« میخ »

 

چارمیخ و میخکوبِ روی تو با هم شدم
میخ تر وقتی که از چشم تو افتادم شدم

تخته ای کم داشتم دیگر نمی خوردم به در
تخته ای کم بود اما میخ دست کم شدم

از همان روزی که دیوارت نگاهم قاب زد
میخ را وقتی که دست راستت دادم شدم

گرچه کارم با خیال تخت گاهی تخته شد
گرچه گاهی ضربه کاری بود و قدری خم شدم

میخ را تا بیخ توی تخته کردم عاقبت
راستم کردی به ضربی باز هم آدم شدم

میخ تر از خود ندیدم عاشقی دور و برم
هرچه کوبیدی سرم من بیشتر محکم شدم

 

 

« زنبور»

 

نیشی که کردی برقرار این بار هم شد زهرِ مار
حالا که پوزم را زدی کن پوزخندت برکنار

تعویض کن جای لبت با پوزه  لبخندی بزن
کاری بکن تا زهرِ خود منها کند از نیش مار

پیچی به اندامت بده پستان خود دیوانه کن
تا لرز گیرد سینه ام لب روی لبهایم بذار

بیخود برای مصلحت این پا و آن پا می کنی
کبرای تصمیم خودت را توی خواب من بیار

آنکه تو را دارد ندارد با کسِ دیگر صنم
کمبودِ سارا می کند حتی خودِ دارا ندار

بیخود حسادت می کنی با کندوی زنهای بور
کیفیت چشمت عسل، زنبور می خواهم چکار!؟

 

« هزار و یک زن »

 

هزار و یک زن اگرم بود هر هزار تویی
در این میان گرچه یکی نیست نابکار تویی

از اسب که یورتمه می رفت در فضای دلم
پیاده کردم همه را حال تک سوار تویی

بتاز بر من که ببازم تمام هر چه که هست
قماربازم من اگر بی وفا قمار تویی

یکی ست سر با من و سودا چنان هزار هزار
که رفتنی ام به کناری و ماندگار تویی

تو شهرزادی که ندارد سرِ تمام شدن
تمام شد قصه و حالا طناب دار تویی

 

 

« مار و پونه »

 

خشکِ خشکم کمکم کن سر ِپیری به جوونه برسم
صورتی باش حسابی که به لب بی چک و چونه برسم

سرکشی های من عمری ست که سر توی گریبان دارد
باش با من تُک پایی بغلم کن که به خونه برسم

بوده ام غافل از این تلخ که در نیمه نصیب من شد
کرده ام صرف خیاری به خیالی که به کونه برسم

تابلویی شده ام رنگ پریده اگر امکان دارد
لااقل سعی کن این رنگ ببر تا به بتونه برسم

زخم ها خورده ام  از دوست که نزدیک ترین دشمن بود
آستینم پُر مار است کمک کن که به پونه برسم

 

علی عبدالرضایی