فاطمه کاشانی زاده
کانون فرهنگی چوک:
انزوای من از اضطرابی آکنده است
که مرگ حتی برایم شیرین میزند
با چشم بسته را افتادم
در برهوتی که عشقش نا امیدی است
و تنها در سرگشتگی هایم به خود رسیدم.
مادرم زیبا بود. البته همه ی بچه ها فکر میکنند مادرشان زیباترین زن جهان و پدرشان قدرتمند ترین مرد جهان بوده و هست ولی من مادرم را در چشم بقیه هم میدیدم. زن هایی که باحسرت نشستن لباس ها روی تنش را نگاه میکردند. مرد های مغازه دار که دنبال لبخند لب های صورتی کمرنگش بودند. دانش آموزانش که عاشقش بودند و لحن حرف زدنش را تقلید میکرند. حتی حیوانات هم جذبش میشدند. غیر از این، من فکر نمیکردم پدرم قدرتمند ترین مرد جهان باشد چون او بیشتر وقت ها اصلا خانه نبود. مامان همه جا میگفت: اقماریه. و اقماری یعنی :بابا سرکاره، و وقتی می آید یعنی: هیس بابا خوابه، خسته اس! و وقتی خواب نیست مهمان های مردی دارد که تا آخر شب با هم میخندند و من و مامان مجبور بودیم توی اتاق من بمانیم و آهسته آهسته کتاب بخوانیم.
اول از بز بزقندی و کدو قل قل زن شروع کردیم و بعد که بزرگتر شدم دنبال کتاب های شعر و عاشقانه هایی لطیف و شازده کوچولو شدم ولی مامان مخالف بود. تا میتوانست برایم از شکسپیر میخواند. حتی بعضی وقت ها نمایشنامه ها را با هم تمرین میکردیم، البته به اجبار مامان. من دوست داشتم به چیز های لطیف تر از زن کشی، برادر کشی، مادر کشی و پدر کشی های دراماتیک فکر کنم اما مامان میگفت : یه دختری مثل تو بهتره دنبال عشق و عاشقی نره! پیشونی دختر هایی مثل ماها برای عاشق شدن نیست!
فکر میکنم خودش عاشق بابا بود. ولی غمگین هم بود، شاید چون برادر بزرگتر من قبل از به دنیا آمدن من در یک سالگی مرده بود. اسمش را گذاشته بودند: ایمان. من هم ایمان بودم. گاهی اوقات احساس میکردم روح او درون من حلول کرده و من یک موجود تسخیر شده ام که نه دخترم و نه پسر. وقتی هم که بابا در نادر زمان هایی که به من توجه میکرد بازی های پسرانه ای با من میکرد که اشکم را در می آورد و مامان هم اصرار داشت داستان های پر از خون و خونریزی بخوانم، بیشتر و بیشتر این را احساس میکردم.
مادر بزرگم، مادر پدرم، هم مثل من به ارواح اعتقاد داشت. یک روز با دوستش به خانه ی ما آمد و تا مادرم داشت توی آشپرخانه برایشان چای درست میکرد سعی کردند واقعا برادرم را احضار کنند. من ترسیده بودم و زیر میز ناهار خوری قایم شده بودم. دست هایم عرقق میکرد و انگشت های پایم یخ کرده بود. اگر واقعا برادرم می آمد و جای من را میگرفت چی؟ اگر از دستم عصبانی میشد که من به جای او آمده بودم و اسمش را هم برای خودم گرفته بودم چی؟
وقتی که مامان آمد اول صورتش قرمز قرمز شد و بعد جیغ زنان بیرونشان کرد. من را از زیر میز بیرون کشید و بغل کرد: ایمان منو ببخش! حق تو نیس که اینجوری باشه! تو بهترین دختر دنیایی! موهایم را بافت و پایینش را پاپیون زد. پرسیدم: مامان تو میخواستی من پسر باشم؟
جواب داد: نه! دلم برای برادرت تنگ میشه...خیلی زیاد...ولی قشنگ من ،تو چرا باید جای اون باشی هرکسی جای خودشه!
گفتم:پس چرا اسم اون رو منه؟
آه کشید:من میخواستم اسمت رو بذارم فروغ ولی خب بابات...
فکری کردم: میشه از این بعد صدام کنی فروغ؟
گفت:آره.
