مسابقه انشای ایرون

 

گفتگو با خود

مسعوده خلیلی         

         
نمیدانم چگونه بود که اتفاقی در مسیر خانه از کار هر روز او را میدیدم. مسیرمان با تفاوت یک ایستگاه باهم ولی دیدارها هر روزی. زن میانسالی بود بسیار ساده لباس میپوشید با چشمانی غمگین و بسیار جذاب. سر صحبت را من با یک سلام ساده با او باز کردم و ادامه دادم. چه جالب ما هر روز با هم یک سفر نیمساعته داریم  بهم نگاه میکنیم و میگذریم حیف است که همدیگر نشناسیم.

نگاهم کرد و بعد ازچند لحظه سکوت پرسید دوست داری با من حرف بزنی؟ شرط دارد کنجکاوی بخرج نده سئوال هم نکن.

بی هیچ پرسشی سراپا گوش خواهم بود از هر چه در فکرت داری میتوانی بگویی.

ساکت شد و منهم سکوت کردم اما دستانش را  با لبخندی در دست گرفتم، ممانعتی نکرد و بعد مثل اینکه با خودش حرف میزند بدون اینکه نگاهم کند گفت:

انگار به آخر راه رسیده ام، زمانی طولانی است که تنها راه پیموده ام گاهی دویده ام و گاهی فقط ایستاده ام و لحظه ای تکیه ام را به جایی داده ام که نفسی تازه کنم. زمانی بود که بنظرم میامد تمام شهر خاموش است و حالا دریافته ام این کوچه من است که تاریک و سوت کور مانده است. چگونه این اتفاق افتاده؟ شاید آن روزهای شلوغ و پرسرو صدای اطرافم توهم بوده است. آنهایی که همراه من بوده اند بدنبال هدف و خواسته هایشان اندکی از راه را با من طی کرده اند که تنها نباشند. شاید من به آنها دلگرمی میداده ام و حالا کاملا همه جا ساکت و آرام و خاموش است. شاید این من هستم که خودم را در این بست قرار داده ام بدون راه فراریا امکان باز شدن دری به روشنایی. چاره کارم چیست؟ 

شاید این ترسهای روزهای کودکی و نوجوانی است که من را در یک قفس نامریی بدون راه حل گیر انداخته است. ترس از تنبیه شدن، وحشت از صداهایی که از صدای من قویتر و بلندتر بوده همراه با تحکم و تهدید و من چقدر میترسیدم و باور داشتم که اشکال از من است. چطور میتوانستم بفهمم که این آدمهایی که از من بزرگترند و من برای مدرسه، پوشاک و سرپناه نیازمند آنها هستم اشتباه میکنند؟ چقدر دلم میخواست برقصم، شعر بخوانم و یاد بگیرم پیانو بزنم. با تمام تهدیدها فقط جرات کردم که درتنهایی و خلوت خودم برقصم و یواشکی به موزیک های مورد علاقه ام گوش کنم و روزهایم را با رویاهای بچه گانه پرکنم تا صداهای ترسناک بزرگترها را نشنوم. کتابهای درسی ام را که میخواندم در میان خطوط آنها افکارم به جهانی دیگری کشیده میشد. چشم بر خطوط کتاب، رویاهایم پرمیگشودند و مرا به آسمانها میبردند و صبح روز بعد سرکلاس درس دلم میلرزید که مورد سئوال قرارنگیرم.

حالا هرچه کوشش میکنم از صداهای بلند نترسم نمیشود. از روبرو شدن و چشم در چشم شدن با آنهایی که حق مرا و دیگران را میخورند وحشت دارم از تلافی کردن آنها میترسم. مثل همان وقتها که برادرهایم مرا تنبیه میکردند. درسالهایی که دبیرستان میرفتم مادرم میگفت یک روزی این درستت میکند (منظورش برادر بزرگترم و بچه اول خانواده بود). قراربود او حقم را کف دستم بگذارد تا دیگر پایم را از گلیمم درازتر نکنم.

صحبت بر سر این بود که تابستانها من دم دست مادرم در خانه بمانم و خانه داری و آشپزی یاد بگیرم. مادرم دوست داشت دخترها را حرف شنو و خانه دار تربیت کند که زودتر شوهر دهد. پدرم با ادامه تحصیل ما هیچ مشگلی نداشت و در تربیت ما سختگیری نمیکرد ولی معتقد به اصول اخلاقی و روابط سالم بود. درنتیجه این تضاد تفکر، مادرم برای اصلاح ما دخترها به روش خودش هرچند گاه از حربه پسرهایش که برادرهای ما بودند استفاده میکرد. همیشه پسرها برایش مقبول تر و دوست داشتنی تربودند.

تابستان با قوانین تازه شروع میشد. تهدید و تحکم  صداهای بلند و نسبتهای ناروا دادن و اینکه روزهای بلند تابستان باید بحرف مادرم گوش کنم، از خانه بیرون نروم جواب پس ندهم با تلفن حرف نزنم همه وقت کتاب نخوانم، در کارهای خانه همراهی کنم و موقع جواب دادن به چشمهای مادرم زل نزنم، نه اصلا نگاه نکنم سرم را پائین بیندازم و خفه خون بگیرم والا برادرم که اولین فرزند خانواده است بلایی بسرم میاورد  تا دیگرنتوانم ازخانه بیرون بروم. همه این حوادث در غیبت پدرم رخ میداد و من باو شکایت نمیبردم و حرفی نمیزدم برای اینکه نمی خواستم گرفتاری تازه ای براه بیفتد. از جر و بحت و صداهای بلند میترسیدم و هنوز هم از آن پرهیز میکنم. به یک شکلی از مردها میترسیدم و آنها را غیر قابل صحبت و اعتماد میدانستم. دیده بودم که اگر بحرفشان گوش نکنم تلافی میکنند و من زورم به آنها نمیرسد.

حالا تمام آن ترسها مرا در تاریکی انتهای کوچه زندگیم زندانی کرده است. ترس ازعدم موفقیت، ترس از تلافی آدمهایی که زورم به آنها نمیرسد. وحشت از اینکه هر چه میگویم صدایم را هیچکس نمی شنود. چقدر دلم میخواست با این ترسها بجنگم، فریاد بکشم با تمام توانم این دیوار ته کوچه ام را بشکافم و خودم را به آن طرف برسانم ولو بقیمت اینکه در میانه این جدال نفسم بایستد و قلبم با من همراهی نکند. باید راهی باشد باین شکل نمیشود ادامه داد. تا حالا هم زیاده از اندازه عمرم را در تاریکی و ترس و سکوت گذرانده ام. همه اش مدارا و ترس از انتقام و تلافی، ترس از اینکه دوستم نداشته باشند و من تنها بمانم. حالا کجا هستم چه کسی همراه منست؟ همه آن برنامه ریزها بدنبال زندگی خودشان رفته اند و من در انتهای کوچه زندگانیم تنها مانده ام.

دست اش را آرام از دستم بیرون کشید، نگاهم کرد و بلند شد ورفت به ایستگاه آخرش رسیده بود.