عمومی

دنبال کن

Jahanshah Javid


سن: ۶۳ |

متولد شهر: آبادان |

عضو از ۱۱ مهر ۱۳۹۱

تنهایی، آن حفره توخالی وسط جناغ سینه آدم که تمام بادهای جهان را در خودش جمع می‌کند، می‌گیرد به پرده گوش، حلزونی را طی می‌کند، آبشامه را درمی‌نوردد، قلب را می‌خورد، مهره کمر را دانه دانه در چنبره‌ای گوشتی می‌شکند، کمانه می‌کند میان دنده‌ها و بی‌آنکه راه فراری داشته باشد، زیر پوست آماس می‌کند - همین بوق‌های سکته‌ای آخر مکالمه‌های تلفنی‌ست وقتی کسی زودتر می‌رود بی‌آنکه وداعی کرده باشد.—ونوس ترابی
اگه بخام آدرس دقیق بدم باید بگم من یه دهه شصتی ام؛ دو سال از جنگ گذشته بود که من در خانواده نیمه مذهبی پا به جهان گشودم: ببخشید چشم به جهان گشودم. مسلما اگر اونوقتی که چشم گشودم می تونستم بفهمم که توی ایران، توی منطقه خاورمیانه، وسط سالهای جنگ و در آبادان و مخصوصا و مخصوصا توی دوران حکومت امام زمان، دارم بدنیا میام، جابه جا دنده عقب میزدم توی محیط امنِ رَحِم مادر و به این میزان عظیم از بداقبالی و جبر جغرافیایی لعنت میفرستادم.—مرتضا سلطانی
تلاش کردم خودم را، با تمام کاستی‌هایم، دوست بدارم و بپذیرم که هر نقصی در وجودم، که بخاطر خوشایند دیگران سعی در ترمیم آن ندارم، بخشی از کمال من است و امروز من نیز کامل بودن خود را جشن می‌گیرم.—ژینوس صارمیان
اگر برای لحظه‌ای خود را بر سر گور بدترین دشمنانتان در حال شاشیدن تصور کرده‌اید از پست‌ترین موجود روی این کره‌ی خاکی هم پست‌ترید، چون دارید به کسی اهانت می‌کنید که دستش از دنیا کوتاه است، شرم بر شما باد. شما نه معنای زندگی را می‌فهمید و نه معنای مرگ را.—سیاوش روشندل
داشتم پاکت سُند را که پر بود می بردم دستشویی خالی کنم که یکباره از خودم پرسیدم: «این چیزی بود که می خواستم بعد از سی سالگی بشم؟ یه آدم شکست خورده ی شَل و پیت که شاش دیگرون رو می ریزه تو دستشویی؟!» جوابش یک «نه» بود،‌ یک «نه ضربدر ۱۰ به توان ۲۰» یک‌‌ «نه» بلند که بتواند دیوار صوتی را بشکند و تمام آن لحظه های مجبور و اشتباه این سالها را با خاک یکسان کند... لحظه هایی که قرار بود یک وقفه کوتاه باشد تا بعد بتوانم نشان بدهم فقط برای کارگری و فعله گی ساخته نشده ام: یعنی فیلمسازی، نویسنده ای، کسی شوم!—مرتضا سلطانی
به گمانم تصور سیاه از ۶ ماه دوم سال از «الاغ غمگین»‌ آمده است. حداقل ۳ لایه لباس در شش‌ماهه‌ی دوم سال می‌پوشم. انگار خودم نمی‌توانم به صورت مستقیم با جهان ارتباط برقرار کنم و باید موانع زیادی بین خود و زندگی بچینم. انگار از زنده بودن دورتر می‌شوم و دیگر نمی‌توانم هوا را لمس کنم. دیگر نمی‌توانم اطرافم را بفهمم. شبیه به آب دریاچه‌ای که از سطح شروع به یخ‌زدن کرده است. ضخامت چندسانتی‌متری یخ، حائلی شده میان ماهی‌های دریاچه‌ و سطح زمین.—ایلکای
این کارخونه، صاحبش یه بابایی یهودی بوده، یه قُدوشیم نامی. این خود به خدایش خیلی آدم خوبی بوده، یعنی ده مقابل یه مسلمون حروم و حلال حالیش بوده. میگفتن به کارگرا می رسیده: بن میداده، کسی هم می خواسته بیاد سخت گیری نمی کرد... خلاصه از اینا نبوده که فقط می خان پولشون زیاد بشه، این خدابیامرز اصلا لذت می برده خوشش می اومده که چل تا خونوار، پنجاه تا خونوار از پرتوی این کار نون‌ می خوردن، جهیزیه می گرفتن دختر و پسراشونُ سر و سامون میدادن. حالا انقلاب که شد این شیخا جاکشا قدوشُ گرفتن سر هیچی اعدامش کردن.—مرتضا سلطانی
اگر این قانون تنها با تکیه بر قوای قهریه، اطاعت و سرسپردگی از انسان‌های تحت امر را مطالبه می‌کرد، آن‌گاه نمونه‌ای از یک فرمان ظالمانه، خشن و خودکامانه بود. اما وقتی طراحانِ آن، قلم را مجبور به نگارش دستوراتی در جهتِ وادار کردنِ همگانی برای همکاری با قوای قهریه می‌کنند، افقی فراتر از اطاعت محض را هدف گرفته‌اند.—ایمان آقایاری
تا زمانی که هنوز زنی به دلیل امتناع از رابطه جنسی اجباری با کلنگ کشته می‌شود، زنی دیگر به بهانه «اختلافات خانوادگی» به قتل می‌رسد، یا زنی به دلیل نپذیرفتن ازدواج اجباری محکوم به مرگ می‌شود، و تا وقتی که مردان با افتخار سر بریده زنانشان را در خیابان‌های شهر می‌چرخانند، هیچ میزان گفت‌وگو و آگاهی‌بخشی درباره خشونت علیه زنان کافی نخواهد بود. —ژینوس صارمیان
انقلاب، تغییر، و مقاومت، می‌تواند در کوچک‌ترین اجزای زندگی روزمره تبلور یابد. به دلیل همین پتانسیل انقلابی زدگی روزمره است که مطالعه‌ی انتقادی زیست مردم در تاریخ اجتماعی واجد اهمیت می‌شود. انقلاب در اجزای کوچک زندگی. به این ترتیب انقلابی دائمی در جریان می‌افتد. با تغییر نوع موسیقی، ورزش، فیلم‌های انتخابی، شبکه‌های اجتماعی، نحوه‌ی برخورد با شغل، ازدواج و تولید مثل، جمع‌کردن آشغال‌های باغچه‌ی کوچه و آموزش عملی هم-محله‌ای‌ها، تغییر اساسی آغاز می‌شود.—ایلکای

بیشتر