورادور
از میان دود
می کشد باد غریو
می درد تندر ابر
ریزد از آبی آب باران
می شود باور کرد باران را روی گل گیسوی تو را!

و من عاشق شدم! با یک شعر تمامی احساساتم به طرفش پر کشید. کار خودشو کرد و منو آچمز کرد! این اولین بار بود که کسی برام شعر می گفت، پس اولین بوسه رو موقع رفتن از خونه اش از من گرفت! و این ارتباط از حد بغل و بوسه فراتر نرفت. برای من بیشتر از این مقدور نبود و علاوه بر این مغزم هزار جا بود، هزار جور هیجان های دیگر در زندگیم بود، میتینگ ها، گردهمایی ها و کارهای سیاسی  فرهنگی و اینکه می خواستم هنرمند باشم. اطرافم پر بود از رفقای توده ای، فدایی، مجاهد. خلاصه  کلی مسؤلیت های مختلف داشتم و در اون سنین چقدر همه آنها برام جدی بود.

اون تابستون زیاد نتونستیم همدیگر رو ببینیم. من با دوستام یک آتلیه از یکی از استادها قرض کردیم و تمامی فصل رو کار کردیم - بدن لخت با شورت و کرست! خیلی دوران عجیب و دلچسبی بود. البته بگذریم تمام طراحی ها رو بعداً سوزوندیم از ترس اینکه بریزن خونمون و ان ها رو پیدا کنن. با بقیه روزنامه ها و کتاب ها و اعلامیه ها سوزوندیمشون.

«او» تازه بازیگری رو شروع کرده بود تو یک تأتر تو تأتر شهر. کلی آدم های معروف اون زمان در اون تأتر کار می کردن و برای او موقعیت خوبی بود که بتونه با آدم های مختلف و معروف کار کنه. در ضمن خودشو برای کنکور دانشگاه تهران آماده می کرد و مرتب مشغول درس خوندن بود و واقعاً وقتی برای عاشقی نمی موند.

روز کنکور رسید، گذاشتم عصر بشه و بهش زنگ زدم ببینم شیره یا روباه؟ دیدم وضعش خیلی خرابه. صداش درنمی اومد.

گفتم چته؟ چی شده؟

گفت خواب موندم.

گفتم چی؟

گفت خواب موندم. صبح ساعتم زنگ نزد. ساعت ۹ از خواب پاشدم که کنکور شروع شده بود.

گفتم حالا چی می شه؟ سال دیگه می تونی اقدام کنی؟

گفت محاله، گور پدر درس، گور پدر این زندگی، گور پدر…

گفتم خوبه بابا، با کسی حرف زدی؟

گفت نه هنوز. باید به بچه ها خبر بدم ببینم چه غلطی باید بکنم!

خلاصه حالش خراب بود و سعی کردم بهش امیدواری بدم. فرداش رفتم ببینمش. قبلش زنگ زدم گفت بیا دانشگاه برات خبر خوب دارم. کلی خوشحال شدم و رفتم دانشگاه تهران ببینمش. داشت پر درمی آورد. گفت بچه های قدیمی رفتن پیش رئیس دانشگاه و بهش گفتن چه اتفاقی افتاده و اون ها گفتن اگر کار عملی اش خوب باشه شاید امسال بتونه وارد دانشگاه بشه.

خلاصه کلی خندیدیم و دوستای بازیگرش بهش کلی امید دادن و بهش گفتن نگران نباش تو برنده ای.

روزی که قرار بود جلوی استاد دانشگاه تهران بازی کنه مثل سگ شده بود دوباره. اصلاً نمی شد باهاش حرف زد. از ساعت ۸ صبح هم در دیپارتمان تأتر نشستیم تا بیاد بیرون. ساعت ۱۱ بالاخره سروکله اش پیدا شد. می خندید از ته دل. همه ما پریدیم بالا و پائین و با هیجان شروع کرد به تعریف کردن که چجوری از پس همه سوال ها برآمده و امتحان عملی رو هم قبول شده.

