دو هزار سال پیش در سرزمین کهن هندوستان روح «پیرجاک» نامی در سرگردانی سیر میکرد و هرکجا می رفت آرام نمییافت و ازغم عظیمی که دامنگیرش شده بود نمیکاست و هر شب درون قلبی پناه میگرفت تا دردش التیام یابد امّا این چنین نمیشد و هر دم هوای مکان دیگری او را به هوس میکشاند. «بریهسپتی» خدای عبادت و نیایش از درد پیرجاک نمیکاست و او همواره درعذاب و سیری دردناک، عمربی نهایتش سپری میگشت. زمانی که روح پیرجاک این چنین سرگردان بود گرسنگی بر منطقۀ عظیمی از قوم آریاها که در بخشی از شرق زمین ساکن بودند سایه افکنده بود. روح پیرجاک همین طور که به هر مکان و هر درون سر میکشید یکبار هم از محلۀ گندآب عبور کرد و درون آن به گردش پرداخت. خلوتی و بیصدایی آن ناحیه او را به تعجب انداخت و لحظهای درهیجان قرار گرفت چونکه پی برد «پروش ها» (انسان ها) به معبد بزرگ رفتهاند و مشغول عبادت هستند. روح آزردۀ پیرجاک به آنجا شتافت و ازمیان دیواری گذشت و داخل صحن معبد پیکاپ گردید.
روح پیرجاک سکوتی عظیم و مقدسی را در آنجا یافت و مدتها بیحرکت به آن مکان چشم دوخت و ازعبادت آنان لذت میبرد. او این بارهم پس ازمدتی تأمل تصمیم گرفت یکی را انتخاب کند و به درونش برود شاید دردش التیام یابد ویا ازغمش بکاهد. شاید روح شادمان و ایمان آورندۀ آن شخص بتواند علت این درد عظیم را شرح دهد و داستان پیدایش آن را و نیز راه درمان آن را برایش بازگو کند. روح پیرجاک با این اندیشه که حالتی دائمی برایش داشت به همه نقاط معبد سر کشید و چهره ی عبادت کنندهها را یکی پس از دیگری ازنظرگذراند امّا هیچ یک دراو احساس آرامش به وجود نیاورد. او همین طور که صورتها را از نظر خود میگذراند، ناگاه چشمش به «سویتر» خدای آفتاب برخورد و در او سروری خاص بوجود آورد طوری که احساس نمود گمشدۀ خود را دراوخواهد یافت. آنگاه روح پیرجاک از«پرجاپتی» خدای آفرینش سپاسگذاری کرد و درون مجسمۀ «سویتر» رفت و درآن تأمل نمود وناگاه لحظاتی چند آرامش عمیقی او را درخود غرق نمود. اوبه سرور وشادمانی دست یافت و درخود آرامش را احساس کرد و به تفکر پرداخت. امّا همین که غرق اندیشه شد سویترخدای آفتاب به خود آمد و روح پیرجاک را شناخت و آنگاه او به خواهش آمد و به «ایندرا» پادشاه خدایان چنین گفت:
ـ ای ایندرا، ای پروردگارمن، ای پادشاه همه، مرا با این خدایان باطل نابود مساز! به من جان ببخش تا ازبرای تو عبادت کنم و تنها تو را بپرستم. ای ایندرا سخن مرا بشنو و ازسختی بدنم بکاه که من عهد نمیشکنم. ای ایندرا تو را ستایش میکنم، آرزویم را به من برسان که بزرگی آن از برای توست.ای ایندرا از تو خواهش میکنم!
و آنگاه ایندرا خدای خدایان صدای سویتر را شنید و آرزویش را به او رساند و شب هنگام وقتی اهالی گندآب در خانههای خود در خواب سیر میکردند ایندرا جسم سخت سویتر خواهش کننده را نرم ساخت و از روح خود نیز در او دمید و به او جان بخشید. سویتر خدای آفتاب همانجا به زیر افتاد و ایندرای مهربان را که پادشاه همۀ خدایان بود ستایش نمود و به او چنین گفت:
ـ ای خدای یگانه ، چونکه آرزویم را به من رساندی تا زمانی که حرکت میکنم تو را میستایم و تو را میخوانم و چون در شب به من جان بخشیدهای نامم را «اورمیا» میگذارم تا همیشه شبها تو را یاد کنم.
