مسابقه انشای ایرون
تیمسار
پرویز فرقانی
تیمسار زیر آفتاب دلچسبِ آخرِ پائیز سیاتل، دربالکن خانه ى با شکوهش روی صندلی راحتی لم داده بود و پاهای پشمالویش را روی میز گذاشته بود. گرمای آفتاب روی زانوهایش نفوذ میکرد و دردی را که مدت ها بود در پاهایش احساس میکرد تسکین میداد. خم شد و گیلاس برندی خود را برداشت و جرعه ای نوشید و زیرلب خواند: «پرکن پیاله را کاین آب آتشین، دیریست ره به حال خراب ما نمی برد».
مینا که توی آشپزخانه داشت سالاد آووکادو درست میکرد برگشت و گفت: مَلی تیمسار چی داره با خودش میگه؟ مَلی گفت: ولش کن بابا! حتماً بازم داره میگه پرکن پیاله را... خفه کرده مارو از بس این روزها اینو تکرار میکنه انگار سوزنش روی این تیکه گیر کرده! راستش تازگی ها کمی براش نگرانم. از وقتی اِلی و فلوید ازاینجا رفتن و پگی رو هم بردن انگار تیمسار بی کس و تنها شده. همش با خودش حرف میزنه، اشتهاش کم شده و خُلقش هم خیلی تنگ شده. آخه میدونی، پگی رو یه جور دیگه دوست داشت، همه دنیا یه طرف پگی هم یه طرف. هر روز می رفت مدرسه عقبش برش میداشت. به درس و مشقش می رسید، می بردش پارک و باغ وحش و کوه و طبیعت و ماهیگیری و سینما. باهاش همچین حرف می زد مثل اینکه غیر از اون دوستی توی دنیا نداره.
«جهانبخش رستملو» ازیک خانواده بزرگ و ثروتمند آذربایجانی بود. از بچگی با خدم و حشم، با شکار، با اسب و سگ و شاهین، با طبیعت بزرگ شده بود. قد بلند، چشمان بلوطی، پوست سفید آفتاب سوخته، موهای قهوه ای روشن که حالا بیشترش سفید شده بود و مثل همیشه عمرش که بیاد داشت کوتاه و مرتب بود. از دود و دم متنفر بود و تریاک و سیگار در خانواده اش حکم تابو داشت. ته لهجه آذری خود را هنوز هم از دست نداده بود.
بعد از گرفتن دیپلم با تشویق پدر به دانشکده افسری رفت و بعد برای ادامه تحصیل در رشته کارتوگرافی به آمریکا اعزام شد و دکترای خود را در همین رشته گرفت و به ایران بازگشت. در اداره نقشه برداری ارتش شاهنشاهی کار میکرد. با هلیکوپتر، هواپیما های سبک و جیپ های ارتش تمام خاک ایران را برای نقشه برداری زیر پا گذاشته بود و وجب به وجب آن را می شناخت. سروصداها و نشانه های ناآرامی انقلاب که بلند شد، او تازه به درجه سرتیپی رسیده بود و با چهل و یک سال سن از جوانترین تیمسارها به شمارمی رفت.
تیمسار زیاد اهل سیاست نبود. به کارش و به ایران عشق می ورزید. قله های بلند زاگرس و البرز، دشت های پرگل خوزستان و مازندران و آذربایجان، بیابان های بی انتهای کرمان و سیستان و خراسان و یزد و آبهای آبی خلیج فارس و دریای عمان و خزر را چون جان دوست داشت. وقتی انقلاب پیروز شد باور نمی کرد که ترکش های انقلاب به او و خانواده اش هم برسد.
همه دوستش داشتند. با آن چشم های بلوطی مهربان و صدای آرام و مخملین و طبع بذله گو ازآن دسته آدم هایی بود که کسی نمی توانست از او متنفر باشد. حتی گماشته اش علی با جان و دل به او خدمت میکرد و وقتی پس از انقلاب خدمت سربازی در پست گماشتگی ممنوع شد، علی با اکراه و با چشم گریان خانه تیمسار را ترک کرد.
