آسو:

نثار تاج

شب می‌رسد از راه، در تاریکی‌های مِه‌آلود، آدم‌های کُهنه‌پوش کم‌‌کم در جای‌جای شهر پیدا می‌شوند. جمعیتی که دست از پنهان شدن برداشته‌اند و همچون خیل عظیم قطراتی از هر محله و برزن، در میدانی به هم می‌پیوندند.

مردی تکیده با گونه‌های فرورفته و چشم‌های گودافتاده می‌گوید: شب برای ماست و نور، خورشید و گرما برای آن‌هاست. «شب‌ها می‌آیم بیرون، شهر خلوت‌تره و ما جنگ‌زده‌ها با چهره‌هایی که مرگ رو به یاد می‌آره توی روز، چهره‌ی شهر رو مُکدر نکنیم بهتره...»

استکان کوچکِ چای را در مُشت‌ گرفته ا‌ست و گویی تا آخرین رگه‌های گرمایش را می‌خواهد بمکد تا تنش آرام شود، از سرما، از گرسنگی... چای کهنه‌مانده‌ی روز را سر‌می‌‌کشد و به نور تیر چراغ برق نیم‌سوزی که خاموش و روشن می‌شود خیره می‌شود. لحظاتی چهره‌اش در تاریکی محو می‌شود و دوباره می‌گوید:

«شب‌های زمستون بچه‌هام رو می‌آرم پارک، روزهای داغ تابستون هم، که کسی توی خیابون‌ها پرسه نمی‌زنه جز خود ماها... توی حوض پارک، شنا می‌کنن و آب‌بازی... واسه اینکه بار سنگین غریبه بودن و نگاه‌های بومی‌های اینجا اذیتمون می‌کنه... نمی‌خوام بچه‌هام این نگاه‌های تلخ رو بفهمن...»

برو به آدرس