حاج مَم صادق بلور فروش : تصویر سمت چپ
طاهر خان دوست قدیمی پدرم روی تشک گلداری نشسته و به پشتی ترکمنی تکیه داده بود ومثل پدرم هی سیگار می کشید و داخل حیاط با صفایمان که قناری ها از داخل قفس های آویزان به شاخه درختان برایمان می خواندند، اینطور تعریف می کرد:
ـ چندین سال پیش یه شبی تو خونمون حرف حاج مَم صادق بلور فروش رحمه الله پیش اومد اون وقت میرزا حسین پدرم خدا بیامرز برای منو بقیه برادرام که به رحمت خدا رفتند...
ـ خدا رفتگانتونو بیامرزه.
ـ خدا همه اسیران خاک رو بیامرزه...می بینی حاج اکبر چشم به هم گذاشتیم عمرمون سر اومد...
ـ به قول معروف دنیا دو روزه اما کسی باور نداره... خدا از سر تقصیراتمون بگذره ... بله می فرمودید...
ـ میون کلامتون ... ببخشید انگارهمین جمعه شب پیش بود که داشت برامون می گفت:
ـ ای بخشکی شانس! این تکیه کلامش بود: ای بخشکی شانس! منم از بس که از رفقا بی مروتی دیدم دیگه شده ورد زبونم... پدرم برامون تعریف می کرد: چه روزگاری بود، خدابیامرزه حاج مَم صادق بلورفروشرو، چه پهلوونی بود، چه بروبازویی داشت، چه مردی بود، جوونمردای اون زمون به گردشم نمیرسیدن، وقتی از بازارچه نایبالسلطنه رد میشد، انگاری زمین میلرزید، چه ابُهتی، من اون موقع بیست و یکی دو سالم بیشتر نبود، جوون بودیم دیگه...اون خونه قبلی مون تو کوچه حاج مم صادق اینا بود ، با چند خونه فاصله همسایه می شدیم... من سی چهل سال بعد ازحاج مم صادق خدا بیامرز بدنیا اومدم، وقتی اون اتّفاق دلخراش رّخ داد به گمونم بیست و دو سالی بیشتر نداشتم ، نمی دونم زاد روزش کی بوده اما اگه اشتباه نکنم فوتش سال هزارو سیصدو بیست و یک یا بیست و دو بود، هروقت بود خلاصه بعد ازسال هزارو سیصد و بیست بود که خارجی ها تو مملکتمون کودتا کردن... اون وقت ایران تازه به اشغال نیروهای متفقین تو جنگ جهانی دوم در اومده بود، یادمه یکی دوسالی قبل از فوت حاج مم صادق رحمه الله بود که انگلیسی های بی ناموس اون چرچیل از خدا بی خبر رضا شاه رو از قدرت خلعش کردن بعد پسرشو جاش گذاشتن که حکومت کنه...من اون موقع خیلی جوون بودم...خوب یادمه...بماند...اینطور بگم همین که کارومونو تو بازار تعطیل می کردیم بعد نماز مغرب و عشا راه می افتادیم می رفتیم زور خونه مروی . می گفتن حاج حسن رزاز خدا بیامرز گویا به توصیه پدر حاج مم صادق، دستشوگرفت برد زورخونه مروی و تا پهلوون نشد رهاش نکرد. بعضی ها بهش می گفتن پهلوون رستم ... بهش می گفتن «رستم زنده !...» از دست و دلبازیاش هر چی بگم کم گفتم...دارو ندارشو می بخشید، شنیده بودم که می گفتن ارث زیادی بهش رسیده بوده... اونم دارو ندارشو خرج ضعفا و فقرا و پهلوونای آبرو دار و نیازمند می کرد... جشن گلریزانی که حاج مم صادق عهده دارش بود یه چیز دیگه ای بود...ای بخشکی شانس!
طاهر خان چایش را سر کشید و پُکی به سیگارش کشید و و خطاب به من گفت :
ـ شما تحصیل کرده اید ما بیسواد ..!
ـ خواهش می کنم این حرفو نزنید ناراحت میشم...