تیمسار دوست و یاور همه اهل محل بود. از مش عباس نونی گرفته تا مش رمضون میوه فروش، آقای دری خواربار فروش دریانی سرکوچه، آقا یوسف پینه دوز و آقای مثقالی، روزنامه فروش سر چهارراه و حتی آقای صدری، روحانی مسجد محل او را دوست داشتند، سنگ صبور آن ها بود و احترامش را حفظ میکردند. تیمسار بدون اینکه اصراری در پنهان کردن داشته باشد از این محبوبیت خود کیف میکرد.
در خانه بزرگش که حیاط آن پر از سپیدار و کاج و چنار و گل رز و نسترن بود، اتاقی داشت که انبوهی از کتاب و مجله و صفحه های ۴۵ دور و ۳۳ دور قدیمی مرتب و منظم توی قفسه ها چیده شده بود. روی دیوار هم پوشیده از منظره های مختلف ایران بود که خود تیمسار عکس گرفته بود. دماوند، دنا، تفتان، میناب، بوشهر، میدان نقش جهان، ارک علیشاه، شقایق های لار، سپیدرود، کلات نادر، .....
رادیو گرام تپاز قدیمی خود را که عاشقانه دوستش داشت در گوشه ای در ویترین گذاشته بود و هر وقت با دوستان قدیمی دور هم جمع می شدند صفحه Nights in white satin مودی بلوز یا «پرکن پیاله را» یا ترانه ای از فرخزاد یا مرضیه را برآن میگذاشت و با هم گوش میکردند.
صبح زود جمعه با چند تا از دوستان از درکه تا پلنگ چال میرفت و تا ظهر برمیگشت.
همسرش ملیحه خانم – که اورا مَلی صدا میزد – دخترش اِلهام و پسرش آرمان هم گل سرسبد آدم های محل بودند. محله از این خانواده برکت میگرفت و آن ها را بزرگ میداشت.
اما حساب تیمسار درست از آب درنیامد. یک روز از اداره کارگزینی ارتش نامه ای دریافت کرد که با خواندن آن ماتش برد: به دلیل خدمت با درجه امیری در ارتش شاهنشاهی مازاد برنیاز – یا به اصطلاح آن روزها «پاکسازی» شده بود.
باورش نمیشد. گرچه او هرگز دل با آخوند ها نداشت و جزء آن دو درصدی بود که به جمهوری اسلامی رای منفی داده بود، اما هرگز عملی برخلاف جمهوری اسلامی از او سر نزده بود و مثل اکثر مردم دل با انقلاب داشت و امیدوار بود که انقلاب اوضاع و احوال نابسامان ایران به سوی بهبود دیگرگون کند و از آنجا که افسر صف نبود و رشته اش تخصصی بود حتی به خیالش هم نمی رسید که او را کنار بگذارند.
آرمان و الهام رستملو که در آن روزها پانزده ساله و چهارده ساله بودند و زیبایی پدر و مادرشان و بذله گویی پدرشان و شیرین زبانی مادرشان را به تمام ارث برده بودند، هر دو از شاگردان ممتاز بهترین دبیرستان های تهران بودند، در روزهای تبدار و شبهای داغ نزدیک انقلاب دور از چشم پدر و مادرشان با خواندن کتاب های دکترشریعتی و هیجان های پرخروش آن روزها شیفته مجاهدین خلق شده بودند و با بچه های طرفدار آن ها نشست و برخاست میکردند.
تیمسار که هنوز از شوک بیکار شدنش بیرون نیامده بود روزی با پیدا کردن یک دسته روزنامه مجاهد فهمید که آرمان - و ناباورانه تر از او الهام چهارده ساله - این نشریه را پخش میکنند. اوقات تلخی شدیدی در خانه برپا کرد و با تحکم بچه ها را از این کار بازداشت. انگار ترکش های انقلاب بیشتر از آن چه فکرش را میکرد به خانواده اش رسیده بود.
وقتی بگیروببند و اعدام های مجاهدین شروع شد، ملی خانم از ترس روز و شب نداشت و یک ریز گریه میکرد و از تیمسار می خواست که برای نجات جان بچه ها، ایران را ترک کنند. موقعیت خود تیمسار نیز دلیل دیگری بود تا در آن روزها فکر رفتن را بر ماندن چیره کند. گرچه رفتن از دیاری که آن همه دوستش داشت برای او تجربه ای کم تر از مرگ نبود. نمی خواست شهرش را، خاکش را که همه چیزش: خانواده اش، دوستانش، محله اش، همسایه هایش، سهند و سبلانش، دماوندش، درکه اش در آن بود ترک کند. برای او حتی دل کندن از مش عباس نونی و آقای مثقالی روزنامه فروش هم سخت بود.