بهتر از این نمی شد! قرار شد شب خونه یکی از بچه ها جمع بشیم. گذاشتم با دوستاش خوش باشه و قرار شد بعداً در خانه دوست مشترک ببینمش. رفتم با پول کمی که داشتم براش کتاب «کله گردها و کله تیزها» رو گرفتم که اون موقع تازه تأترش به اجرا درآمده بود.

رفتم خونه دوست مشترک که ببینمش. وقتی رسیدم هوا گرم بود، بهم یک شربت سکنجبین خیار دادند و من هیجان زده همه ماجرای صبح رو براشون تعریف کردم. زن و شوهر صاحب خونه کمی مِن و مِن کردن و گفتن باید یک چیزی رو بهت بگیم. گفتن «او» باهاشون تماس گرفته و بهشون گفته به پریما بگید من شب نمی یام و دیگه نمی خوام همدیگه رو ببینیم و ارتباط ما تموم شده!

نمی دونستم چی بگم. با اون ها رودربایستی داشتم. فقط تشکر کردم و کیف و کتاب رو برداشتم و خداحافظی کردم و آمدم بیرون. راه رفتم، ساعت ها راه رفتم و در نهایت به دوست صمیمی ام زنگ زدم و رفتم پیشش. زار زار…

سعی کرد با غذای خوش مزه مامانش حواسمو پرت کنه. گفتم میل ندارم و همینطور روی تخت دراز کشیده بودم و سیگار می کشیدم و فکر می کردم. عقلم به جایی قد نمی داد. چی شده بود؟ چرا ارتباط رو قطع کرد؟ اونم به این شکل مفتضح؟

چند روزی گذشت. دیدم نمی توم آروم بگیرم. بهش زنگ زدم.

گفت الو؟

گفتم منم.

گفت پیغام منو گرفتی؟

گفتم بله ولی چرا خودت بهم نگفتی می خوای رابطه رو قطع کنی، یک طرفه و بدون هیچ توضیحی؟

گفت توضیح نداره. همه چی تمومه دیگه.

گفتم همه چی تمومه بله ولی من باید با تو رو در رو حرف بزنم.

گفت گرفتارم. دانشگاه شروع شده و مشغول بازی در یک تأتر جدیدم.

گفتم اینها دلیل نمی شه. باید ببینمت. این حق منه.

کمی فکر کرد و مِن و مِن …

گفت باشه. پنجشنبه دیگه ساعت ۳ و نیم دم کتابخونه پارک فرح.

گفتم مرسی می بینمت.

تا پنجشنبه دل تو دلم نبود. همه این چهار ماه مثل برق از جلوی چشمام گذشت. اینکه چقدر ازش بدم می اومد و اینگه چجوری منو عاشق خودش کرد و بعد هم بقول این وری ها دامپم کرد. برای اولین بار و شاید آخرین بار در زندگی دامپ شدم. بعد از «او» از هر رابطه ای زودتر از تموم شدنش می زدم بیرون.

پنجشنبه رسید. مثل همیشه زود رسیدم سر قرار. رو همون نیمکتی که معمولاً می نشستیم نشستم و غرق خاطرات بودم و اینکه چی می خوام بهش بگم. بعد از یک ربع اومد. ولی دست تو دست یه خانم مرتب و منظم و خوشگل. همش چند هفته می گذشت که دست من تو دستش بود!

خودمو نباختم. بلند شدم با خانم دست دادم و مؤدبانه از «او» خواستم روی نیمکت روبروی من بشینه که بتونم باهاش صحبت کنم. نشست سر نیمکت و من نشستم ته نیمکت و از دور به دختر چشم و ابرو می آمد. نمی دونستم چطوری شروع کنم.

گفتم من فقط می خوام به عنوان یکی از طرفین این رابطه بدونم که چرا این رابطه از طرف تو قطع شد؟

گفت به هم نمی خوریم، خانواده تو از مال من پولدار ترن، فضاهامون به هم نمی خوره.

گفتم مگه من تو عروسی کردیم که خانواده قاطی این رابطه باشن؟

گفت خوب بالاخره آخرش چی؟

گفتم آخر نداره.

گفت حالا که می بینی من دوست دختر گرفتم و می خوام باهاش عروسی کنم.

