رمان: فصل ۱ - فصل ۲ - فصل ۳ - فصل ۴ - فصل ۵ - فصل ۶ - فصل ۷ - فصل ۸ - فصل ۹ - فصل ۱۰ - فصل ۱۱ - فصل ۱۲
فصل هفتم
فردای همان روز رجیم پیش مارال آمد و گفت:
ـ مارال خانوم دوست دارید بریم خونه عمه نسا، آخه تهیه شام با اونه، فقط زحمت آوردنش با شماست.
ـ ببینم اگه پدرم اجازه داد، میریم.
ـ اون اجازه میده، بهتره بریم تا خونشم یاد بگیری، زن خوبیه، خیلی دوست داره شمارو زودتر ببینه.
دقایقی بعد جمال دخترش را به اتفّاق رجیم روانه خانه عمه نسا کرد. آن دو از خانه خارج شدند. هوا کمی غبارآلود بود و باد نیمهسردی وزیدن گرفته بود. در دل مارال اضطراب موج میزد. شهر کوچک حوضچه حالت وهمانگیزی داشت. برخی از اهالی او را با انگشت نشان میدادند و آهسته با هم صحبت میکردند.
رجیم گفت: میبینی دارن از شما صحبت میکنن، هر غریبهای بیاد اینجا، کارشون همینه، میخوان ببینن کیه، برای چی اومده.
اهالی شهر با دیدۀ شک و تردید و غریبی به مارال چشم میدوختند. رفتارشان برای او عجیب بود. آن دو آهسته قدم میزدند و رجیم برای اینکه او را به حرف آورد،گفت:
ـ میبینی شهر ما چقدر آرومه، حالا که قراره اینجا بمونید قول میدم دوستای خوبی پیدا کنید. راستی نگفتید از شهر ما خوشتون اومده یا نه؟
ـ خوبه، بد نیس، من آخه تازه اومدم هنوز اینجارو خوب ندیدم. اما اگه صدای این پرنده هه آزار نمیداد، بهتر بود.
ـ همه از این صدا مینالن، شما حق دارید.
ـ اما شهرتون خیلی ساکته. سرو صدایی نیس.
ـ اینجوری که بهتره، سرو صدا آدمو کلافه میکنه. اینطور نیس؟
ـ خب هر چیزی زیادش خوب نیس.
ـ راست میگید، ولی من به این فکرم که یکی از این پرندهها به چنگم بیافته، اون وقت میدونید چی کار میکنم؟
ـ نه چی کار میکنید؟
ـ میاندازمش توی قفس، من تو زیر زمین خونمون دو تا قفس دارم، اما خالیان. مگه به چنگم نیافتن.
ـ ولی این پرندهها که توی قفس جا نمیگیرن، اونا خیلی بزرگن.
ـ قفس منم بزرگه، یه روزی بهتون نشون میدم. فکر کنم اگه یکی شونو بندازم تو قفس بقیه شون حساب کارشونو میکنن. ممکنه حتی بزارن از این شهر برن.
ـ ممکنه.
ـ تازه جاهای دیگهای هم هست که زندانیشون کنم. یادمه وقتی اون مرد جوون اومده بود به شهر ما...
ـ کی، فرهامو میگید؟
ـ آره شما از کجا میشناسیش؟
ـ خودتون به من گفته بودید.
ـ راست میگی خودم تعریف کردم، یادم اومد. داشتم میگفتم همین که برای اهالی شهرمون مزاحمت درست کرد، خواستن اونو بندازن توی آب انبار کنار حوضچه، اون خیلی گوده، این پرندههارو هم باید بندازیم اونجا تا حالشون جا بیاد.
ـ نگفتی بعدش چی شد.یادتون میاد چه اتفّاقی براش افتاد؟
ـ من درست نمیدونم، یا زندانیش کردن یا گذاشت و رفت. عمه نسا بهتر میدونه. اینا وقتی غریبۀ مزاحمی رو از بین میبرن، دیگه حرفشو نمیزنن، تا کسی نتونه ردشو نو پیدا کنه. دردسر داره، میدونی که. به هر کسی هم بگی، میگه من نمیدونم. اما عمه نسا میدونه، ممکنه بهت بگه.
مارال اندوهگین شد و به فکر فرو رفت.
ـ از حرفای من ناراحت شدید. فکرشو نکنید این اتفّاق مال چند سال پیشه. همه فراموشش کردن، هیچکس دیگه به اون مرد مزاحم فکر نمیکنه، من یه کمی دوستش داشتم اما به برادرم حرفی نزدم. راستی بهت گفته بودم، تو شهر ما سه تا زیرزمین خیلی گود وجود داره، پله هم زیاد داره. تازه توشم خیلی بو میده، بخاطر رطوبتشه، بخارم داره، آدم بره تهش خفه میشه، من خودم یه بار رفتم تا تهش نفسم گرفت زود اومدم بیرون. اونجا یه صدایی هم شنیدم یه کمی هم ترسیدم، فوری اومدم بیرون دیگه هم نرفتم.