ـ نه دیگه یه واقعیته که عرض کردم خدمتت، اما می خوام بپرسم رفتی دوازده سال درس خوندی اصلا خبر داری چرا به این مراسم می گفتن جشن گلریزان، مراسم کمک به نیازمندان و پهلوونای پیر و قدیمی که هرکدومشون یه جور گرفتار می شدند.
ـ نخیر خبر ندارم...تجربیات شما ارزشش از تحصیلات ما خیلی با ارزش تره..!
ـ یه کیسه ای دستشون می گرفتن و اون تو رو پر از گل می کردند اونم برای این که کسی متوجه نشه هر کدوم از افراد خّیر چقدر کمک کردن ... مردم و پهلوونا حرمت همدیگه رو حفظ می کردند مثل حالا نبوده که بخاطر چندر غاز برادر خون برادرو میریزه یا بعضی از این کاسب جماعت گوش مشتریهاشو میبره تا گورشو پر از آتش کنه... منم مثل شما خبر نداشتم از پدرم پرسیدم گل ریزون یعنی چی؟ اونم برام تعریف کرد...بله حاج مم صادق همیشه کمک حال مستمندان بود صبر نمی کرد که تو ماه رمضان یا حوالی عید نوروز به داد مردم برسه...بماند... من خودم اهل بیرجندم بابات می دونه بیا یه سفر ببرمت اون جا اونم فصل گلریزون، ببین چه خبر میشه، جشن گلریزون اون جا بگی نگی از همه جا پر رونق تره ...ای بخشکی شانس! بریم سراغ اصل مطلبمون ، یعنی همون اتّفاقی که برای حاج مم صادق بلور فروش افتاد... پدرم می گفت پهلوون به این با معرفتی ما ندیده بودیم {پکی به سیگارش زد وبعد کمی از لیوان آب نوشید و به نقل از پدرش حاج میرزا حسین اینطور برایمان تعریف کرد:
ـ بامعرفت بود، چه جورم، رودست نداشت، یه تهران بود و یه حاج مَم صادق، خدا بیامرزدش، مرد بود، پهلوونای شهر در رکابش حرکت میکردن، چه بروبیایی داشت، چه روزگاری بود آدم حظ میکرد، وقتی میرفت تو گود، پهلوونای دیگه نفس نمیکشیدن، همه ماتشون میبرد، چه عزتی داشت، چه احترامی، پنج تا پهلوونو حریف بود! بخشکی ای شانس! چه پهلوونایی، چه نازنین جوونمردایی که به خاک نشستن، خدا بیامرزدش، کی فکرشو میکرد به همین سادگی بیفته و سرشو بگذاره زمین!
- هیچکس... حتما مراسم باشکوهی براش گرفتند، درست میگم.
- ای کاش یه چند سالی زودتر می اومدی به دنیا، خودت می دیدی!... مادر به فرزند نمیرسید، اگه زلزله میشد اینطور نمیریختن تو بازارچه و میدون!
بعد آقاطاهر رو به من کرد و ادامه داد:
- سر شمارو هم درد میآریم، ببخشید!
گفتم: اتفاقاً دوست دارم تعریف کنید، شما بفرمائید.
و پدرم گفت:
- شما بفرمایید، بیعلاقه هم نیست، پسرم خیال داره با کمک دوستش کتاب چاپ کنن، میگرده دنبال اتفّاقای جورواجور!
آقاطاهر با شنیدن این حرف یکدفعه صورتش گل انداخت و خندهای کرد و گفت:
- پس چرا زودتر نگفتی، آقازاده پس شاعرن!
خندهام گرفته بود و پدرم در پاسخش گفت:
- شاعر کجا بوده... یه چیزی برای خودش مینویسه.
- پس نویسنده ا ن اینو بگو، خیلی خوبه والله... چی از این بهتر، پس چرا زودتر نگفتی، دیدی حالا حاج اکبر!؟
بعد پدرم لبخندی زد، سرش را تکان داد و به من خیره ماند.