گفتم مبارک باشه و بعد هر چی دلم خواست بهش گفتم، اینکه آدم حساب گریه، اینکه دروغگوست و تمام این مدت ادای عاشق ها رو درمی آورده، اینکه داره دلایل اصلی رو قایم می کنه.

خلاصه کار داشت می کشید به دعوا که بحث رو قطع کردم و از جام بلند شدم و بطرف دخترک رفتم و دوباره باهاش دست دادم و ازش خداحافطی کردم.

به «او» اصلاً نگاه نکردم. پشتمو کردم و بطرف در پارک فرح راه افتادم. مثل ابر بهاری گریه کردم. هنوز نفهمیده بودم واقعاً برای چی از من جدا شده و این منو خیلی آزار می داد.

فردا صبح طبق معمول رفتم دفتر سازمان جوانان که روزنامه هامو تحویل بگیرم. دیدم  برام روزنامه نگذاشتن. رفتم ببینم روزنامه هام کجاست. بهم گفتن رفیق عزت می خواد باهات صحبت کنه. رفتم دفتر رفیق عزت. گفتم رفقا گفتن که می خواید با من صحبت کنین؟

گفت بله رفیق پریما ما گزارش داشتیم که یک خانم جوان با پلیور قرمز و ماتیک قرمز سر پیچ شمرون روزنامه «مردم» می فروشه.

گفتم منو می گید؟

گفت بله دیگه. خواهش می کنم برای آبروی حزب دیگه این پلیور قرمزو نپوشید، ماتیک هم نزنید.

گفتم می بخشید من نقاشم. تمام زندگیم فقط رنگه. پلیور قرمز من چه ربطی به آبروی حزب داره؟

گفت خانم شما زیبائید و جلب توجه می کنید. وقتی ماتیک و پلیور قرمز می پوشید خیلی می زنید تو چشم. برای همین رفقا به ما خبر داده اند.

یعنی دنیا رو زدند تو سرم. مغزم پز از خون شد. اکسیژن انگار بهش نمی رسید ولی خیلی سریع تصمیمم رو گرفتم و بهش گفتم:

می دونید چیه رفیق عزت؟ من دیگه نمی خوام سمپات حزبی باشم که نیازهای اولیه یک انسان رو روش سرپوش بذاره. من اول از همه هنرمندم و بعد طرفدار حزب.

اومد بره تو شکمم که فقط گفتم:

من دیگه نمی خوام هیچ گونه فعالیتی داشته باشم و از حزبی که رنگ رو انکار می کنه طرفداری نمی کنم.

خلاصه در عرض ۲۴ ساعت دنیام به کلی عوض شد. شدم بی طبقه توحیدی! بدون هیچ گرایشی به حزب یا گروه سیاسی خاصی و همه تمرکزم رو گذاشتم رو نقاشی.

این وسط مدارس، دبیرستان ها و دانشگاه ها همگی یک به یک بسته شدند و ما ماندیم و حوضمون. تو یکی از این روزها احمد رو دیدم. دعوتم کرد خونشون. من عاشق خونشون بودم تو نیروی هوایی. خیلی از ما دور بود ولی همیشه فضای خونه خیلی دلپذیر و تمیز بود و بوی غذا همیشه تو خونه پیچیده بود. مادرش با چادر نماز دور کمرش با خوشرویی کلی غذا، میوه و آجیل برای ما می آورد.

احمد گفت چطوری، هنوز به «او» فکر می کنی؟

گفتم بعضی وقتا، ولی عصبانی ام می کنه. هنوز برام مشخص نیست که چرا باهام اینجوری کرد. این همه زحمت کشید منو بدست بیاره بعد منو ول کرد. اون هم به این شکل احمقانه! من چه مشکلی داشتم؟

گفت ولش کن بابا. به خودت نگیر. مشکل از تو نیست، خودتو عوض نکن به خاطر یک آدم فرصت طلب. بکش بیرون!

گفتم خیلی سخته. اگر می دونستم چرا ارتباط رو قطع کرده شاید حالم بهتر بشه.

