پلک هایش را بست. دیگر نمی خواست به پدرش فکر کند. نه این که بخواهد سلوچ را از یاد ببرد. نه!فقط احساس می کرد که خیال سلوچ دیگر آن دشت وهم انگیز و پرجذبه ای نیست که او را در هر لحظهٌ سرگردانی به سوی خود بکشد. صدای قارقار تراکتور، خاطر و خیال ابراو را بر هم زده بود. غول توانایی، این روزها مدام خاطر ابراو را شخم می زد. تنش خسته بود، اما ذهنش آرام نمی گرفت. می دانست که فردا، اولین روز کار، می باید سرحال و قبراق باشد. پس باید می خوابید. اما انگار اختیار خود را از دست داده بود. روی جایش می غلتید و پلک و گونه هایش را به بالش می مالید. فردا تراکتور می آمد. سکوت کهنهٌ زمینج، فردا می شکست. ابراو روی رکاب می ایستاد و زلف هایش را به باد می داد. پلک هایش را به هم نزدیک می کرد و از این که بر صد و بیست اسب سوار شده و می تازد، کیف می کرد. حقوق، سر ماه به سر ماه. دیگر گدابازی مزد گرفتن کلافه اش نمی کرد: نیم من جو، ده سیر آرد گندم و هفت قران پول! بابت کاری که می کرد، سر ماه چشمش به چهار تا اسکناس درشت می افتاد. بگذار هر کاری حسابی و کتابی داشته باشد. آدم بداند دخل و خرجش چیست؟ روی هوا و به امید باد بیابان که نمی شود راه رفت!

جوانه های غرور از همین حالا در دل ابراو، بال گرفته بودند. به خود جور دیگری نگاه می کرد. خرده کاری های بی ثمر ذله اش کرده بود. دلش هوای کار دیگری داشت. کاری پر قوام. کاری که سر و پایانی داشته باشد. و از اقبال خوش، از میان جوان های زمینج، ابراو تنها کسی بود که به چنین کاری دست پیدا می کرد. میرزا و سالار روی او انگشت گذاشته بودند. ابراو این را شوخی نمی شمرد. دیگران هم بودند. همیال های او که داشتند آواره غربت می شدند، کدامشان آرزوی چنین کاری را نداشت؟ کاری که بیکاری ندارد!

گفت و گویش بود که بعد از شخم زمین های خودشان، تراکتور به اجاره می رود. هم در خود زمینج، هم در دهات اطراف. ان وقت بود که تازه کیف ابراو کوک می شد. سوار بر تراکتور می رفت و همه جا را سیاحت می کرد. دخترهای قلعه های دامن، شوخ تر بودند! اینجور که می گفتند، قرار بود میرزا و شریک هایش وام کلانی از اداره کشاورزی بگیرند. بعد از این که زمین به ثبت می رسید، آن ها قباله را می گذاشتند و وامش را می گرفتند. برای ابراو از روز هم روشن تر بود که میرزا و شریک هایش، دم و دستگاهشان بازتر، فراخ تر می شد. لابد یکی دو تا تراکتور دیگر هم می خریدند. تا آن روز ابراو برای خودش یک پا شوفر شده بود؛ پشت فرمان یکی از تراکتورها می‌نشست و کلاهش را کج می گذاشت. می توانست زن بگیرد و خانه ای روبراه کند؛ و برای هر دختری که کلاهش را باد می داد، با سر می دوید. تا آن روز ابراو برای خودش مردی شده بود.

 

[محمود دولت آبادی، جای خالی سلوچ، چاپ یازدهم، صص ۲۳۷ - ۲۳۶، نشر چشمه، تهران ۱۳۸۶]

 

نقاشی: موریس دو ولامینک، تراکتور سرخ، ۱۹۵۶