مسابقه انشای ایرون

 

ونوس ترابی

سال ۸۸ در تهران با خانمی بانمک همسایه دیوار به دیوار بودم که لهجه داش مشتی غلیظی هم داشت و از کلامش "وای نمیری دختر" کَنده نمی شد پشت بندش هم خنده ای نخودی تحویلت می داد. از قضا این "ها" مادر مرده در پایتخت هم ما را ول نکرده بود و هر از چند گاهی در می رفت و خانم و رفقایش را به ریسه می انداخت و البته که جنبه ما هم پایین نبود و با لبخندی نجیب همراهی می کردیم؛ از همان ها که مامان یادم داده بود که صدایت بالا نرود و لثه هایت پیدا نشود! 

القصه٬ این خانم باجی رفیقی داشت که حرف های درگوشی و نیشگان های لوندانه و "وای نمیری دختر" های وَلمی هم با هم رد و بدل می کردند و از برق چشم هاشان معلوم بود حرف های زیر تنبانی لب گزان تندی هم داشتند. زد و رفیق فاب خانم کم پیدا شد، جویا که شدم٬ خانم همساده گفت:

-اوا تو خبر نداری؟ آررررره! یه شووَر صیغه ای "شیرازی" تور کرده خیر ندیده!

و بعد دوباره نخودی خندید و برای صدمین بار قصه بیوه شدنش را در 38 سالگی برایم گفت و از خوشگلی هایش که همیشه شامل ران گوشتی و مچ پای کلفت و باسن طاقچه ای می شد که من هیچ کدام را نداشتم و والله که وقتی صدایم می زد "خوشگل خانم" ناخودآگاه چشمم به مچ پای لاغر و ران های یتیم مانده ام می افتاد!

-حالا شیرازی از کجا پیدا کرده اینورا؟

- ورپریده همیشه خوش اشتها بود...با داشتن پسر 30 ساله ...واه واه چش سفید! طرف میومده از شیراز اینجا دکتر٬ توی مطب همو دیدن! این ورپریده چشمک میزنه الکی میگه چشمم می پره کمبود ویتامین بی دارم! پدَسگ! 

تا زد و یک پنجشنبه که از کار فارغ بودم و تا لنگ ظهر در تخت هی از جای داغ به خنک کوچ نشیمن گاهی می کردم٬ تلفن کرد و گفت:

پاشو بیا کارت دارم...پاشو بابا بخوابی پهن میشی!!!

با خواب آلودگی گفتم:

-خب عوضش شاید مچ پام کلفت شد

باز نخودی خندید و گفت:

-نچ! نمیشه اون زیبایی مادر زادیه حالا پاشو بیا، "ها" رو هم وردار بیار...

با همان هه هه هایی که پستان هایش را شدید می لرزاند٬ قطع کرد. خدا مرا سنگ کند که همیشه موقع خندیدن های لرزه ای اش یاد آن مدال الله می افتادم که وسط پستان هایش شاید از شرم آن حرف های درگوشی به عرق می افتاد. خلاصه اینکه "غرض از مزاحمت" انگار ترجمه یک برگه جواب آزمایش شوهر صیغه ای نزهت بود. به آقا نگاهی کردم و برگه را بالاتر گرفتم. مرد طفلکی مثل لبوی تازه از تنور درآمده سرخ و سیاه شده بود. با لکنت زبان گفت:

-من به خانم گفتم به شمو زحمت نده...گفتن همشری هسّین!

در ذهنم دنبال ارتباط همشهری بودن و مطلب گشتم. مرد بیچاره معذب بود. طوری روی مبل پاها را بهم چسبانده بود و دو دستش را پایین ناف در هم مشت کرده بود که با خودت می گفتی احساس لخت بودن می کند. شامه زنانه ام می گفت طرف خودش می داند در برگه چه نوشته و قضیه ماست مالی نشده بود اما گویا نزهت پاچه ورمالیده ول کن نبود. الکی نبود که...پسر ۳۰ ساله اش را دک می کرد تا شوهر صیغه ای دو شب بیاد خانه و برود. معلوم نبود پسر بیچاره چطور با این قصه کنار آمده بود یا اصلاْ آمده بود یا نه. با هر جان کندنی بود گفتم:

-والا من که چیزی از پزشکی نمی دونم اما فکر کنم وضعیت پروستات زیاد خوب نیست یا یه همچین چیزی...

مرد در هم مچاله تر شد و ابروی راست نزهت بالا رفت و همزمان نیش همساده ما هم باز شد و چیزی در گوش نزهت گفت و نخودی خندید.

همه اینها را نوشتم تا برسم به اینجا که این شوهر نزهت صیغه ای (یا شاید باید بگویم شوهر صیغه ای نزهت) را بعد از 5 سال در شیراز دیدم آنهم وقتی داشت با بابا روبوسی می کرد و به سبک همکاران قدیمی با زن نشسته با هم شوخی کردند. من را که دید بیچاره انگار خاطره تلخی را به یادش انداخته باشم چنان هول کرد که با لکنت گفت:

-مبارک باشه!

نه من فهمیدم برای چه نه بابا. انگار هنوز عادت داشت میان چیزهای کاملاْ‌ بی ربط پل بزند و شاید هم در مواقعی که هول می شد٬ ارتباط منطقی بین موضوع ها و عناصر و اتفاق ها و احتمالاْ آدم ها از دستش در می رفت.

هرچه برای بابا تعریف کردم که این همان شوهر صیغه ای نزهت دربندی ست پدر جان ما یک بند تکرار می کرد:

-اشتباه می کنی٬ حاجی مرد خداست!

این مردها عجب موجوداتی هستند. ربطش کجا بود؟ من که نگرفتم و انگار هیچ وقت نمی گیرم.

هرم تابستان شیراز بود. بی هوا شیشه ماشین را پایین دادم و گفتم:

-باشه این دفعه که دیدیش از حال و روز پروستاتش بپرس!

بابا نگاه بوری کرد و فکر کرد تیکه انداخته ام و با تشر گفت:

-ای بابا!‌ باد کولر رو هدر نده!

شما بگویید...مضحک نیست که آدم گرفتار در گرمای ۴۰ درجه٬ به جای فکر کردن به انواع کوکتل های خنک ممنوعه و یک دوش حسابی٬ آنهم وقتی مقنعه سیاه به گردن چنگ انداخته و خط عرق از کمر روی دنبالچه یخ می کند٬ به صرافت این بیفتد که نزهت صیغه ای هوای گرم بود یا خنکی و نرمی زیر کولر؟