و من شدم فروغ برای همه غیر از بابا.
شب بابا تلفن کرد. مامان تلفن را توی اتاق برد و جیغ جیغ های نامفهومی کرد که بین آن ها فقط صدای چند کلمه را شنیدم: مامان احمقت، تقصیر، شناسنامه ی احمقانه، کِی؟، چرا نمیفهمی؟ و باشه باشه.
بعد از این بابا حتی کمتر توی خانه میماند؛ وقتی از سر کار برمیگشت به بهانه ی خرج شما دو تا زیاده، پول ندارم با ماشینش تاکسی کار میکرد و شب ها، معمولا بعد از خواب من به خانه برمیگشت. مامان تا آخر شب بیدار میماند تا بابا برگردد، گاهی اوقات صدایشان را میشنیدم که حرف میزدند یا میخندیدند. صبح هم زود بیدار میشد و برای من صبحانه درست میکرد. به خاطر همین زیر چشم هایش کبوذی های بنفشی آمدکه زیباتر و مرموزترش میکرد اما من دوستشان نداشتم چون مامان را تغییر داده بودند و به جایش زنی ارامتر، مرموز تر و حتی غمگین تر جایگزین شده بود.
من عاشق نشستن پشت پنجره و نگاه کردن حرکت پرنده ها توی باغچه ی جلوی خانه مان بودم . موقع هایی که مامان توی آشپزخانه بود و من درس هایم را خوانده بودم روی لبه ی پنجر مینشستم ولی به محض این که چشم مامان به من می افتاد مجبورم میکرد بلند شوم: برو فلان چیزو برام بخر، پاشو ورزش کنیم، بیا این حلوا رو ببر بده همسایه ها... وقت هایی که اعتراض میکردم میگفت: غرنزن دیگه! خیالبافی به درد زن هایی مثل ما نمیخوره!
پیش دانشگاهی که بودم بچه های کلاس دومی مامان گروه سرودی تشکیل دادند که حسابی معروف شد. برایشان یک نوازنده ی ارگ و یک ویولونیست استخدام کردند. مامان من هم مسئول هماهنگی ها بود. کاشکی نبود. میدیدمش که دائما در اضطراب است .توی فکر میرفت، بیخودی سرخ میشد و بعد رنگ از رویش میپرید. غذا های مورد علاقه ی بابا را بیشتر میپخت و برایش یک ظرف غذا ی استیل هم گرفته بود تا با خودش ببرد. زیر لب زمزمه میکرد و میرقصید بعد مینشست و ناخن هایش را میجوید. حرف هایش پر از هیجان بود و ناگهان ساکت میشد. در چشمان سیاهش چیزی میدرخشید که شبیه حالت قبل از گریه کردن بود.
بابا متوجه این تغییرات نمیشد ولی برای من فرق داشت. مامان دیگر مامان سابق نبود. حتی وقتی کتاب های عاشقانه به قول خودش آبکی را هم دست من میدید یا ادبیات کلاسیک، فلسفه یا روانشناسی عوض نمیکرد. دلیل همه ی این تغییرات را روزی متوجه شدم که گروه سرود اجرای استانی داشتند. بچه ها درباره ی معلم مهربانشان،خدا، وطن و خانواده خواندند و مورد تشویققرار گرفتند. بعد مامان مرا به پشت صحنه برد تا با بقیه آشنا شوم. نوازنده ی ارگ یک ردکچل چهل و چند ساله با ابروهای پرپشت و لبخند مهربان بود ولی مشکل از ویولونیست شروع میشد. ویولونیست مردی سی ساله بود. موهای مجعد مشکی داشت و جوری به مامان نگاه میکرد که انگار یکی از فرشته ی ربانی است. مامان در التهاب بود و من آنقدری کتاب عاشقانه خوانده بودم که بفهمم چه شده است. نوازنده دسته گل نرگسی به مامان داد و از او به خاطر الهام بخش بودنش تشکر کرد.
باید دلم برای بابا میسوخت؟ بابا که همییشه سرکار بود. بابای لاغر با ته ریش همیشکی و موهای کوتاه. بابای نامرئی که همیشه رئیس خانه بود حتی وقتی که خودش حضور نداشت. بابا که ازش میترسیدم و آرزو میکردم کمتر خانه باشد.
اصلانمیتوانستم به حال بابا فکر کنم. تو راه برگشت به خانه به مامان گفتم: از بابا جدا شو!