ـ اگه انداخته باشنش توی زیرزمین کار خیلی بدی کردن.
ـ شایدم انداخته باشن. بالاخره معلوم میشه. میخواهی بدونی چیکار، بهش فکر نکن. اما منو لنگاک مخالف بودیم چون که ازش کرایه میگرفتیم. بعد یه دفعه برادرم کنار کشید و گفت دیگه به ما مربوط نیس. درست مطمئن نیستم اما گمون کنم یه بار از زبون عمه نسا شنیدم که اونو کشتن، نمیدونم. هیچ خبر داری که بعضی ازاهالی این شهر از دست عمه نسا ناراحتن.
ـ برای چی؟
ـ شما که نمیدونید، اون خیلی عاشق شیطونه، اونا میگن ما هم دختر جوون داریم چرا اون باید همیشه با شیطون خلوت کنه. وقتی عمه نسا زیاد تو فکر شیطون میره، دیگه کسی رو نمیشناسه، حتی برادرمو که یه روزی عاشقش بوده.
و در حالیکه رجیم مدام حرف میزد، مارال با اندوهی تمام زیر لب میگفت: پس اونو انداختن تو حوضچه، ای خداجون میشه واقعیت نداشته باشه.
رجیم و مارال به سوی خانههای جنوبی یکی از حوضچهها که خانه عمه نسا آنجا واقع شده بود، میرفتند. سطح مه با گردش باد نیمه سرد موج میخورد. در طول راه مارال دختران و زنانی را دیدکه برخی از آنها نقاب بر چهره داشتند و سوار درشگه و ارابه و یا پیاده در رفت و آمد بودند. مارال سعی میکرد تا از تیر نگاه اهالی خود را خلاص کند برای همین تا آنجا که ممکن بود از نگاه به آنان پرهیز میکرد. در حالیکه آن دو از کنار حوضچه میگذشتند ناگهان آواز باشول برخاست.
رجیم گفت: باشول مزاحم دوباره پیداش شد. دیشب خیلی سرو صدا میکرد. دیگه چیزی نمونده. الان میرسیم. یادت باشه فردا ببرمتون بازارو نشونتون بدم. اونجا یه کمی شلوغه اما خوشتون میاد. یه مقدارم باید خرید کنیم.
و در حالیکه به سمت جنوب حوضچه میرفتند رجیم با انگشت خانه عمه نسا را به مارال نشان داد. اما مارال برگشته بود و با اندوهی تمام به حوضچه و زیر زمین نزدیک آن نگاه میکرد.
ـ مارال خانوم نباید برگردی، خوب نیس. اونا حواسشون به ماست. خیلی فضولن. شما براشون غریبه هستید اما برای من و برادرم اینطور نیس. شما مهمان ما هستید.
ـ شما لطف دارید.
ـ دیگه رسیدیم. خیلی فکر نکن، من دوست ندارم شما اینجا احساس غریبی کنید.
پشت خانههای جنوبی حوضچه، در نقطه خالی و مسطحی، یک خانه کوچک با دو گنبد گچی و یک در آبی بیرنگ و رو به چشم میخورد. رجیم به آن سمت میرفت و مارال هم به دنبالش.
ـ همونجاس، اونجا خونه عمه نساس، یاد گرفتی. زیاد دور نیس. خودت میتونی بری و بیایی.
وقتی به در خانه رسیدند، باد فرو نشسته بود اما سطح مه بالاتر آمده بود و صدای باشول از فاصلهای نسبتاً دور به گوش میرسید. درِ خانه نیم لا بود و همین که رجیم او را صدا زد، صدای عمه نسا در گوششان طنین افکند:
ـ در بازه بیایید تو.
آن دو داخل شدند. مقابل دالان نسبتاً طولانی عمه نسا ایستاده بود.
ـ خوش آمدی. به به چه دختری!
مارال سلام داد و عمه نسا جلو آمد و بوسیدش وبه همراه خود او را به داخل خانه کشاند. رجیم هم به دنبالشان رفت. عمه نسا جثه سنگین خود را جلو کشید و مارال را از سر تا پا با دقت و حوصله نگاه کرد.
ـ چه دختری! خوش آمدی مارال جون. اینجا غریبی نکنیها، منم مثل مادرتم. فهمیدی؟
ـ بله. خیلی ممنون.
ـ آفرین دخترم. راحت بشین تا خوب نگات کنم.
ـ منم بهش گفتم غریبی نکن.
ـ خیله خُب کی از تو پرسید. حواست باشه هر چی میخواست براش فراهم کن، فهمیدی که؟
ـ چه جورم!
