حمید نیسی
زانوهای حدیث به لرزه افتادند و با این که لاغر بود اما در زیر وزنش مقداری خم شدند ، مانند آن بود که او را برای یک شیرجه آماده می کنند. بازوهایش منقبض شدند، سفت شدند، از شانه تا ناخن انگشتان منجمد شدند. احساس می کرد که گویی هر قسمت از بدنش باید رای بدهند که آیا خودش را بکشد یا نه، و مانند آن بود که همه قسمت های بدنش جدا از او بودند.
از لبه پشت بام برای مردمی که پایین بودند دست تکان داد، فقط یک دستش را به حالت سست و تمسخرآمیزی در هوا به حرکت در آورد، وقتی این کار را کرد پای راستش لیز خورد و تعادلش را از دست داد وپیرزنی که جلوتر از همه بود با دست جلو چشم های خودش را گرفت. روشنایی روز مانند آن که به یک چرخ دنده وصل شده باشد تیک تاک می کرد و تاریکتر می شد. وقتی انسان بر روی بام ساختمان باشد، هر چه هوا تاریکتر می شود، توانایی شنیدن او هم کمتر می شود. صدای مردی را به سختی از پایین شنید:
« حدیث، بابا،چه کار داری می کنی؟»
در روشنایی چراغ های خیابان پدرش را جلوی مردمی که آنجا بودند دید، به یاد زمانی افتاد که وقتی پدرش نماز می خواند و تلفن به صدا در می آمد او گوشی را از روی تلفن برمی داشت و بر روی سینه اش نگاه می داشت تا صدایی شنیده نشود . احساس می کرد هنگامی که پدرش نماز می خواند نباید هیچ صدای مزاحمی وجود داشته باشد ، حتی اگر می شد، باید صدای نفس کشیدن را هم آهسته تر نگه می داشت.به پدرش نگاه می کرد که انگار داشت با شخصی نامرئی حرف می زد و احساس می کرد که چشم های خودش هم از اشک خیس می شدند. و زمانی که نمازش را تمام می کرد ، دو دستش را به سمت بالا می گرفت طوری که انگار می خواست افرادی را با حرف هایش قانع کند و اشک در چشم هایش برق می زد. به یاد اتوبوس هایی افتاد که پدرش و دیگر پدران و پسران کف دست هایشان را به شیشه ها چسبانده بودند و شجاعانه ترین و پر امیدترین لبخندهایی که می توانستید تصور کنید را به خانواده هایشان نشان دادند و در میان گرد و خاک جاده که مانند آه های ناشی از اندوه از روی زمین به هوا بلند می شد، ناپدید شدند. و زمانی که پدرش برگشت با صورتی خشن که آبروی چپش با یک خط سفید با پوستی مثل لاستیک به دو قسمت تقسیم شده بود و دست هایی که نمی توانست لرزش آن ها را کنترل کند، او را در آغوش گرفت.
در پشت بام را از بیرون با میله ای که در جا قفلی کرد بسته بود و مطمئن که شد کسی نمی تواند آن را باز کند رفت روی لبه پشت بام. به آسمان سیاه خیره شد که فقط کمی روشن تر از پرهای یک کلاغ سیاه بود ، ماه وجود نداشت و فقط ستاره ها بودند . هر چند دقیقه یک بار به نظر می رسید که یک ستاره از محل خود در آسمان جدا می شود، با یک پیکان سوزان مسیری را در شب روشن می کند ، می سوزد و در فضای خالی شب محو می شود. موقعی که داشت در از پشت می بست خودش را در شیشه نگاه کرد و اول روسری اش را برداشت و پنجه هایش را در موهای جوگندمی اش گذاشت و روسری را در هوا رها کرد و فریاد می زد:
« دختر ، الان آزادی آزاد»
استخوان جناغ سینه اش مانند یک چوب لباسی که بلعیده باشد از زیر پوستش بیرون زده بود. یاد همکلاسی هایش افتاد که هرگاه به او می رسیدند می گفتند:
« چطوری استخونی؟»
در روشنایی کم سوی روی پشت بام به جای پنجه های دست که روی صورتش بود نگاه کرد.
« مگه بهت نگفتم از مدرسه مستقیم بیا خونه؟»
« خو، بابا، باید کاغذ آچار می خریدم»
« می اومدی فردا خودم می بردمت»
« آخه فردا به اینا نیاز دارم»
« کی گفته باید فردا اینا رو بیاری؟»
« بابا معلم گفته»
« معلم و خودت غلط کردین»
حدیث سرش را پایین انداخته بود و تا خواست جواب بدهد پنجه ی بزرگ پدرش که به اندازه ی یک استیک گوشت گاو روی صورت لاغرش نشست و آن قدر کتک خورد که صورتش ورم کرد و پوستش دهان باز کرد و لبه های زخم به رنگ بنفش در آمدند. و بعد از چند دقیقه مردی را دید بلند قد با شانه های پهن و در حدود پنجاه سال ولی خسته با موهای خاکستری که تحت تاثیر جاذبه زمین و وزن عقایدش پایین کشیده می شد و می خواست بغلش کند ولی او از زیر دستش فرار کرد و مرد همانجا نشست و صدای هق هقش خانه را پر کرده بود.
یک بار دیگر به مردمی که با دهان باز به او خیره شده بودند و گردن هایشان به عقب خم شده و صورت هایشان را بالا گرفته بودند نگاه کرد و اکثر آن ها همراه پدرش فریاد می زدند:
« ای کار رو نکن، نپر»
و فقط یک صدا را شنید که می گفت:
« بپر استخونی، بپر»
دست هایش را باز کرد و به جلو خم شد و در هوا خودش را کنار پدرش می دید که لبخند می زند و با خوشحالی می گفت:
« بپر استخونی،بپر»
نظرات