چاره ای باقی نمانده بود. خانه و باغ آدران و ویلای رامسر را با همه دارایی های دیگرشان فروختند و با گذشتن از هفت خوان رستم از طریق بلوچستان و پاکستان به لندن رفتند و بعد از چند ماهی به سیاتل در آمریکا کو چ کردند. تیمسار ویلایی بزرگ را در منطقه ای جنگلی در حومه سیاتل خرید. بعد از اینکه مدتی در کارهای معاملات املاک و رستوران داری بخت خود را آزمود و دانست که اینگونه کارها سوهان روحش هستند، باقی مانده دارایی اش را در بازار سهام ریخت و با مشاوران خوب و بختی که خودش به آن ایمان داشت سرمایه اش بالید و رشد کرد و این فرصت را برایش به وجود آورد تا به کارهایی بپردازد که دوست داشت: عکاسی، کوهنوردی، تماشای پرنده ها، راه رفتن در طبیعت و مهمانی دادن برای دوستان و آشنایان.
آرمان بعد از تمام کردن تحصیلات خود در دانشگاه UCLA با دوست دخترش باربارا ازدواج کرد و برای کار به کالیفرنیا رفتند. اِلی نیز دکترای داروسازی خود را گرفت و با فلوید ازدواج کرد. پگاه، دختر شش ساله اِلی و فلوید محبوب پدربزرگش بود و تیمسار خانه بزرگی را در همان نزدیکی برای اِلی و فلوید خریده بود تا نزدیک پگی باشند.
مهمانی شب عید نوروز مثل سال های گذشته در ویلای تیمسار برگذار بود. او هر سال در تعطیل آخر هفته شب عید، تمام ایرانی هایی را که می شناختند همراه با خانواده شان به مهمانی نوروز دعوت می کرد.
سالن بزرگ خانه اش پر از دلتنگی های ایران بود. روی دیوارها عکس های بزرگ شهرها، کوه ها و رودها و دشت های ایران، روی راحتی ها و کاناپه ها گلیم های قرمزخوش رنگ قشقایی و بختیاری و کف سالن قالیچه های خوش نقش تبریز و اصفهان چشم را نوازش میداد و روی میزها و داخل قفسه ها پر بود از کتاب هایی درمورد ایران.
مهمان ها بیشتر آمریکایی بودند تا ایرانی. هیچکدام از بچه ها فارسی حرف نم زدند. در میان بزرگترها هم کم و بیش همین طور بود. رضا شده بود «ری»، قاسم شده بود «گاس» و پرویز شده بود «پیتر» و همه متعجب از اینکه چرا تیمسار آن شب از اسم آن ها طنزی نمیسازد!
نوروز آن سال تیمسار دل و دماغ همیشگی را نداشت. محمود که برخلاف بقیه شخصیتی مذهبی داشت از او پرسید تیمسار چی شده؟ چرا از شقایق های دشت مغان زمانیکه نادرشاه می خواست تاجگذاری کنه حرفی نمیزنی؟ چرا از آشیانه عقاب روی الموت چیزی نمیگی؟ نظرت در مورد این آدم هایی که تظاهر به بی دینی میکنند چیه؟ فکر نمی کنی بازم از اون ور دیوار بیفتیم؟
تیمسار گفت به ظاهر آدما نمیشه تکیه کرد، بچه که بودم تو شهر ما یه ممدلی خانی بود که همیشه سیاه مست بود. یکه و تنها واسه خودش زندگی میکرد. هیشکی محل سگ هم بهش نمیذاشت. وقتی که مرد جنازه اش روی زمین مونده بود. همه میگفتن نجسه تا اینکه شهرداری دفنش کرد. چند روز بعد مردم فقیری که توی محل به چندتا خواربارفروش میرفتن و آذوقه ماهیانه رو مجانی میگرفتن، با جواب منفی خواربار فروش مواجه شدن. وقتی دلیلشو پرسیدن، خواربارفروش ها گفتن اونی که پولشو میداد مرد. مردم وقتی قهمیدن اون ناشناس ممدلی خان بوده به خانه او ریختند و لباس هاشو تکه تکه به عنوان تبرک بردن و قبرش شد امامزاده. حالا هم دیگه ساکت باش به متنی که نوشتم تا فلوید به انگلیسی بخونه گوش کن!