و باردیگر اورمیا برخاک افتاد و ایندرا خدای یگانه را ستایش نمود. اورمیا امّا وقتی که صورتش نرم میگشت و جان و روح ایندرا او را درخود گرفت صورتش جمعتر گشت و اگر کسی سویتر خدای آفتاب را دیده بود در اورمیا نیز شباهتی دورازخدای آفتاب میدید با این حال هیچکس نمیتوانست بگوید که این مرد همان سویتر است که در جسم انسان حلول کرده و ظاهر گردیده است.
سحرگاه بود که اورمیا از معبد خارج شد و در گوشهای از آن حوالی مکان یافت و به خواب رفت. صبح همان شب کاناشای راهب اهالی محله گندآب را فراخواند و آنان را ازاتفاّق عجیب داخل معبد آگاه گرداند. اهالی همه مضطرب و نگران به کاناشای راهب چشم دوخته بودند و کاناشای راهب چنین گفت:
ـ اهالی گندآب، اگنی خدای آتش سخن ما را شنیده است، پرجانیه خدای باران سخن ما را شنیده است، بریهسپتی خدای دعا و نماز سخن ما را شنیده است، ببینید چه معجزهای رخ داده است! ایندرای هستی دهنده سویتر را به پیش خود برده چونکه سویتر هدایا ونذرهای ما را قبول کرده و رفته است تا صدای ما را به ایندرا برساند. چرا نگرانید؟ آیا خوشحال نیستید؟
اهالی گندآب به سرور و وجد آمدند و شادمان شدند و درتعجب ناپدید شدن سویتر خدای آفتاب مانده بودند وهمچنان تا آنجا که میتوانستند هدایا و غذاهای مختلف میآوردند و درپای مجسمۀ پرجاپتی خدای آفرینش، پرجانیه خدای باران و اگنی خدای آتش و سایر خدایان و نیز در جای خالی سویتر خدای آفتاب قرار میدادند. آنها هرگز این چنین معجزهای از خدایان ندیده بودند. اورمیا مدت شش شبانه روز در محلۀ گندآب در تنهایی درمعبدی متروکه و خالی از خدایان به عبادت ایندرا خدای برتر و پاداشاه خدایان گذراند و همچنان بر سر قولش مانده بود و جز او دیگر خدایان را باطل میشمرد و نام بزرگ او را ایندرا میدانست که هستی دهندۀ پرجاپتی و همۀ عالم خود او بود. او خود میدانست که سویتر همان بت سنگی بوده که اکنون جان گرفته و پروش (انسان) گردیده است. عاقبت اورمیا از تنهایی و بیکسی و گرسنگی به تنگ آمد و تصمیم گرفت تا جایی بیابد و هم صحبتی او را شاد کند و شبی که ماه روشن نورافشانی میکرد و گندآب را در چشم خود جای داده بود، اورمیا در محله قدم میزد و همچنان در تفکر ایندرا وقت میگذراند و خود را در ستایش او باقی گذارده بود پی برد ایندرا همان خدای گرسنگی است و خدای مرگ و خدای هستی دهنده و خدای آسمان و ستایش فقط از آن اوست. اورمیا به میدان محله رسید و بر زمین نشست و نگاهی به اطراف خود انداخت. همان گونه که به اطراف نظری داشت نور ضعیفی در چشمش نشست که از میدان محله کمی فاصله داشت. اورمیا حرکت کرد و به آن سمت به راه افتاد. نورمتعلق به خانهای کوچک بود. اورمیا در را به صدا درآورد، مدت کوتاهی گذشت عاقبت زنی میان سال در را باز کرد.
ـ شما که هستید، چه میخواهید اینجا؟
ـ من از ناناگهر برگشته ام، من اینجا غریب هستم. اگر جایی دارید به من بدهید. فردا به سوی کار خود میروم.
