مسابقه انشای ایرون
من هيچوقت چتر نداشتم. يادم نمى آد كه چتر خريده باشم يا از كسى قرض گرفته باشم. ولى از نيم ساعت پيش كه بارون شديد شده زير چتر دخترى هستم كه هنوز اسمش رو نمى دونم.
ديشب تولد بيست و چهارسالگى ام رو با يك بطری ودكا توى اتاق مسافرخونه جشن گرفتم. چهارتا استكان گذاشته بودم و هى پرشون مى كردم. هيچكس نبود جز خودم. به سلامتى دوستان خيالى استكان ها رو يكى يكى خالى مى كردم. بطرى كه سبك شد غش كردم روى تخت و تا امروز عصر تكون نخوردم.
عصر كه بيدار شدم گردنم تاب تحمل سرى رو كه هم وزن سر فيل شده بود نداشت، گيج و منگ اومدم پارك كه هواى تازه بخورم، ولى بارون گرفت. اولش خوب بود، گنگى بعد از مستى رو آروم آروم مى شست و مى برد. اما شديد كه شد دويدم زير يكى از درختاى پارك. همونجا بود كه اين دختر زيبا با چتر قرمز خال خال و دستكش هاى تورى مشكى از كنارم گذشت و لبخند زد. لبخند زدن در اين شهر غير طبيعى نيست و نشون از هيچى جز يك محبت لحظه اى و كم دوام نداره. ولى من به همين نخ نازك آويزون شدم و رفتم زير چترش.
نيم ساعته كه كنارش راه مى رم. كجا مى ره؟ نمى دونم...برام مهم نيست...مى دونم كه دارم از مسافرخونه دور مى شم ولى چه اهميتى داره. اونجا كه كسى منتظرم نيست.
يك كلمه هم حرف نمى زنه... خوب هم هست كه هيچى نمى گه چون من انگليسى بلد نيستم. نمى دونم داره به چى فكر مى كنه، ولى من فكر مى كنم كه مى تونم تا ابد زير چتر همين دختر بمونم. خودش بهم انگليسى ياد مى ده و كمك مى كنه كه دوباره نقاشى كنم و توى همين شهر نمايشگاه بذارم. كارم مى گيره و كلى پول در مى آرم و محبتش رو با خريد يك قايق تفريحى براش جبران مى كنم. اگه بگه بيا ازدواج كنيم بهش نه نمى گم و با اينكه از بچه بيزارم ولى چون اون دلش بچه مى خواد مقاومت نمى كنم. اسم دخترمون رو مى ذارم سونيا كه هم من رو راضى كنه و هم اون رو. حتى حاظرم سيگار رو ترك كنم چون بوش اذيتش مى كنه و بوسه هاى دودى دوست نداره...تنها ايرادش اينه كه عاشق گربه است، منم به موى گربه حساسيت دارم ولى ...
يه جمله به انگليسى گفت كه معنى اش رو نفهميدم ، چترش رو بست، پشت به من كرد و از پله هاى يك خونه قديمى بالا رفت، منتظر شدم كه برگرده و با اشاره دست دعوتم كنه بالا، ولى اين جور صحنه ها مال فيلم هاست، بر نگشت و من فهميدم كه آخر خطه...مهم نيست حداقل از شر گربه هاى پشمالوى لعنتى اش خلاص شدم...
...
نمى دونم دقيقا كجاى شهرم، آسمون تركيده و از اون بالا دارن سطل سطل آب مى ريزن روى سرم.
از بازى چتر خوشم اومده، يكى دو دختر ديگه با چتر از كنارم مى گذرند ولى هيچكدوم لبخند نمى زنن. بايد خودم شروع كنم ولى كسى جواب لبخندم رو نمى ده. زير بارون تمرين لبخند زدن مى كنم، لبخندى ظريف و قابل اعتماد، بلاخره موفق مى شم از يك دختر قد بلند لبخند بگيرم و برم زير چترش. اين يكى برخلاف قبلى پرحرفه, ولى من چيز زيادى از حرف هاش نمى فهمم، فقط سرتكون مى دم و تصديق مى كنم.
خوبه كه پر حرفه، از همين امشب كه زندگى مشتركمون رو شروع مى كنيم انگليسى ام بهتر مى شه. با اينكه به هنر علاقه چندانى نداره ولى نقاشي هاى من رو دوست داره و هر كدوم كه تموم مى شه رو فورى مى زنه به ديوار. فقط بايد دقت كنه كه هم سطح باشن و رنگ هاشون به هم بخوره، ديوارها پر شده از نقاشى هايى كه با هم تناسب ندارن. هر چند قدش از من بلندتره و ممكنه دوستان روز ازدواج - مخصوصا با كفش هاى پاشنه بلندى كه پوشيده- پوزخند بزنن و در گوش هم پچ پچ كنن، ولى مهم نيست. فرانسوى ها مى گن وقتى كه زن و مرد كنار هم مى خوابن هم قد مى شن...خوبى اش اينه كه دخترمون "سارا" قد بلند مى شه و توى مدرسه هيچكس نمى تونه اذيتش كنه...
صداى بوق ماشين همه چيز رو به هم مى ريزه...
هى جان (سلام جان)
هى كيت (سلام كيت)
هو ايز هى (اين كيه)
نوبادى (هيچكس)
ايستادم زير بارون تا دختره چپيد توى ماشين جان و رفت. بهتر كه رفت از اسم كيت اصلا خوشم نمى آد...
...
حسابى گم شدم. نمى دونم كجاى شهر هستم و بارون هم خيال بند آمدن نداره. اونطرف خيابون پيرزنى دولا دولا با چتر مى ره، دولا مى شم، سرم رو خم مى كنم و مدتى زير چترش مى رم. به قدرى پيره كه متوجه نمى شه كس ديگرى هم زير چترشه. مردانى هم با چتر از كنارم مى گذرند خواستم برم زير چتر يكيشان كه بد برداشت كرد و با آرنج زد به پهلوى چپم.
حالا رفتم زير چتر زنى ميانسال كه هى كج نگاهم مى كنه و لبخندهاى معنى دار مى زنه. لبخندهاش، در خيال را به روى من بسته و بايد در اولين فرصت خودم را از زير چترش نجات دهم.
سر تقاطع خيابان مى دوم و او مى ماند پشت چراغ عابر پياده، مى شنوم كه داد مى زند
هى يو. ور آر يو گواينگ (كجا مى رى)
كمى جلوتر مى رسم به جايى كه آشناست. نزديك همان پاركى است كه عصر آمده بودم. راه مسافرخانه را پيدا مى كنم و داخل اتاق هنگام عوض كردن لباس ها متوجه مى شوم كه با اينكه تمام شب را زير چتر اين و آن بودم ولى از هميشه خيس ترم.
( اين قصه را هفده سال پيش در نيوزلند نوشته بودم، دیشب متن اوليه را پيدا كردم كه با كمى دستكارى به اين شكل در اومد.)
بر خی از کتاب های علیرضا میراسدالله
- تشتکوبی
- فاتی
- سگ ایرانی
- ممّد، مردی که مُرد
- تشتکوبی
او را در فیسبوک دنبال کنید
این اولین داستانی است که به قلم شما خواندم. و بسیار لذت بردم و عبرت گرفتم.