جواب داد: نه اصلا! نمیتونم!
اعتراض کردم: چرا؟
گفت: چی بگم؟توکه نمیفهمی بابات خیلی کارا برای من کرده!
راست میگفت. من درک نمیکردم پس دیگر حرفی نزدم. فکرمیکردم خود آن ویولونیست دل مامان را با فرستادن قطعه های موسیقی اش، دسته گل های هنر مندانه اش یا متن های طولانی شاعرانه اش نرم میکند. اما مامان تصمیم دیگری داشت: باز نشستگی.
حتی بابا، که هیچ واکنشی به کار های مامان نداشت، هم تعجب کرد و گفت: توکه بچه ها رودوست داشتی!
مامان آه کشید: دیگه نزدیک های چهل سالمه. خسته شدم میخوام فقط تو خونه باشم.
و بابا فقط گفت: باشه هر جور راحتی.
مامان راحت نبود. به حرف های من هم گوش نمیداد. تهدیدم کرد که: اگه یه کلمه دیگه درباره این چرت و پرت ها حرف بزنی خودت میدونی!
من هم دیگر حرف نزدم. دختر حرف گوش کنی بودم، نه؟
درس هایم را خواندم و منتظر کنکور شدم. مامان به جای من ساعت ها پشت پنجره مینشست و دمنوش میخورد. مدیتیشن میکرد. کلاس ورزش هوازی انجام میداد. هر روز چندمدل غذا میپخت که هیچ کدامشان را خودش نمیخورد. شیرینی های مییپخت که اکثرشان سهم همسایه ها میشد و باز هم ساعت ها وقت خالی داشت که کنار پنجره بنشیند و دمنوش بخورد و آه بکشد. این جور موقع ها با خجالت کتابی دستم میگرفتم و پایین پایش مینشستم تا لااقل کمی کنارش باشم. او هم با بی دقتی دستش رادر موهای من فرو میبرد و از دمنوش و کولوچه های خانگی اش برایم میگذاشت.
در عرض چند ماه تا موعد امتحان کنکور رسید مامان حسابی لاغر شده بود. موهایش که همیشه سیاه و بلند، مثل یال اسب بود هم سفید شده بود. مثل این که در آسمان شب شهاب باران شود.
روز کنکور خودش مرا رساند و منتظرم ماند تا امتحان تمام شود. هوا گرم بودو جفتمان خیس عرق شده بودیم. بعد از امتحان بستنی خریدیم و توی پارک خوردیم. مامان سرحال بود و شوخ و شنگ میخندید. تقریبا مثل قبل شده بود و همه ی نگاه ها بی اختیار به طرفش جذب میشد. من لذت میبردم. کاشکی همیشه همین طور مانده بود.
تابستان گرم تر از همیشه آمد. مامان از توی چمدان هایش لباسهای خنک و سفید و توری زمان قبل از ازدواجش را در آورد. گفت: خب انگار دوباره اندازه ام شدن!
عین شاهزاده خانم هایی زندانی در برج شده بود. لطیف،مثل همیشه زیبا ودر هاله ای از غم و نا امیدی. میخواستم نجاتش دهم. برایش فیلم های خنده دار دانلود میکردم تا آخر شب ها که بابا می آید با هم ببینیم. بازی های فکری بازی میکردیم: مثلا شطرنج یا دومینو. حتی برایش شکسپیر خواندم ولی گفت: تو رو خدا فروغ! حوصله ی این همه کشت و کشتارو ندارم!
دوست داشتم برایش از فروغ فرخزاد بخوانم. اسم من را به خاطر علاقه اش به اوگذاشته بود دیگر؟ نه؟..ولی جرئتش را نداشتم که ان کلمات افسرده و عاشقانه ی زنانه را بلند بلند برایش بخوانم و اشک خودم و او را در بیاورم.
یک روز بعد از ظهر به من گفت: گوشت چرخی گذاشتم بیرون با پیاز درست کن برای شام و بمون خونه تا بابات بیاد!
پرسیدم: کجا میری؟
گفت: عه شیطونک! تو کار مامانت دخالت نکن!
محکم بغلم کرد و بوسیدم. پیراهن سفیدی پوشیده بود که رویش گلدوزی های سفید داشت و حسابی به او می آمد. بوسیدمش: خیلی خوشکلی مامان!