زن میانسال مدتی او را خیره نگاه کرد و سپس به او گفت:
ـ چرا به معبد نمیروید، آنجا برای شما جا هست، در نزد خدایان بریهسپتی و اگنی راحت به خواب میروید، راهب مهربان به شما جا خواهد داد پس چرا به آنجا نمیروید؟
ـ آخر میدانید مادرعزیزم، من تنها ایندرای یگانه را ستایش میکنم و پرستش از برای اوست. چگونه میتوانم در پناه بتها به خواب بروم؟
آنگاه زن خوشحال شد و تبسم بر لبش نشست و گفت:
ـ من و فرزندانم نیز همین طور، ما به ایندرای یگانه عشق میورزیم، حالا بیا تو، پدر ویشیه بیداراست، او پدر بچه هامه، شوهر منه.
زن میانسال اورمیا را به داخل خانه برد و با پدر ویشیه همسرش آشنا ساخت. پدر ویشیه به اورمیا گفت:
ـ بچهها سخت گرسنه هستند، غذا نیست، گرسنگی زیاد شده امّا نه برای آنهایی که به معبد پیکاپ میروند و از آنهایی که به خدایان عشق میورزند گرسنگی سراغ نمیگیرد امّا با این حال من میگویم که هرچه ایندرا خدای یگانه بخواهد همان است اگر او این چنین میخواهد من راضی هستم. گلۀ من فقط از برای بچه هاست که سخت گرسنه هستند و نمیتوانند بخوابند. سینی پال زن من هم خیلی گرسنه هست امّا بروی خود نمیآورد. به زحمت زیاد یک تکه نان گاجور ته مانده و خشک پیدا میشود و عمرمان میگذرد. با خواست ایندرا نمیشود مخالفت کرد او اینجور صلاح میداند و ما هم به امر او گردن مینهیم.
سینی پال برای اورمیا نان گاجور ته مانده و خشک آورد و گیاه تازه و علفهای پشت معبد پیکاپ که شکم را سیر میکرد. امّا اورمیا از فرط غم و اندوه و غصه بچههای گرسنۀ پدر ویشیه همچنان اشک میریخت و از فقر داخل خانه دلش گرفت و در قلبش که ایندرا به آنجا حیات بخشیده بود سنگینی فقر را حس میکرد.
پدر ویشیه اورمیا را نوازش کرد و گفت:
ـ گریه نکن فرزندم، ایندرا خدای یگانه صلاح ما را میخواهد. بگذریم که دیگران آنچه دارند با آنها که به معبد میروند تقسیم میکنند آخر به خاطر اینکه گرسنگی شدت یافته و قحطی آمده است، ما به این خاطر این چنین روزگارمان میگذرد که به خدایان آنها تعظیم نمیکنیم و آنها را بیاثر میدانیم. ما به ایندرا توکل میکنیم که ما را تا به حال نگاه داشته. حال غذایت را بخور تا سینی پال همسرم برایت جای خواب درست کند. تو مهمان ما هستی و مثل ما ایندرای یگانه را پرستش میکنی.
اورمیا وقتی پدر ویشیه سخن میگفت بیشتر میگریست و چارهای نداشت جز درد و غصه و گریه برای فرزندان گرسنه و مریض پدر ویشیه.
ـ چگونه میتوانم گریه نکنم. این بچهها گناهی ندارند چرا باید از گرسنگی این طوردرعذاب باشند. باید ایندرای مهربان ما را در پناه خود بگیرد ما را که در میان این بت پرستان تنها او را ستایش میکنیم.
ـ حق با توست فرزندم، صبر داشته باش تو بختت بلند است. خال سیاهی که شما دارید بر خلاف سنت زنها طبیعی و این نشانه مقدسی است .
وسینی پال هم گفت:
ـ ایندرا به شما نظر دارد و چه سعادتی بالاتر از این !
اورمیا دست پدر ویشیه را بوسید و از سینی پال بابت غذا تشکر کرد و ساعات آخر شب را به خاطر نعمتی که ایندرای مهربان به او رسانده بود، به ستایش و عبادتش پرداخت.
