[مراد] پسر صنم لب تنور نشست و پرسید:

- خوب؛ چطور شد؟ شنیده ام شوفر گنبدی گذاشته و رفته؟! تراکتور را هم دیدم کنار قبرستان افتاده بود و خاک می خورد؟! می گویند شوفر گنبدی موتور تراکتور را به بهانهٌ تعمیر ورداشته و رفته؟! هه! تو که فی الواقع خبرهٌ این کارها هستی، اصلا موتور باید پایین می آمد و می رفت برای تعمیر؟

ابراو گفت:

- نمی دانم؛ نمی دانم! هر چه هست که تراکتور از دست رفت!

- گمان نمی کنی شوفر گنبدی موتور را به جای مزدش ورداشته و رفته؟!

- چه می دانم. چه می دانم. شاید؟

- حتما! آخر آدم صنعتکار مزدش را سر خرمن نمی گذارد. همچو آدم هایی آنقدر نافهم نیستند که میرزاحسن ما بتواند کلاه سرشان بگذارد! این بچه های دشت گرگان ده بیست سال است که با اینجور وسایل سر و کار دارند. حالا میرزا کجاست؟

- پیدایش نیست. همین را داشتم برای عباس می گفتم. یک ماه بیشتر است که خبری از میرزاحسن نیست! این شریک هایش هم که هر کدامشان یک طویله خرند! هیچی به هیچی.

مراد به طعنه گفت:

- هی... تو چه ساده ای پسر خاله! آن میرزاحسن یک سر دارد و هزار سودا، چی خیال کرده بودی؟ که همچو آدمی می آید خودش را گرنگ کشت و کار بکند؟! یکی از برادرهاش را فرستاده قلعه های بالا عمله جمع کند ببرد شهر. خیال دارند کاروانسرا خرابه را بکوبند و ازش یک تیمچه درست کنند؛ مستغلات! مکینه [= پمپ] اش هم که تو زرد از آب درآمد. ماند رو دست این نورسیده هایی که دهانشان را برای پول فروش آب باز کرده بودند! سه شاهی صناری که مثل موش به دندان کشیده بودند، گذاشتند روی مکینه. میرزاحسن هم پول ها را از آن ها گرفت و مالید درشان و رفت. مکینه آب قنات را نصف کرده و خودش هم بیشتر از ماندهٌ آب قنات آب بالا نمی دهد. آخر، زمین کویری آبش کجا بود؟! امسال زودتر از هر سال باید کوله بارمان را ببندیم و راه بیفتیم. خنده دار است که کربلایی دوشنبه هم رفته موتوربان بشود!

ابراو انگار با خود گفت:

- پس این همه هیاهو برای چی بود؟!

- آخر، وام را اداره کشاورزی همین جوری به آدم نمی دهد! بالاخره باید آفتابه لگنی جور کرد!

ابراو مثل چیزی که در باخت یک بازی شریک شده و این را در پایان دریافته باشد، ناگهان برافروخت و پرخاش کرد:

- شماها که این چیزها را می دانستید، برای چی زمین هاتان را دو دستی واگذار کردید؟!

- زمین هامان را؟! هه هه هه؛ زمین ها! یکجوری میگویی زمین هاتان را که انگار هر کدام ما یک ششدانگی را واگذار کردیم! آخر کدام زمین؟ همهٌ آن خدازمین، تازه اگر آب می داشت، کفاف پنج خانوار را نمی کرد! مگر آدم زمین را می خواهد که با آن بازی کند، یا از قبَلش نان بخورد؟! اگر میرزاحسن هم پیدا نمی شد که این کرایهٌ ماشین را به ما بدهد، خودمان وامی گذاشتیمش و می رفتیم. آخر به هر تکه از خاک خدا که نمی شود گفت زمین زراعت! تازه، میرزاحسن هم به نیت زراعت این زمین را از ما نخرید. او یک پهنهٌ بیابان لازم داشت تا نشان نماینده کشاورزی بدهد. از این گذشته، امثال ما، نه پدرهامان از زراعت نان خورده اند نه مادرهامان. زمین زراعتی دست هر کی که باشد خیرش به امثال ما نمی رسد. سهم ما پیش از این مزدوری بوده، بعد از این هم مزدوری ست. پیش از این وجین و درو می کردیم، حالا کار دیگری می کنیم و مزدی می گیریم. من که خیال دارم پیش از رفتنم بروم شهر عملگی تیمچهٌ میرزاحسن. هر چند که برادر میرزا از زمینج آدم خبر نکرده، اما من را به کار می زند. می روم مزدوری می کنم که اقلاً شب، چشمم به دو تا اسکناس بیفتد. همان جا هم، گوشه کاروانسرا می خوابم... توچی؟ چکار می کنی؟

- من... من حالا حالاها دست و دلم به کار نمی رود.

- عباس! ... تو چی برادر؟ فکری به حال خودت کرده ای؟

عباس آرام گفت:

- فکر! فکر؟ من... فکر!

- برای رفتن فکری کرده ای؟

- رفتن! حرف رفتنست؟

- از ناچاری.

- رفتن؟! رفتن به...

- چه می دانم؛ هر جا. هر جا!

