زهرا کرمی
کانون فرهنگی چوک

 

اگر آن روز به خانه پری شلخته نرفته بودم و آینه اتاقش را ندیده بودم شاید آن اتفاق نمی‌افتاد. پری دوست و همسایه‌مان بود و از بس همیشه مرتب و اتو کرده بود بین خودمان توی مدرسه بهش می‌گفتیم شلخته.

هر سال اول پاییز که می‌شد بهانه‌های من هم شروع می‌شد. بهانه آن سال را هم پیدا کرده بودم. نداشتن آینه در اتاقم.

اصلا چرا هر بار برای مرتب کردن مقنعه‌ام باید نیم ساعت جلوی شیشه در راهرو تنگ و باریک خانه‌مان می‌ایستادم و تا مقنعه‌ام درست شود از همه تنه می‌خوردم. یکی داشت با چشم‌های خواب‌آلود به دستشویی گوشه حیاط می‌رفت و یکی با دست‌های خیس که در حوض کوچک حیاط شسته بود داشت برمی‌گشت. موقع رد شدن از کنارم عمدا یا غیر عمد بهم تنه می‌زند. آخر سر هم با مقنعه کج و نامرتب از خانه بیرون می‌زدم. آن شب به محض آمدن پدر از جا پریدم و گفتم «من می‌خوام تو اتاقم آیینه داشته باشم. لد...فا». با گفتن این حرف صدای خنده برادر بزرگم چنان توی خانه ترکید که پدر از جا پرید.

وسط خنده گفت «آییینه.... »

رفتم دم اتاقم ایستادم. گفتم «من آینه می‌خوام خنده‌م نداره».

پدر شمرده شمرده گفت «آینه میخوای چکار‌ دختر»

مادر از آشپزخانه بیرون آمد و گفت: «دستشویی توی حیاط آینه داره».

گفتم «من تا بخوام تو دستشویی مقنعه مو درست کنم که...» چشمم به نگاه‌های پدر افتاد و حرفم را قورت دادم. چون تنها کسی که برای رفتن به دستشویی معطل هیچ کسی نمی‌ماند پدر بود. نق و نوقهای آن روزم کار خودش را کرد و چند روز بعد برادرم آیینه کوچکی را آورد و زد به دیوار اتاقم. آیینه کوچک بود و کمی هم خط و خش داشت اما شد رفیق هر لحظه و هر دقیقه‌ام.

مادر دیگر می‌دانست من را کجا باید پیدا کند. آخر قبلترها یا توی کمد رختخوابها بودم یا توی زیر زمین در حال بهم ریختن خرت پرتهایی که خودم هم نمی‌دانستم دنبال چه هستم. اما از وقتی برادرم آینه را به اتاقم زده بود کارم شده بود نشستن جلوی آینه کذایی و ساعت‌ها زل زدن به خودم. مدام چهره‌ام را به شکل‌های گوناگون درمی‌آوردم. شمایل جدیدی به قیافه‌ام می‌دادم و هر بار خودم را در قالب شخصیتی تصور می‌کردم. حتی صدای شخصیت‌هایی را که در جلدشان می‌رفتم تقلید میکردم. انگار دوست جدیدی پیدا کرده بودم. چند باری هم مادر ناگهان در اتاق را باز می‌کرد و تا کمر تو می‌آمد. با دیدن من سر تکان می‌داد و می‌رفت. یکی دو بار هم صدایش را می‌شنیدم به پدر می‌گفت «این دختر آخرش با این آینه دیوونه میشه».