فردا قبل از طلوع دوباره آفتاب برمحلۀ گندآب، اورمیا از خواب برخواست و ازطلوع آفتاب تا ظهروازظهر تا شعاع آفتاب درافق دوربه جستجو پرداخت امّا هرچه گشت کمتر یافت و اندکی تهیه کرد که به خانۀ پدر ویشیه برد امّا آن مقدارنمی توانست شش فرزند پدر ویشیه را سیر کند. صدای فرزندان پدر ویشیه گاهگاهی از زور گرسنگی و بیماری شنیده میشد، پدر ویشیه نیزمانند روزهای قبل نان گاجور و خشکیده تهیه کرده بود و سینی پال همسرش ازعلفها و سبزیهای پشت معبد پیکاپ و معبد متروکه ای که به زودی قرار بود آن را نیز ترمیم کنند و مورد استفاده قرار دهند، جمع آوری کرده بود. هرچقدر تلاش کرده بودند همانقدر نتیجه داده بود. اورمیا از فرط غم و اندوه در آتش وجودش میسوخت و میگداخت و کاری نمیتوانست بکند. ساعات آخر شب با ایندرای مهربان درد و دل میکرد و از او یاری میخواست:
ـ ای ایندرای مهربان ما که ترا به یگانگی میستاییم چگونه فرزندانت را این گونه تنها و گرسنه رها میکنی، کمک کن،ای پادشاه عالم به این شش فرزند پدر ویشیه رحم کن. آنها از گرسنگی و بیغذایی درعذابند.
صبح همان شب اورمیا باردیگربرای تهیۀ غذا محلۀ گندآب و همه جا را زیرپا گذاشت اما چیزی نیافت. اطرافش خلوت شده بود و او با خود اندیشید و عاقبت پی برد که بسیاری از اهالی به معبد رفته و مشغول خواندن دعا هستند. اورمیا همچنان که راه میرفت فکری از خاطرش گذشت. وقتی دراین باره خوب اندیشید آنگاه به سوی معبد پیکاپ به راه افتاد. به آنجا که رسید کناردرتوقف کرد و کمی بعد داخل معبد شد. همان لحظه که وارد آنجا شد احساس عجیب و غریبی همه وجودش را فرا گرفت و بناگاه خود را به سویتر خدای آفتاب نزدیک یافت که میتوانست شبهای سیاه را از محله گندآب دور سازد.
اهالی گندآب دسته دسته هدایا و نذرها وغذاهای گوناگون را به پای خدایان و جای مقدس و خالی سویتر ریختند و پس از انجام مراسم مذهبی و نیایش مخصوص و عبادت خدایان، آنجا را ترک گفتند. در این بین ناگاه چشمان کاناشای راهب به اورمیا افتاد و برای لحظاتی متعجب ماند زیرا میدید که صورت اورمیا شباهت عجیب و دوری به سویتر خدای آفتاب دارد. او همین که در برابر اورمیا قرار گرفت ناخودآگاه سلامی کرد! اورمیا با دستپاچگی نگاهی به صورت کاناشا انداخت و در او یک نوع دوستی آمیخته به نادانی و غربت یافت و خیالی با تصاویری چون وقتی کاناشا گرد و خاک را از او پاک میکرد و مدتها در برابرش قرار میگرفت و در چشمانش خیره میشد، در ذهنش نشست. اورمیا پی برده بود که خود میاندیشد و این جریانات و حوادث را دیده است چونکه میدانست ابتدا یک روزی مجسمه سویتر خدای آفتاب بوده است. او نیزبه کاناشای راهب سلامی داد و به او چنین گفت:
ـ ای پدر،ای نگهبان خدایان، من از ناناگهر آمدهام امّا خانوادهام در این محله زندگی میکنند. آنها چیزی برای خوردن ندارند. من آمدهام و از شما تقاضا میکنم که کمی غذا به من بدهید تا به آنها برسانم. زمان قحطی است و غذا مشکل به دست میآید.
کاناشا چنین گفت:
ـ ای مرد جوان تو مرا بیاد کسی میاندازی که برایش خیلی ارزش قائل هستم و مرا به فکر انداخته ای. من در تو شباهت دوری از او میبینم، بگو ببینم اسمت چیست؟
ـ اسم من اورمیا ست.