چرا حس کردم اشک در چشم هایش جمع شده؟
از پشت بغلش کردم: نگران نباشی ها! هواتو دارم!
فکر میکردم بالاخره به ویولونیستش رضایت داده است و میخواهد با او شام بیرون برود. سرم را بوسید. صدایش میلرزید: باشه قشنگم. تو بهترین دختر دنیایی!
رفت. شام پختم. بابا آمد و شامش را خورد. پرسید: مامانت کو؟ گفتم: شب خونه خاله کبری اینا میمونه! پرسید: تو چرا نرفتی؟ جواب دادم: حوصله ام نمیشد! نگین دختر خاله کبری، خیلی حرف میزنه شب ها تو خواب لگد میندازه!
بابا به همین راحتی راضی شد و خوابید. صبح که بیدار شدم بابا رفته بود و مامان هنوز نیامده بود. بهش زنگ زدم. گفت دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد. به ویولونیست زنگ زدم. تعجب کرد. گفتم: دیشب با شما نبود؟
گفت: نه. چرا همچین فکری میکنید؟ اصلا به من علاقه ای نداشت! فقط من یه طرفه ایشون رو میپرستم!
پس کی؟
چرا من نمیدانستم؟
به اکثر دوست های مامان زنگ زدم. هیچکس خبری نداشت. گوشی را کنار گذاشتم و پشت پنجره نشستم. پرنده ها مثل همیشه روی شاخه ها میپریدند. پیچ امین دوله پر از گل های زرد کوچک و زنبور های گرسنه بود. کجایی مامان؟
صدای زنگ گوشی من را از جا پراند. شماره ای ناشناس بود. با دست لرزان جواب دادم. صدای مردانه و خسته ای پرسید: ملیحه احمدی با شما نسبت دارن؟
آهسته جواب دادم: بله. مادرم هستن.
سکوت. پرسید: پدرتون هستن؟
نه.
میشه باهاشون تماس گرفت؟
بله.
شماره شون رو میفرمایید؟
شماره را گفتم. قطع کرد. کف دست هایم عرق کرده بود و مومورم میشد. چند دقیقه بعد بابا تماس گرفت. تند تند گفت: ایمان بپوش بیام دنبالت حال مامانت بده تو بیمارستانه!
انگار خواب میدیدم. لباس پوشیدم اما نمیدانم چه لباسی. منتظر روی صندلی نشستم تا بابا بیاید. نمیتوانستم فکر کنم یا حرف بزنم. عین این بود که ماهی کوچکی باشم توی یک آکواریوم و بخواهم با بیرون آن ارتباط برقرار کنم. نمیشد. مغزم خالی بود. سکوت محض و فقط مامان...
بابا هم در سکوت تا بیمارستان رانندگی کرد. وقتی رسیدیم دکتری بابا را کنار کشید و چیزی گفت. بابا روی زمین نشست و سرش را بین دستانش گرفت. جیغ کشیدم: چی شده؟
دکتر مثل فیلم ها گفت: متاسفانه مریضتون فوت کردن!
کنار راهرو نشستم و زانوهایم را بغل کردم. صورت مامان جلوی چشمم بود، لبخندش، زیبایی بی بدیلش. بغلم کرده بود و بوسیده بودم. بعد چی شده بود؟
پلیس توضیح داد: ماشینش رو پارک کرده، از پل هوایی رفته بالا بعدم خودش را انداخته!
فیلمش هم بود. مامان مثل هنر پیشه ها راه می رفت و باد در پیراهن ظریف و شال کرمی رنگش میپیچید. بعد روی لبه می ایستاد و تق. فیلم بعد از پریدن مامان تمام میشد.
چرا؟
هزاران دلیل را برای خودم تکرار میکردم و باز هم راضی نبودم. چرا؟ مگر من بهترین دختر دنیا نبودم؟ ارزش نداشت آدم پیش بهترین دختر دنیا بماند و زندگی کند؟
تنها ماندم.
بابا درون دنیای خودش بود. اقماری، تاکسی، شام، سیگار و مشروب و خواب. دنیای من فرو ریخته بود. دیگر دنیایی وجود نداشت. پشت پنجره مینشستم. به جای مامان کار های خانه را انجام میدادم. لباس های مامان را میپوشیدم. از دمنوشش میخورم. ورزش هایش را انجام میدادم. روح برادرم مرا رها کرده بود و حالا من روح سرگردان مادرم بودم.