متن درمورد تاریخچه نوروز بود و شب یلدا و توصیف اینکه چرا نوروز بهترین و طبیعی ترین جشن دنیاست و با این بیت حافظ شروع می شد که فلوید آن را به فارسی خواند: «نفس باد صبا مشگ فشان خواهد شد – عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد». فلوید متن نوشته تیمسار را از روی بریده روزنانه محلی سیاتل می خواند.
ملی گفت: تا پگی بود تیمسار هم شاد و خندون بود. گاهی پگی رو همراه خودش با این قایق های پلاستیکی بادی به ماهیگیری می برد. یه دفعه بعد از اینکه از ماهیگیری برگشتن پگی ذوق زده اومد پیش من گفت: گراندما، امروز یه ماهی گنده گرفتیم، گراندپا بوسش کرد دوباره انداخت توی آب!
ولی از وقتی که اِلی و فلوید و پگی رفتن دیگه تیمسار حال خوشی نداره. همه کله قوچ ها و گوزن هایی رو که اون همه در موردشون داد سخن میداد و اون همه تروفی به خاطرشون گرفته بود از دیوارها کند و ریخت دور. می گه دیگه تفنگشو غلاف کرده با دوربین میره شکار! توی این کوه و دشت های اطراف همش راه میره و از هر چی پرنده و خزنده و حشره که دم دستشه عکس میگیره. انقدر با دوربین به پرنده های بالای درختا خیره میشه که گردنش رگ به رگ میشه. گاهی وقتا میاد میگه ملی من با آهو و خرس حرف میزنم! خیلی نگران احوالشم.
مینا گفت: ملی اما اون چند روزی که شهروز اینجا بود تیمسارخیلی شاد و شنگول بود. ملی گفت: خوب آره، شهروز ازب هترین و قدیمی ترین دوستاشه خوب، همش یاد قدیما بودن. تا صبح بیدارمی نشستن و حرف میزدند. وقتی شهروز از اوضاع و احوال بدایران میگفت، تیمسار میگفت: غصه نخور! یه کیفیتی توی فرهنگ این خاک هست که پوزه هر متجاوز چنگیز و تیموری رو به خاک می ماله اینا که عددی نیستند.
آن غروب جمعه بعد از این که تیمسار اسب ها را به آغل برد و تیمار کرد به خانه آمد و گفت: ملی من فردا صبح زود میرم «میوزیک پَس» نگران نباش. ملی گفت: کلاهت یادت نره، سینوساتو مواظب باش!
میوزیک پس نام گردنه ای کوهستانی بود که اخیراً پاتوق تیمسارشده بود. فلات بلندی بر فراز کوه هایی در چندساعتی سیاتل که باد در سنگ ها و بوته های آن که می پیچید صدایی همچون موسیقی ایجاد میکرد و نام خود را از همین پدیده گرفته بود.
تیمسار تا بعد ازظهر روز شنبه که برنگشت، ملی نگران شد و وقتی تا غروب نیامد به ۹۱۱ تلفن کرد.
وقتی عصر یکشنبه گروه نجات او را در گردنه یافتند، همان طور راست و خدنگ روی تخته سنگی نشسته بود. روی سرش و شانه هایش سی سانتی متر برف نشسته بود. چشمان بلوطی اش به نقطه ای نامعلوم در فضا خیره مانده بود.
......
دختربچه ای با چشمان بلوطی با دوربینی دردست، بر سر سنگ گوری در یکی از گورستان های حومه سیاتل ایستاده بود که بر آن با خط فارسی نستعلیق نوشته شده بود:
جهانبخش رستملو
۲۰۰۴ - ۱۹۳۸
گرچه نتوانست آنگونه که می خواست زندگی کند، اما همانگونه مرد که می خواست: ایستاده همچون درخت.
پای اگر فرسودم و جان کاستم
آنچنان رفتم که خود میخواستم
هر چه گفتم جملگی از عشق خاست
جز حدیثِ عشق گفتن دل نخواست
حشمتِ این عشق از فرزانگیست
عشق بیفرزانگی دیوانگیست
بسیار زیبا.