آقاطاهر گفت:
- که این طور...و رو به من کرد و ادامه داد:
- راستی راستی که باید میبودی و کتابها مینوشتی، حیف که قسمت نبوده، منم تازه جوون بودم، فکرکنم پدرت اون موقع شش هفت سالش بیشتر نبوده... اینارو باید نوشت، شایدم نوشته باشن ، باید بنویسی که مردم چه حالی داشتن، تو کدوم کتاب نوشته شده، من خبر ندارم... اصلاً شاید یادشون رفته، دیگه این روزگار کی به پهلوونی فکر میکنه، همه گرفتارتهیه یه لقمه نونن، تازه دو سه ساله جنگ تموم شده... پسر کاشکی زودتر به تورم خورده بودی، ای بخشکی شانس! کسانیرو میشناختم عجیب اندرغریب، چه مردایی، چیزایی برات از اون روزگار تعریف میکردن که مو به تنت راست میشد، حیرون میموندی، حیف، حیف که دیگه یا پیر و از کار افتاده شدن یا مُردن و رفتن پی کارشون، این چیزایی که میگم باید قول بدی بنویسی.
- قول میدم.
- البته از قول پدر خدا بیامرزم بنویس.
ـ بله حتماْ خیالتون راحت باشه.
ـ حالا شد، اینایی که میخوام برات بگم یه وقت فکر نکنی از خودم ساختما، اونایی که سنی ازشون گذشته و بزرگ شده ناف تهرون هستن، حرفای منو تصدیق میکنن... فقط موندم برات چی تعریف کنم... از همه بهتر که ارزش داره بنویسی همین حکایت حاج مَم صادق بلورفروشه، یه کُشتی گیری بود که نظیر نداشت، از پهلوونیاش بنویس، هرچی بگم کم گفتم، نبودی ببینی مردم براش جون میدادن، آبروی بازارچه نایبالسلطنه بود، مردم به وجودش افتخار میکردن، چشم و دلپاک، جوونمرد، بینظیر، بخشنده ، مثل شمشاد، وقتی راه میرفت باید فقط میایستادی و تماشاش میکردی، ما فقط چند تا خونه با منزل حاج مَم صادق خدابیامرز فاصله داشتیم، خلاصه از وضعش بیخبر نبودیم، روزی که اون اتفّاق افتاد، چه خبر شد، مادر به فرزند نمیرسید، اون روز انگار که زلزله شده بود، چی شده بود، بچههاش تعریف میکردن، میگفتن، یه فرش سنگینو یه نفری زد زیر بغل، گوش کن فرش بودا، نه این فرشا، اینا که فرش نیستن، هرکدومشون به اندازه دو سه تا از این فرشا وزن داشتن، اونم اون فرشایی که زیر پای حاج مَم صادق خدابیامرز پهن بود، گویا تو خونشون روضه داشتن، اینارو من از قول پدرم میگم برای همین مراسم گویا چندتایی فرشم از همسایهها گرفته بودن، خلاصه همه جارو با فرش پوشونده بودند...مجلسی شده بود حسابی. اتفاقاً یکی از فرشا هم مال همسایه بغلیشون بود، همون فرشی که حاج مَم صادق زیر بغلش زده بود، حالا چه جوری بوده که حاج مَم صادق خدابیامرز تصمیم میگیره یه تنه بزنه زیر بغل ببره پشت بوم پهنش کنه، دیگه خدا میدونه، ولی خُب زور داشت، اونم چه زوری، پنج تا پهلوون هم به گردش نمیرسیدند، خلاصه همهرو میزنه کنار، پا میذاره روی نردبون و میره بالا، یکتنه با یه فرش سنگین نمدار که همینطور آب ازش می چکیده، انگار که هندونه زده زیر بغلش، کمر خم نکرد، همینطور رفت بالا، اما چشمت روز بد نبینه، از اونجا که قسمت بوده، یه پایه نردبون درمیره و میافُته تو حیاط، چشمش زدن! شک ندارم که چشم خورد، بر چشم بد لعنت!
ـ برچشم بد لعنت!