نتایج کنکور که آمد دانشگاه دور ترین شهررا انتخاب کردم. دیگر نمیتوانستم توی خانه ای که خودم و ارواح برادر و مادرم در آن تنها بودیم بمانم.
لباس های مادرم وکتاب های خودم را برداشتم و به خوابگاه رفتم. سعی کردم خودم را با دختر های شاد و پرحرف خوابگاه هماهنگ کنم. از شخصیت شوخ و شنگ مادرم کپی میکردم و ببعد از چند ماه جای خودم را توی جمع های دخترانه پیدا کرده بودم. از همان اول فهمیدم که من مثل دختر های دیگر به پسر ها فکر نمیکنم. به نظرم زیباو جذاب نمی آمدند. خوشم نمی آمد پسری دستم را بگیرد یا دستش را دور گردنم بیندازد چه برسد به این بخواهد بغلم کند یا ببوسدم. خود به خود از مرد ها کناره میگرفتم و برای همین هم گوش شنوا و مرهم درد اکثر دختر های خوابگاه شدم. هیچ کس دیگر من را به عنوان یک رقیب نگاه نمیکرد. من هم از تنهایی خودم لذت میبردم.
هر ماه یک یا دوبار به بابا زنگ میزدم. گاهی هم او به من تلفن میکرد.اما حرف هایمان سطحی و سرسری بود: چطوری؟چه خبر؟ هیچی سلامتی چه کار میکنی؟ همون کار های همیشگی و... صحبت هایمان بیشتر از پنج دقیقه طول نمیکشید.
چهار سال اول را با نمره های خیلی خوب پاس کردم و بدون امتحان وارد دوره ی کارشناسی ارشد شدم. شغل حسابداری ای در یک شرکت پیدا کردم و از خوابگاه هم بیرون آمدم و با وجود مخالفت های بابا برای خودم سوییتی اجاره کردم.
خوشحال بودم؟
نه. اما احساس آزادی و قدرت میکردم.
تفریحات خودم را داشتم. دوستانم هر هفته به خانه ام می آمدند.کلاس زبان و وررزش میرفتم. ساعت ها توی خیابان های شهر پیاده روی میکردم. با دوستانم به سینما و تئاتر و کوه میرفتم. هر روز خودم را آینه نگاه میکردم و بیشتر شبیه مادرم بودم. سعی میکردم آرایش و رنگ موی او را داشته باشم. با خودم توی آینه حرف میزدم و تصور میکردم دارم با او حرف میزنم. همین جوری خوشحال بودم.
چرا باید تو پیدایت میشد؟
مگر من چیز بیشتری خواسته بودم؟
اولین بار تو را در گروهی دیدم که با هم به کوه میرفتیم. دوست یکی از دوست هایم. از همان موقع فهمیدم که دیگر نمیتوانم فرار کنم. تو هر مرد و پسری نبودی.تو همانی بودی که باید میبودی.نمیتوانستم نگاهم را از تو بردارم. نمیتوانستم به حرف هایت گوش ندهم. بی اختیار هر جا میرفتی من هم می آمدم.
چرا باید اینطور میشد؟
شاد و غمگین و دیوانه بودم. وقتی دوستانم به فهماندند که تو هم از من خوشت آمده ولی به خاطر سابقه ی من در رد کردن تمام مرد ها پا پیش نمیگذاری فقط توانستم هرهر بخندم. تو خنده ام را دیدی، نه؟
برای همین هم به شام دعوتم کردی؟آن شب خیلی خندیدم. قلبم انگار گنجشک کوچکی میزد. نمیتوانستم درست شام بخورم. به حرف هایت درباره ی خودم گوش میدادم. تصویری از من داشتی که ناباورانه به آن گوش میدادم. زنی باهوش، زیبا، قابل تحسین وموفق. من این بودم؟
یعنی من آن زن در هم شکسته ی خیال پرداز نبودم که حالا عاشق هم شده بود؟
خوب بود که نمیدانستی.
عشق ما عین آتش بود. فراگیر و سریع، گرم و سازنده. بعد از فارغ التحصیلی من ازدواج کردیم. وقتی عاقد گفت دوشیزه ایمان همایونی اول جواب ندادم. بعد تو به پهلویم زدی: فروغ؟ و من بی فکر جواب دادم: بله.