ـ اورمیا. اسم زیبایی داری، خودت چه؟ آیا گرسنه نیستی؟
ـ بله امّا خانوادهام بیشتر گرسنه هستند.
ـ اسم پدرت چیست؟
ـ پدر ویشیه ای نگهبان خدایان!
ـ پدر ویشیه، مادرت هم سینی پال است آنها را میشناسم، امّا ای مرد جوان بدان که من اجازه ندارم به آنها غذا برسانم، خدایان، به خصوص اگنی مرا عذاب میکند. پدر و مادرت سینی پال ازامرخدایان سر باز میزنند من نمیتوانم چنین کاری بکنم، این گناه عظیمی است و خدایان ناظر این گناه خواهند بود.
اورمیا چنین گفت:
ـ از شما خواهش میکنم، خانوادۀ من در گرسنگی شدید هستند. کمک کنید.
ـ نه نمیتوانم، چرا نمیروند از خدای یگانۀ خود کمک بگیرند، از ایندرا پادشاه خدایان سخن میگویند تا مرا و اهالی گندآب را بفریبند، نه من نمیتوانم این کار را انجام دهم امّا اگر تو بخواهی به تو غذا میدهم امّا نه بیشتر فقط به اندازۀ خودت.
اورمیا در حالی که سرش را به زیر انداخته بود، دستش را دراز کرد و به حالت انتظار باقی ماند. کاناشای راهب به اندازۀ یک نفر ازغذای تازه و سبزیجات دستان او را پر کرد و اورمیا درحالیکه اشک میریخت ازمعبد پیکاپ خارج شد. اورمیا توانست پدر ویشیه و سینی پال را خوشحال سازد. از آن غذا به بچهها خوراندند و مثل این بود که کمی جان گرفتند. اورمیا که چنین دید به جنایت عظیم کاناشای راهب آگاه گشت و سه شب تمام که در زجر و عذاب به سر برد عاقبت تصمیم عجیبی گرفت، امّا دراین باره با کسی صحبتی نکرد، حتی با ایندرای مهربان پادشاه عالم!
شب چهارم خود را به معبد پیکاپ رساند و آهسته وارد آنجا شد و سعی کرد تا آنجا که میتواند از غذاها و هدایایی که برای خدایان آورده بودند بردارد امّا کاناشای راهب متوجه حضور او شد و از در پشت وارد معبد گردید.
ـ چه میکنی اینجا مرد جوان، تو وارد معبد شدهای و هدایای خدایان را به سرقت میبری؟
اما اورمیا معطل نکرد و به سرعت میلهای که درکنار یک شمعدان قرار داشت به دست گرفت و به سمت کاناشای راهب حمله ور شد و او را از پای درآورد. کاناشای راهب در پای مجسمۀ اگنی که مظهر آتش بود و شعلهای از آن در دستانش میسوخت و میگداخت، جان داد. اورمیا سراسیمه غذاها و هدایا را در ظرفی بزرگ ریخت و معبد را ترک گفت. صبح وقتی پدر ویشیه و سینی پال و فرزندانش از خواب برخاستند با تعجب و شادی به آنچه که اورمیا با خود آورده بود مینگریستند و ایندرای یگانه و پادشاه عالم را ستایش میکردند.
ـ اورمیا چگونه اینها را آورده ای؟ از کجا آورده ای؟ ایندرا چگونه تو را کمک کرد؟
ـ این حق شما و فرزندانتان است،ای ویشیه پدرعزیز من. اینها هدیه ایندرای یگانه پادشاه عالمیان است از برای اینکه خدایان باطل را تعظیم نکردید، این حق شماست. حالا به بچهها میتوانی چند وعده غذای خوب بدهی.
فرزندان پدر ویشیه همینطور خوشحالی میکردند و اورمیا را میبوسیدند و پدر ویشیه را میبوسیدند و سینی پال مادر خود را از شادی و خوشحالی صدا میزدند.