ـ ای بخشکی شانس! تعریف میکردن میگفتن نفهمیدیم کی رفت، همین شد مُردنش، مثل آب خوردن...پدرم می گفت خوب یادمه، اتّفاقاً تابستون هم بود، فصل گرما ، از آسمون آتیش میبارید، یهو دیدیم کوچه و بازارچه شلوغ شد، خلاصه چشمت روز بد نبینه، شد اون چیزی که نباید میشد، این طور بگم یه ساعت نکشید که شهر خبردار شد، یه بلوایی به پا شده بود باید بودی و می دیدی، پهلوونا که دیگه انگار پدرشون مُرده بود، تو سرشون میزدن، شیون میکردن که دل سنگ آب می شد باید بودی و می دیدی، خونه حاج مَم صادق شده بود زیارتگاه، جمعیت از پیر و جوون، مرد و زن همینطور موج میزد، آدم زندهای اون اطراف نبود که بیخبر مونده باشه، همه جمع بودن، چه عزاداریی براش کردن باید تو تاریخ بنویسن، بازارچه نایبالسلطنه شده بود ظهر عاشورا، همه میزدن تو سرشون، گریه میکردن چه جور، میگفتن یتیم شدیم، پدرمون از دست رفت، پهلوونمون رفت، برای روزگار بی مروت همچین خط و نشون میکشیدن که کاشکی بودی و می دیدی! ، یه بساطی بود. یادمه برای استاد حاج مم صادقم یعنی پهلوون رزاز هم همینطور شیون و زاری می کردن...خدا بیامرز حاج مم صادق ارادت ویژه ای به پهلوون رزاز داشت. آخه استادش بود از همون وقتی که حاج مم صادق پاش به زورخونه مروی باز شد... اینم بگم حاج مم صادق هیچ وقت با پهلوون رزّاز کشتی نگرفت...پدرم می گفت وقتی پهلوون رزاز تو زمستون نزدیک عید چشم از دنیا بست کمر حاج مم صادقم همون وقت شکست... مردم کوچه و بازار تو مرگش طوری آه و ناله میکردن که دل سنگ آب میشد، خلاصه بازارچه شده بود غرق آدم، زنها اسپند دود میکردن، جونا شربت میدادن محله رو گلبارون کرده بودند پهلوونا و پیشکسوتا هم گوسفند میکشتن، نه یکی نه دوتا، خیلی، خون همینطور رو زمین ریخته بود، جوی خون راه افتاده بود. عکسای این دو پهلوون تو دست جوونا دست به دست می شد... یک روضهای براش خوندن که باید بودی و میدیدی، اگه اون روضهرو این روزگار تو یه مسجد بخونن، غوغا به پا میشه، پدرم می گفت اگه بدونی وقتی جنازه حاج مَم صادق رو توعماری که گذاشتن چه حالی شدم، جمعیت سر و دست میشکست، بدشانسی پسر بزرگشم کربلا رفته بود و خبر نداشت تو بازارچه چه غوغایی شده بوده، مگه میذاشتن عماری رد بشه، فاصله به فاصله اونو میگذاشتن زمین، پهلوونا زیرتابوتشو گرفته بودن، وقتی جنازه رو میگذاشتن زمین، مداح شروع میکرد به خوندن، جمعیت هم خون گریه میکرد، باز دوباره راه میافتادن، چند نوبت بازم همین برنامه تکرار میشد. میگن عماری خیلی سنگین شده بوده...اون موقع بهش می گفتن عماری حالا میگن تابوت... به هرحال رسم هم بوده فاصله به فاصله برای آرامش روحش دعا کنن، من آخرشم نفهمیدم وقتی پهلوون رزاز رو تو ابن بابویه بخاک سپردن جنازه حاج مم صادقو چرا بردنش تو شهر قم تو قبرستون حاج عبدالکریم دفنش کردن؟
ـ حتما وصیت کرده بوده...
ـ حتما...پدرم تعریف می کرد این دو پهلوون شهرمونو باید کنار هم دفن می کردن نه این که یکی تو ابن بابویه ، یکی تو قبرستان نو اونم تو شهر قم دفن بشه...این همه راه ، ای بخشکی شانس!.اینو که میگم بابام میاد جلو نظرم...