گفت واقعاً؟

گفتم آره بخدا. من فقط می خوام حقیقت رو بفهمم، هر چقدر هم تلخ ولی باید بدونم چی تو مغز او اتفاق افتاده که این تصمیم رو گرفته. بعد از اون آروم می شم.

گفت قول می ی آروم شی؟

گفتم قول مردونه.

گفت دلیل اصلی این بوده که او از تو توقع رابطه عمیق تری داشته.

گفتم خوب کی جلوی اینو گرفته؟

گفت رابطه عمیق فقط فکری نیست. جسمی هم هست.

گفتم یعنی او توقع ارتباط پیشرفته سکسی داشته؟

گفت بله جانم و تو این ارتباط سکسی کامل رو به او نمی دادی.

گفتم به! منو باش که چه فکرهای احمقانه ای کردم. الان هزار تا فکر و کار دیگه دارم و طبق معمول همه دخترا باید باکره برن خونه شوهر! بیشتر از ماچ و بغل می ره برای عروسی که من نمی خوام حالا حالاها بکنم!

گفت بهتر!

پریدم بغلش کردم و ازش تشکر کردم که همه چی رو برام باز کرد و توضیح داد. مغزم باز شد و حس نفس کشیدنش رو می شنیدم. همه چی برام روشن شد.

من و احمد همیشه دو تا دوست خوب برای هم موندیم و همیشه در مقاطع مختلف زندگی باهاش مشورت کردم و یکی از دوست های ناب زندگی بوده و هست.

ولی «او» را سال ها بعد در یک کار تأتر که هر دوی ما در آن بازی داشتیم دیدم. هر شب در تأترشهر همدیگه رو می دیدیم. خیلی شب ها دلم می خواست برم پشت صحنه محکم بگیرمش و بغلش کنم و ببوسمش مثل آرتیست ها و بهش بفهمونم که بلدم و می تونم مثل یک زن باشم. ولی هیچوقت جرأت نکردم. می خواستم مثل یک زن باشم نه یک دختر خجالتی. می خواستم او را رام خود کنم و در نهایت من باشم که او را ول کنم. بارها و بارها این قصه رو مرور کردم ولی هیچگاه عملی نشد.

سال ها گذشت. من عروسی کردم.

در یکی از پروژه هایی که برای تلویزیون کار می کردم متوجه شدم که تهیه کننده برنامه «او»ست! در یکی از روزها کارگردان گفت آقای «او» می خواهد تو را ببیند!

گفتم برای چی؟ من کارام عملی هست و با تهیه کننده کاری ندارم.

گفت لازم داره بدونه که چقدر باید بودجه برای متریال کار تو بذاره.

خلاصه هفته بعد رفتم دفترش. موقع ورود که اصلاً از جاش بلند نشد. یک ریش حزب اللهی گذاشته بود و یک بلوز شلوار مندرس تنش بود، مدل خود حزب اللهی ها. جناب توده ای حالا در نقش حزب اللهی ظاهر شده بودن.

بدون اینکه سرشو از روی کاغذ برداره گفت:‌

بفرمائید خواهر!

گفتم آقای «او»، کارگردان گفتن که با شما راجع به متریال مورد نیاز صحبت کنم.

همچنان سرش پائین بود. بالاخره سرشو از روی کاغذ برداشت و به نقطه ای مخالف جایی که من ایستاده بودم نگاه کرد و مشغول شد:‌

بله خواهر مقدم بودجه کار خیلی محدوده و می خواستیم ببینیم که چجوری می تونیم کار رو با هزینه کمتر راه بیاندازیم.

گفتم والا برادر (و به بالای سرش نگاه کردم نه به صورتش) این عروسک هایی که باید بسازم همه پلک می زنن هم فک می زنن. تا حالا در ایران ساخته نشده و یک آدم فنی باید روی اونها کار کنه و آدم فنی پول می خواد…

خلاصه جنگیدم و بودجه رو گرفتم و کار رو تموم کردم.

بعد از اون روز دیگه هیچوقت «او» رو ندیدم و برام تبدیل شد به یک خاطره که در فایل های مغزم ثبت شد.

پریما ۲۰۲۰