صبح وقتی اهالی گندآب به معبد رفتند تا عبادت کنند و به خدایان غذا و هدیه بدهند به چشم دیدند که اگنی خدای آتش کاناشای راهب را نزد خود خوانده است و ظهر همان روز در میدان محله گندآب جسد کاناشای را که همه تصور میکردند اگنی او را فرا خوانده، در آتش سوزاندند تا به خدای آتش بپیوندد و با او یکی شود و این خود دومین معجزهای بود که میتوانست گرسنگی تدریجی را از آن دیار محو سازد. امّا پدر ویشیه از ماجرا آگاه شد لیکن در این باره نه با اورمیا صحبتی کرد و نه با سینی پال همسرش.
یک شب دیگر نیز گذشت و زمانی که ماه آسمان و زمین گندآب را روشن ساخته بود اورمیا در داخل محله به قدم زدن و تفکر مشغول شد. ساعتی گذشت تا اینکه اورمیا به میدان محله رسید امّا در حالی که مشغول تفکر بود ناگهان وسط میدان پاهایش بیحس شدند و بر زمین افتاد. اورمیا هرچه تلاش کرد نتوانست تکان بخورد. عاقبت با صدای بلند به حرف آمد و گفت:
ـ پروردگارا،ای ایندرای بزرگ و بیهمتا، کمکم کن تا برخیزم، پاهایم بیحس شده، من زمین گیرشده ام، پاهایم تکان نمیخورند.
اورمیا همین طوربا هیجان نفس میکشید امّا سکوت شب و نورماه و نیز سکوت ایندرای بزرگ او را به وحشت انداخته بود، نمیدانست چرا آنجاست، چرا ایندرا هیچ نمیگوید و چرا باید خود را آنچنان که بود حس کرده باشد. رفته رفته دستان و بدنش نیز بیحس شدند و کاملا بر زمین افتاد. اورمیا ترسید که مبادا ایندرای بزرگ به خاطر کشتن کاناشای بت پرست بر اوخشم گرفته باشد. رفته رفته که این تصور دروجودش اوج میگرفت عاقبت سرش نیز بیحس گردید و تنها تصورات و افکارش بودند که در فضای وسیعی در حرکت بودند و آگاهی اورمیا به دنبال آنها خود را مییافت.
صبح روز بعد اهالی گندآپ در میدان محله جمع شدند و همه سر بر خاک نهادند و بر مجسمه سویتر خدای آفتاب که بار دیگربازگشته بود تعظیم نمودند. ایندرای هستی بخش را ستایش کردند که سویتر خدای آفتاب و غذادهنده را به آنان بازگردانده بود و این سومین معجزه در زمان گرسنگی و قحطی بود. امّا آمدن سویتر نتوانست گرسنگی و قحطی را که به آن سمت میآمد و سایهاش بر آن ناحیه افتاده بود، ریشهاش را بسوزاند زیرا که خدایان معبد پیکاپ غذاهای فقیران محله را با حرص و ولع عجیبی میبلعیدند و جمیع آنها برای مسکینان و دیگر بندگان ازایندرای هستی بخش طلب بخشش مینمودند!
پدر ویشیه بعدها همسرش سینی پال را با خبر کرد و سینی پال وقتی از ماجرا باخبر شد فریاد زنان و گریان به سوی مجسمه سویتر همان اورمیای دلسوز رفت و به پایش افتاد و دست به شیون و زاری زد. دراین میان برخی اهالی محله به رفتارسینی پال ایندراپرست با تعجب مینگریستند، امّا هیچ کس جز او و پدر ویشیه پی نبرد که سویتر خدای آفتاب و غذادهنده و غذا آورنده و غذا خورنده همان اورمیای دلسوز و گریان بود و نیزهیچ کس نمیدانست که روح پیرجاک برای همیشه درجسم سنگی اورمیا همان سویتر خدای آفتاب که برای همیشه درمیدان محله قرار داده شده بود، ماند و از آسایش در درون قلب سنگی ولی مهربان اورمیا که زمانی روح اعلی همان ایندرای بزرگ در او دمیده بود، لذت میبرد.
نظرات