یادت هست چقدر خانه ی کوچمان را دوست داشتیم؟
من عاشق پرده های سفیدمان بودم. دوتا کاجی که پشت پنجره مان بودند لانه ی هزاران گنجشک و کلاغ بود. صبح های زود پشت پنجره مینشتم و نگاهشان میکردم. خرید میکردم و غذا میپختم. دوتا ظرف غذا درست میکردم. عاشق این بودم که من را سرکارم میرسانی، آن بوسه ی قبل از پیاده شدن، گرمای بدنت، خوردن قهوه در راه برگشت به خانه، شام های دونفره و صحبت های طولانی مان.
تو هم مثل من این ها را دوست داشتی؟
نمیدانم. من حاضر نبودم این زندگی کوچک را با هیچ چیز دیگه ای عوض کنم ولی تو وقتی ترفیع گرفتی سریع خانه ای جدید گرفتی که در مرکز شهر بود. نه پنجره ای رو به درخت ها داشت و نه حال و هوای خانه ی کوچکمان را ولی تو گفتی: برای یه مدیر اینجوری بهتره فروغ! و بعد که مدیر ارشد شدی یک خانه ی جدید، ماشین جدید و یک ماشین برای من خریدی که به معنی این بود که دیگر قرار نیست مرا برسانی، دیگر خبری از بوسه ها و قهوه ها و صحبت ها نیست.
تو سریع میرفتی و من جا میماندم. سعی میکردم خودمرا با تو هماهنگ کنم ولی این همه تلاش خسته ام میکرد. من به درد زن مدیر ارشد بودن نمیخوردم. در مهمانی هایی که برای مدیران ارشد و همسرانشان بود تنها بودم، بدون حرف گوشه ای کز میکردم و اینقدر لبخند های دروغی میزدم و سرم را تکان میدادم که گردن و صورتم درد میگرفت. اما فایده ای نداشت. تو میگفتی: اجتماعی تر باش فروغ! چرا با بقیه زن ها نمیجوشی؟
میجوشیدم و خسته تر میشدم. مهم ترین چیز یک زن مدیر ارشد باسوادی و مد روز بودن و کلاس گذاشتن بود. با سواد؟ من بیشتر پر از شعر های عاشقانه و کتاب های کلاسیک بودم تا کتاب های خود سازی و روانشناسی. مد روز؟ عشقم به سبک لباس پوشیدن مادرم هنوز محکم و پا بر جا بود. کلاس گذاشتن؟ درباره ی چی؟ شغلم به عنوان مدییر بخش حسابداری؟ شوهرم که فقط به عنوان و پول فکر میکرد؟ خانه ی بزرگمان که دوستش نداشتم؟
هر بار غر میزدم و از تو وقت بیشتری برای خودمان میخواستم میگفتی: تو ناشکری فروغ! همه عاشق زندگی عالی ما هستن.
راست میگفتی. همه در حسرت ما بودند. من هم در حسرت ما بودم. در حسرت مایی که قبل وجود داشت نه مایی که تو ساختی.
پدرم که فوت کرد ارث بزرگی به من رسید. معنی اش برای تو خانه ی جدید و یک ماشین بهتر برای من بود. گفتی: ببین یه روف گاردن برات میخرم که اینقدر غر نزنی!
روف گاردن، باغ آسمانی تنهایی من در شب های نبودن تو بود. یک جور بهشت که شکنجه ام میکرد، و وقتی می آمدی و پشت به من روی تخت میخوابیدی تنها چیزی بود که میتوانست آرامم کند. تو من را خیلی خوب میشناختی.
وقتی خیانت هایت شروع شد، البته تو فکر میکردی من نمیفهمم مثل همه ی مرد ها که فکر میکنند زنشان نمیفهمد، دیگر توان کار کردنم را هم از دست دادم. اعداد جلوی چشمم پرواز میکردند و هیکل زن هایی را میساختند که سرم داد میکشیدند و میخواستند نابودم کنند، همان زن هایی بودند که هر هفته با لبخند های دروغین شام به خانه مان می آمدند و با حرص از سلیقه ام در خانه داری، دستپخت خوبم یا زیبایی باغم تعریف میکردند. مامان هم همین حس را داشت که خانه نشین شد؟
با همان سابقه ی نصفه و نیمه ام بازنشسته شدم و در باغ آسمانی ام با دمنوش هایم تنها ماندم و تنها دلخوشی ام پرواز کبوتر ها و وزش باد شد. مامان راست میگفت: عشق به درد زنی مثل من نمیخورد. کتاب هایم را به کتابخانه ی محل بخشیدم و به جایش رو به ژانر جنایی آوردم.