ـ خدا رحمتش کنه.
ـ خدا همه اسیرای خاکو بیامرزه.
منم گفتم آمین!
ـ حالا توشهر قُمَمْ جمعیت اطراف عماری غوغایی به پا کرده بودن که باید بودی می نوشتی...جمعیت سوگوار و دل شکسته و نالان همینطورگریه و زاری می کردند و خاک رو سرشون میریختن، پدرم برامون تعریف می کرد وقتی خوابوندنش که بشورنش، {ازش نپرسیدم کجا جنازه شو شستن} از لای جمعیت خودمو رسوندم جلو، ای وای چی بگم برات، دلم براش کباب شد، آتیش گرفتم، پسر چه بدنی! خوش تراش! مثل بلور میدرخشید، انگار با گلاب میشستنش، از زیبایی اندامش هرچی بگم، کم گفتم، نمیشه توصیفش کرد، پهلوونا سینهشونو میدروندن، سینهها چاک، دلهاشون خون، از چشماشون اشک همینطور سرازیر بود، قبرستان حاج عبدالملک مثل ابن بابویه میلرزید، صدای شیون و زاری تو هوای گرم چه بلوایی به پا کرده بود، جمعیت عرق میریخت، خاک روی سرشون میریختن، خودشونو انداخته بودن تو این جوبای آبی که میون قبرها درست کرده بودن، مادر به فرزند نمیرسید، کسی، کسیرو نمیشناخت...قیامتی به پا شده بود. هرکسی تو حال خودش بود، خلاصه جنازهشو شستن و بردن که خاکش کنن، دیگه نمیشه گفت جمعیت چیکار میکرد، همون بهتر که حرفشو نزنیم، از قضا کار خدارو ببین، تو نگو پسرشم از زیارت کربلا برمیگرده و پرسون پرسون تو محلشون که چه خبر شده ؟ بهش میگن یه پهلوونی مُرده، رفتن قم تشییع جنازهش، حالا چه جوری بوده که اولش نفهمیده بابای خودش بوده، خدا میدونه، بعد که اسمشو سئوال میکنه، آسمون دور سرش میچرخه، حتماْ نمی خواستن فوری بگن حالش بد بشه... خلاصه اونجا تو قبرستان نو مردم و پهلوونا و مریداش غوغایی به پا کرده بودن، ولی یادمه ظهرش نون و ماست خوردیم، نون و ماست و سبزی، به که چه صفایی داشت،
ـ درسته بابام خدا بیامرزم تعریف کرده بود...
ـ خدا رحمتش کنه... بوی نون و سبزی پیچیده بود تو قبرستان، تو جمعیت و چه صفایی داشت! دست به دست میدادن، نون و سبزی و ماست، چی بگم برات... باید بودی و میدیدی یه کتاب برای همین مینوشتی، به گفتن که کار درست نمیشه، باید از نزدیک میدیدی، اون موقع کتابها میشد نوشت، شایدم کتاب هایی از این دو پهلوون نوشته باشن من که خبر ندارم ، اما هرچی بنویسن بازم کمه. بله... اینم از عاقبت حاج مَم صادق بلورفروش، خدا رحمتش کنه...پدرم می گفت یه روزی پوست خیاری می زندش زمین بعد به مریداشو و نوچه ها و جونایی که عشق پهلوون شدن داشتن و سبیلاشون تازه سبز شده بود گفته بوده...دیدید!؟ این پوست خیار ناقابل چطورمنو زد زمین پس اینقدر به زور بازوتون ننازید، که من قویترم، من پهلوون ترم...بشکونید غرورتونو تا یه روزی پهلوون واقعی بشید...پدرم تعریف می کرد که مرحوم حاج مم صادق بیشتر پهلونای کشتیگیر تهرانی، ازجمله قاسم تختی و حاجی خردهفروش رو مغلوبشون کرده بوده... چندین سالم ادارۀ زورخونههای نوروزخان، کاشیپزی و کوچۀ غریبان با اون بوده اما با سادات اصلا کشتی نمیگرفت و گویا، شایدم این رسم رو که در همۀ زورخونههای تهران سادات بالای دست همۀ پهلوونا میایستادند و میچرخیدند، اون باب کرده بوده. ما که نمی دونیم اینطور می گفتن...