- نه! نه پسر خاله جان. من... نه... رفتن نه... من... پای راهوار... نه... نه...

پسر صنم یک بار دیگر ابراو را به سئوال گرفت:

- تو چی؟ هنوز هم بی تکلیفی؟ یا اینکه چشم براهی میرزاحسن برگردد؟!

- نه، نه؛ نمی دانم. هنوز چیزی نمی دانم!

راستی هم ابراو چیزی نمی دانست. گیج و گول بود. کلافه ای سر درگم. چیزهایی روی داده بود، اتفاقاتی افتاده بود، اما ابراو نمی دانست به درستی بشناسدشان. در قلب رویداد بود و نمی دانست چی به چی است. شاید دیگران، مثل پسر صنم که از بیرون نگاه می کردند، بهتر می دیدند. اما ابراو نمی توانست. حس می کرد برای اینکه بتواند آن چه را که دیده است واشناساند، باید مدتی آرام بگیرد. باید دور بماند و آرام بگیرد. او هنوز گیج های و هوی بود. هنوز خود را از قلب طوفانی که میرزاحسن براه انداخته بود، برکنار نمی دید. خود را جدا نمی دید. در میانه بود. میانه گردبادی که صفیرش هنوز در گوش ها و غبارش بر چهره ها بود.

وقتی هم از معرکه بدر می آیی، هنوز در معرکه ای! معرکه هنوز در تو است. کشمکش و هیاهو هنوز در ابراو بود. گیر و دار از او، و او از گیر و دار واکنده نشده بود. باور داشت، هنوز هم می خواست باور داشته باشد که میرزاحسن بر خواهد گشت. که آنچه را او در خیال پرورانده بود، انجام خواهد پذیرفت. باور نداشت. هنوز نمی خواست باور داشته باشد که آنجه روی داده، سر به سر دروغ و بازی بوده باشد. نه؛ این فقط یک بازی نمی توانست باشد. باید حقیقتی و حقانیتی در آن وجود می داشته باشد. چیزی که ابراو به آن دل داده بود، که آن را باور کرده بوده است. نه! او به این آسانی نمی توانست پیوند دل خود را با این جوش و خروش، با این کار و تلاش تازه ای که شروع شده بود، ببُرد. نمی توانست و نمی خواست چنین ناگهانی خود را فریب خورده بداند. ابراو با امید آبادانی و باروری دشت های زمینج، روی همه چیز خود لگد کوفته بود. شب و روز کار کرده بود. خواب و خوراکش را بر هم زده بود. برای آوردن دو تا پیچ و مهره و یک گالن روغن، در گرما و سرما فرسنگ ها پیاده روی کرده بود. دشنام شنیده بود. پاره خاک سهمیهٌ خود را واگذار کرده بود. کار کرده بود، کار. کار. تن به جلادی داده بود. شمر شده بود. مادرش؛ با مادر خود مثل سگی گر رفتار کرده بود. بد تر از آن، صد بار بدتر از آن. شرمساری داشت او را می کشت.

حالا، به بهای همهٌ این ها چی برای ابراو مانده بود؟ چی برایش مانده بود؟ چی به دست داشت؟ میرزاحسن ناگهان غیبش زده بود. پول هایی را که باید روی زمین ها خرج می کرد، برداشته و رفته بود. تراکتور و مکینه با کلی بدهکاری روی دست شریک ها مانده بود. تراکتور اسقاط شده بود و مکینه به زور باریکه آبی از چاه بیرون می کشید. آب قنات داشت خشک می شد. خرده مالک ها به جان هم افتاده بودند. آن هایی که در مکینه سهم نخریده بودند و چشمهٌ روزیشان هنوز آب باریکهٌ قنات بود به فرمانداری شکایت برده بودند که: مکینهٌ میرزاحسن آب قنات را دارد می خشکاند. آن هایی که فقط در مکینه سهم داشتند، دو جرگه شده بمودند. جمعی رو در روی مدعیان سینه پیش داده بودند و جمعی می رفتند که دل از مکینه برکنند و واگذارش کنند. کسانی بودند که از همین حالا سهمیهٌ مزدی را که باید به برادر بزرگ میرزاحسن، به موتوربان به پردازند؛ نمی پرداختند. برای خرید روغن و گازوئیل پول نمی دادند. و دسته ای که در قنات و مکینه، هر دو، سهم داشتند در میانه مانده بودند و نمی دانستند کدام طرف را بگیرند. زیرا هنوز کار به حد سنجش سود و زیان نرسیده بود. و در این میان، اداره کشاورزی طلب ماهیانه خود را می خواست!

بر روی هم آنچه دیده می شد اینکه همه چیز به هم خورده است. چیزی از میان رفته بود که باید می رفت؛ اما چیزی که باید جایش را می گرفت، همان نبود که می باید. سرگردانی. کلافگی.

 

[محمود دولت آبادی، جای خالی سلوچ، چاپ یازدهم، صص ۳۵۶ - ۳۵۲، نشر چشمه، تهران ۱۳۸۶]

 

نقاشی: ریچارد چالیفَنت، تراکتور سبز، بدون تاریخ