همه میگفتند: بچه دار بشو که وضتون بهتر بشه!
من خودم بچه ای بودم که پدرش را هیچ وقت ندید و کودکی اش با سایه ی برادر مرده اش پر شد. قرار بود بچه ای مثل خودم داشته باشم؟ با پدری که حضورش حس نمیشد و مادری سرگردان؟ من نمیخواستم این چرخه را ادامه دهم. تو هم با وجود زن های رنگ و وارنگ دور و برت که شیفته وار عین پروانه دورت میگشتند و روز و شب هایت را پر میکردند نیازی به بچه نداشتی.
دلم میخواست به مادرم اقتدا کنم و از بالای باغم پایین بپرم. آن وقت همه چیز مطابق میل تو و زن آینده ات میشد. حتما به او میگفتی: فروغ یه زن خشک و بی احساس بود که منو درک نمیکرد! همان طور که پیامک هایت نوشته بودی: زن من سرده، بی احساسه، دوستم نداره، به خاطر پولم با منه و...
دروغ. من در حسرت بازوهای تو بودم. این تو بودی که هر بار سمتت می آمدم من را کنار میزدی و به گوشی و تلوزیون و پرونده های کاری ات ور میرفتی. من در حسرت حرف های خودمانی مان بودم ولی تو میگفتی: وای فروغ حوصله داری ها! من خسته ام! من هر شب به امید یک شام دو نفره غذا میپختم اما تو کتت را روی صندلی پرت میکردی و میگفتی: خودت بخور من یه چیزی سر کار خوردم!
اما حتما آن زن ها اینقدر برایت ارزش داشتند که دروغ بگویی و من را دیو زشت و پلیدی نشان دهی که زندگی را به کامت تلخ کرده ام، نه؟ باید کارت را راحت میکردم؟
دلم میخواست. راحت ترین کار برای من هم همین بود. ولی نگاه کن عزیزترینم! من نمیتوانستم تو را با زنی دیگر درقلمرو کوچک خودم رها کنم. نمیتوانستم به تصوراتم از شما دو تا که در باغم مینشینید و قهوه میخورید و میخندید، شام میخورید و تلوزیون میبینید، در تخت کنار هم میخوابید و ساعت ها صحبت میکنید رنگ واقعیت بپوشانم. نه. باورکن که نمیشد.
برای همین کنارت نشستم و با وجود بی حوصله گی ات با تو حرف زدم. تو پرونده ای را جلویم باز کردی و گفتی: حالا اینا رو ول کن! ببین چقدر کار دارم!
تایید کردم: درسته. تو خیلی برای زندگی مون زحمت میکشی!
نگاهی عاقل اندر سفیه به من انداختی: خب هر مردی همین کارو میکنه!
باز هم تایید کردم: آره. و بعد پرسیدم: من برات کافی نیستم نه؟
کلافه گفتی: بس کن بابا فروغ! رو مغزم نرو!
لبخند زنان گفتم: باشه. ولی چرا به اون زن ها دروغ میگی؟ بالاخره دوستشون داری یا نداری؟
داشتی فریاد میکشیدی: کدوم زنا؟ دست از سرم بردار! مگه نمیبینی چقدر کار دارم؟
گفتم: باشه.
و چاقویی را که از صبح زیر لباسم گذاشته بودم توی چشمت فرو کردم. چشم هایت را خیلی دوست داشتم نه؟ و بعد تا انتهای مغزت فرویش کردم. قول میدهم دیگر هیچ وقت روی مغزت نروم عزیزم. این آخرین بار بود.
به پلیس زنگ زدم. حالا هم ایین جا نشسته ام. دمنوشم را میخورم و پرواز پرنده ها را نگاه میکنم. موعد بازگشت پرستو هاست و دارند توی هوا شیرجه میزنند. احتمالا دمنوشم که تمام شد، قبل از آمدن پلیس ها من هم به آن ها میپیوندم.
نظرات