- خدا بیامرزدش.
من پرسیدم : بلور فروش بوده...؟
ـ باباش بلور فروش بوده خودشم قبل از این که سر از زور خونه مروی در بیاره و زیر دست مرحوم حاج رزاز بشه پهلوون رستم این دوره و زمونه، کارش همین بوده...یعنی زیر دست پدرش بلورجات می فروخته... از اولش که پهلوون نبوده میگن یه جوونِ ببخشید لاغر و بی جون و زپرتی بیشتر نبوده پدرش می فرستتش پیش پهلوون رزّاز، بعدش کم کم حاج مم صادق بلور فروش تبدیل میشه به پهلوان رستم... ای بخشکی شانس! خدا رحمتشون کنه هم حاج مم صادقو، هم حاج حسن رزاز رو...هم بقیه اسیران خاکو... راستی راستی که مردم دار بودند ، نون حلال می خوردند، و بیشتر از این که شکم خودشونو سیر کنند به محرومین می رسیدند، نور از قبرشون بباره ، خدا ازشون راضی باشه...هیهات ! بخشکی شانس...ای، ای تا قسمت ما چی باشه فقط خدا کنه مرگ ما عبرت دیگرون نشه ، همین !
ـ راست میگی، فقط خدا به دادمون برسه...
وهمین که برای پدرم و طاهر خان که هنوزم پس از شصت هفتاد سال همچنان چهار شانه و قوی نشان می داد، چای آوردم، صدایش بار دیگر از میان دود سیگار که در فضای اطاق موج می خورد به گوشم رسید که گفت :
- اما حاجی دیگه به این روزگار نمیشه اعتماد کرد، اون موقع وقتی یه نفرمیمُرد، همه باخبر میشدن، حالا که اصلاً معلوم نیست کی زندهست، کی مُرده، سراغ هرکسیرو میگیری، میگن ای بابا مگه خبر نداری، افتاد و مُرد، روزگار عجیبی شده... کی فکرشو میکرد پهلوونای شهر در به در بشن، ویلون و آواره و بینام و نشون بیفتن گوشه و کنار بمیرن، کسی هم ازشون خبری نداشته باشه، هیچی که هیچی... دیگه نمیشه تو این شهر زندگی کرد، ما هم که موندیم به عشق اون زمونا و به یاد پهلووناش نفس میکشیم و شب و روزمونو میگذرونیم، اصلاً سر و ته این شهر دیگه معلوم نیست، تهرون اینطوری نبود که، در و پیکر داشت، دروازه داشت، پرنده داخل میشد، همه میفهمیدن، حالا که مثل مور و ملخ از همه جا ریختن توش، هرچی بیابون بوده، شده خونه و خیابون و میدون... اون موقع که اینطوری نبود، هوای خوشی داشت این همه ماشین نبود، الان آدم خفه میشه، از بس دود گازوئیل می خوریم مریض شدیم، اون زمونا یه صفای دیگهای داشت. مردم گاری سوار میشدن، گاری، گاری چهارچرخه سوار میشدن، عید که میشد یا سیزده بدر، برای تفریح میرفتن سیدملک خاتون و امامزاده اهل علی... یادته که... اسمش بیابون بود، ولی همهش سبزیکاری تا چشم کار میکرد، یه صفای دیگهای داشت، مردم همدیگرو میشناختن، احوال همدیگرو میپرسیدن، به حال همدیگه میرسیدند. اما حالا دیگه هیچی، جوونا مثل شمشاد میافُتن و می میرن، سر هر کوچه یه حجله، روی هر دری یه پرچم یادبود، جوونایی عین پهلوونای قدیم...چه کردیم که این طور گرفتار شدیم!؟ راستی چی بسرمون اومده حاج اکبر، خودت بگو!
ـ فقط خدا می دونه و بس!
... ای بخشکی شانس!
**********
نظرات