فریبرز سروش

قبل مرگم گور خود باید که حفاری کنم
روی سنگی خط به خط این قصه حجاری کنم

خط اول نام من در خط بعدی شهرتم
یک جهان باید بداند قصه‌های غربتم

نامم آدم شهرتم ابن السبیل
با تمام خستگی طی کرده‌ام راه طویل

نام من آدم ولی معشوقه‌ام حوا نبود
خانه‌ام در این حوالی، جای من بالا نبود

من در این غربت سرا آوارگی شد پیشه‌ام
زخم ناسوری زده غربت به شاخ و ریشه ام

قسمتم از زندگی اخر چرا این درد شد
سهمی از درد و جنون آخر نصیب مرد شد

شاخه احساس من طاقت ندارد زمهریر
این همه سرما چرا در نیمه های ماه تیر

تیر سرما می جهد از چله‌ی غربت برون
می درد نای و گلو و می شود فواره خون

بحر میت از غم تنهایی خود مرده شد
آب برکه در حصار بی کسی سر خورده شد

بار اندوه تمام ایل من بر گرده‌ام
از فشار این مصیبت‌ها چنین افسرده ام

بی هوا در خلوتم دستی گلویم را فشرد
مرگ آمد خنده ای کرد و مرا با خود نبرد

بعد از آن من دائما دارم گدایی می کنم
من نفس چون می‌کشم گویی خدایی می‌کنم

نقش فرش ایل ما من را روایت می کند
قصه یک مرد تنها را حکایت می‌کند

مردی از ایل غم و ساکن به صحرای جنون
خاطرش رنجیده و سرکرده در چاه درون

شکوه ها دارد ز هستی، از خدا از مردمش
شاکی از ابلیس و حوا و فریب گندمش

نسبت خونی من با بید مجنون محرز است
قربت من با جنون چون خویشی تاک و رز است

بید مجنون پیش من تنها تظاهر می کند
با لباسی از جنون دارد تفاخر می کند

بید مجنون با تاخر بعد من مجنون شده
مرد صحرای جنون بعد جنون محزون شده

در کجای این جهان دستی فشرده نای بید
کاشکی این دست غربت سینه ام را می درید

در گریز از غربتم بار سفر را بسته ام
من از این تکرار غربت بی نهایت خسته ام

بید مجنون تا ابد پایش گرفتار زمین
در مقابل جان من زندانی جسم حزین

قصه های بید مجنون یاوه و بی محتواست
گنده گویی، خود ستایی، جملگی باد هواست

نام من اکنون ز آدم، شهرتم ابن السیبل
شد ابو تنهای تنها ناقص الجسم علیل

سن من افزون تر از مجموع سن کائنات
هیچ کس تا قبل من روحش نبوده در حیات

روز میلادم یک یک، قرنها پیش از خدا
من به دندان غضب ناف خدا کردم جدا

این خدا تا سلطنت بر این جهان آغاز کرد
در خدایی با ستم باب جدیدی باز کرد

سال صد بعد از سقوط آدمی روی زمین
من برادر دیده‌ام آغشته در خوناب کین

من شهادت میدهم بر جور فرعون، قوم موسی، رود نیل
رنج سارا، رشک هاجر دشنه در دست خلیل

من به چشمم وحشت اسحق را هم دیده ام
من از این حجم قساوت از خدا ترسیده ام

ماجرای سرکشی، خشم خدا با صبر ایوب
قصه‌ی یوسف به غربت، چاه کنعان آه یعقوب

در طویله وقت شب شب نجوای مریم با خدا
بسته زهدان دخترک آبستن از باد هوا

دست سرباز یهودی میخ و چکش و پیکر عیسی به دار
اشک مریم، میخ بر تن روی سر او تاج خار

پس چرا عدل خدا نجات در آن پسر کاری نکرد
یا برای غصه های مریم عذرا زمین زاری نکرد

دیده ام قهر خدا با قوم لوط و قوم عاد
مردمان بی شماری دیده آم  در حسرت یک لحظه داد

در زمان بسط اسلام عرب در صحنه حاضر بوده‌ام
من که از روز ازل از این خدا رنجیده خاطر بوده ام

دیده ام مومن شدن با ضرب شمشیر عرب
روی نعش کشته ها مردان تازی در طرب

من چپاول دیده ام، یغماگری، تاراج ها
یدخلون فی دینهم از ترس جان افواج ها

دیده ام منصور حلاج و انا الحق روی دار
کاسب دین، سیل بهتان، مرگ او در انتظار

دیده ام رقص خدا در بزم چنگیز مغول
جای می در شرب خون، جای نی کوس دهل

از شمردن عاجزم، از این همه جور و ستم
از سویدای دلم بر این خدایی مشرکم

رب قاصم، رب جابر رب انهار مذاب
رب دوزخ، رب محشر مالک یوم الحساب

با نقاب عفو و رحمت لاف بخشش می‌زند
تیشه بر انسانیت با جهد و کوشش می‌زند

در رکود دایمی بی اذن او جنبندگان
دارد او اشراف کامل بر تمام این جهان

تا نباشد امر او برگی نیافتد بر زمین
دست قهار الهی ظالمان را در کمین

این همان نص صریح دین حق، قال الخداست
نکته روشنگر راه تمام انبیاست

من چه را باور کنم با این همه ظلمی که شاهد بوده ام
نامه رنج بشر را از ازل پیک قاصد بوده ام

من ستم های زیادی از خدای خشم و حشت دیده ام
در ازای کل تاریخ بشر از این خدا رنجیده ام

ظلم ظالم، جور صیادی ندیدن کور و کر
خلف وعده از تقابل با ستمگر در خذر

من شدم در این جهان مظلوم اول بیش و کم
انعقاد نطفه ام با بی کسی، بند نافم آه و غم

کوله بار راه من تکرار اندوه من است
شرح رنجم چند من افزون تر از صدها من است

نیم من از آب و گل، آن نیم دیگر جان و دل
بعد مرگم جان رها، جای تن هم زیر گل

من رضایت میدهم تا زنده ام خاکم کنید
راحتم از درد و این دنیای غمناکم کنید

مهر و امضا می کنم آتش به جانم بود و هست
هیمه ای در منقل زرتشتی آتش پرست

خسته بودم،‌ خسته هستم، خسته تر جان میدهم
من برای ترک خود جانم چه آسان میدهم