آن روز که از مدرسه به خانه برگشتم مادر نبود. رفتم اتاق و نشستم جلوی آینه و مقنعه را انداختم دور گردنم. کمی به قیافه خسته‌ام نگاه کردم. یاد معلم ریاضی‌مان افتادم. مسئله را درست حل کرده بودم اما غلط گرفته بود. مقنعه را دور گلویم پیچیدم و به خیال خودم داشتم معلمم را خفه می‌کردم که دیدم رنگ صورتم کم کم دارد کبود می‌شود. یعنی اول قرمز شد، بعد رو به کبودی رفت. چشمهام هم قرمز شدند. از قیافه‌ی جدیدم خوشم آمد. یک صورت کبود با چشمهای سرخ. مدتی همینطور ماندم و به خودم نگاه کردم. بعد مقنعه را شل کردم. فکر می کردم هیچ کسی در دنیا به همچین کشفی نرسیده است. اصلا هیچ کسی نمی‌داند وقتی راه گلوی آدم بسته شود اول رنگش سرخ می‌شود بعد کبود و لابد آخر سر هم سیاه می‌شود. آنقدر از این کشفم خوشحال بودم که یکبار دیگر امتحان کردم و وقتی کبود شدم از فرط خوشحالی دیوانه‌وار خنده بلندی سر دادم. با خودم عهد بستم این راز را به کسی نگویم. اصلا راز خودم بود چه ربطی به دیگران داشت.

چند روز بعد مادر و پدر به آبادی رفتند و قرار شد یکی دو روز بمانند. مشق نداشتم و دنبال سرگرمی بودم. چی بهتر از اذیت کردن پری شلخته. گوشی را برداشتم و برای یک نشست دوستانه دعوتش کردم. او هم بی بهانه قبول کرد. قبل از اینکه شلخته بیاید روسری را دور گردنم انداختم. گره زدم و آماده برای اجرای نمایشم. صدای زنگ که بلند شد دوبال روسری را کشیدم و گره را سفت کردم. بعد از آن  یادم نمی‌آید کلید دربازکن را زدم یا نه. اصلا دیگر بعد از سفت کردن گره روسری چیزی یادم نمی‌آید.

فقط تصاویر محوی از گذشته را یادم است. مثل روزی که مادر برای شکستن تخم‌مرغها دعوایم کرد یا چهره محو برادرم که می‌خندید. پدر که سر جایش به بالش تپلش تکیه داده بود و زیر چشمی نگاهم می‌کرد. حس می‌کردم بین زمین و آسمان معلقم. هیچ اختیاری از خودم نداشتم. کمی بعد صداهایی می‌شنیدم اما قدرت حرکت نداشتم. حتی زبری فرش را روی پوست صورتم حس می‌کردم، اما توان کوچترین حرکتی را نداشتم. انگار هاله‌ای از گازهای سبک و سنگین مرا از جا بلند می‌کرد و دوباره روی زمین می‌نشاند. همان لحظه آرزو کردم کاش مادر خانه بود. اگر بود تا الان صد دفعه از این مسیر رد شده بود و مرا دیده بود و به دادم رسیده بود حتی با کتک. معلم ریاضی هم یک بار در نظرم آمد. از بالای عینک نگاهم کرد و گفت مسئله را دوباره حل کن.

نمی‌دانم چه مدت در این حال افتاده بودم که یک آن حس کردم دستی گره روسری دور گردنم را شل کرد و چند سیلی محکم به صورتم زد. به سرفه افتادم و وسط همان سرفه‌ها چهره محو شلخته را دیدم که داشت کم کم واضح می‌شد. موهای مرتب و شانه زده‌اش از یک طرف ریخته بود و چین یقه سفید لباسش زیر چانه‌ام را قلقلک می‌داد. اشک‌های روی گونه‌اش را هم می‌دیدم. وقتی سرفه‌هایم تمام شد داد زد «دیوونه دیوونه می‌خواستی خودتو بکشی»

هرچه تلاش کردم توضیح بدهم که فقط می‌خواستم با کشفم غافلگیرت کنم، قبول نکرد. موقع رفتن گفت «قهر قهر تا روز قیامت». چند روز بعد مادر آینه را از اتاقم برداشت و برد و محکم کوبید روی موزاییک‌های حیاط. با بغض خیره شده بودم به تکه‌های ریز آینه که مثل نگین زیر آفتاب بی رمق پاییزی برق می‌زدند. در هر تکه ریز آینه پری شلخته را می‌دیدم. با موهای مرتب و لباسهای تمیز. داشت دم گوش مادر چیزی می‌گفت. نمی‌دانستم شوخی سرش نمی‌شود و اینقدر دهن لق است. بعد خیره نگاهم کرد. تصویرش لحظه به لحظه پشت پرده اشک‌های پنهانی‌ام تار و تار‌تر می‌شد.