ـ حالا شد. راحت باش. دیروز منتظرت بودم. خبرشو دارم خسته بودی رفتی به خواب. حقم داشتی.
چشمان عمه نسا کمی گود و گرد و سیاه و درشت بود. خال بزرگی هم روی گونه چپش داشت و چنان به دور چشمانش سرمه کشیده بود که مجبورت میکرد به او خیره شوی. مارال هم ماتش برده بود. برای لحظاتی نفس در سینهاش حبس شده بود. ساکت و متحیر مانده بود.
ـ چیه دخترم به چی نگاه میکنی. پیش من که میایی راحت باش. هر وقت اومدی در خونه به روت بازه.
فهمیدی یا نه؟
ـ آره خیلی ممنون شما لطف دارید.
ـ ببینم خیال دارید اینجا بمونید؟
ـ پدرم تصمیم گرفته بمونه، منم باهاش میمونم.
ـ آفرین. تو مگه اینجارو دوست نداری؟ نمیخواهی پیش من بمونی؟
ـ اگه قسمت شد میمونم دیگه.
ـ قسمت تو منم. تو به من کمک میکنی، منم به تو. شنیدم آشپزیتم خوبه، اگه بدونی چقدر خوشحال شدم. سیر کردن شکم اینو برادرش کار هر کسی نیس. من خیلی دعا کردم یکی پیدا بشه به دادم برسه!
بعد رو به رجیم کرد و گفت:
ـ پس چرا نشستی پاشو براش چایی بریز. پاشو از سبد میوه بیار نباید که من بهت بگم.
ـ چشم همین الان.
رجیم چای تازه دم ریخت و ظرف میوه را جلوی مارال گذاشت و گفت:
ـ ولی من میدونم از چی ناراحته، از صدای باشول بدش میاد.
ـ حقم داره خیلی بد صداس. پس چرا هیچی نمیخوری، رجیم براش چایی بریز.
ـ نمیخورم، الان میل ندارم.
ـ نمیخورم یعنی چی، گفتم اینجا میای نباید غریبی کنی.
بعد رو به رجیم کرد و گفت:
ـ ببینم شهرو نشونش دادی یا فقط به فکر خودتی.
ـ آخه اینا تازه اومدن، هنوز فرصت نکردم شهرو نشونش بدم. حالا شاید فردا ببرمش بازار.
ـ خودم میبرم بازارو نشونش میدم.
ـ منم بزودی یه درشگه میگیرم و همه جای شهرو نشونش میدم. حوضچه رو بهش نشون دادم. از زیرزمینهای شهرمون هم براش گفتم و از اون مرد غریبهای که اومده بود توشهرمون...
ـ کی، کدوم غریبه؟
ـ چند سال پیش بود اومده بود اسمشم فرهام بود، حالا یادت اومد، از اونم براش کمی تعریف کردم، یادته؟ همونی که قرار بود بندازنش توی حوضچه تا خفه شه.
ـ هنوز نیومده با این حرفا چرا ناراحتش کردی، ببینم دیگه حرفی نبود بزنی؟
ـ مگه خودت نگفتی به من؟
ـ من گفتم اسباب و اثیهاش رو انداختن ته حوضچه، چیزی نداشت یه خورده وسایلی همراش بود یکی دو تا کتاب بود و یه دست لباس تنش، با یه مشت کاغذ و نوشته، همه رو ریختن تو یه صندوقچه انداختن ته حوضچه. حوضچه خیلی گوده، تشم پر لجنه، چند تایی هم مار سمی داره، معلوم نیس از کجا پیداشون شده. اون مرد جوون اسمش فرهام بود، اون دیگه رفت پی کارش. دیگه حرفشم نزن.
مارال پرسید:
ـ کجا رفت؟
ـ عمرش سر اومد.
ـ اون مُرده، چی شد که مُرد، آقا رجیم میگه شما میدونید.
ـ برای چی میخواهی بدونی دختر؟
- دلیل خاصی نداره، از روی کنجکاوی، خواستم بدونم سرنوشتش به کجا کشید.
رجیم هم گفت: اگه میدونی بگو منم میخوام بدونم.
بعد عمه نسا به مارال چشم دوخت و اینطور تعریف کرد:
- اون بدبخت ته یکی از این زیرزمینهاس، چند سال از این موضوع گذشته، شاید سه سال میشه، یادمه به دست و پاش زنجیر بستن بعدش ته زیرزمین بستنش تا نتونه فرار کنه. اون دیگه الان استخوناشم پوسیده. مرد خوبی بود، به کار کسی کار نداشت، تو خونه رجیم بود، چشم شیطونو برم، این مردم خیلی حسودن، اما من از یه حرفش خیلی بدم اومد.
بعد رو به رجیم کرد و گفت:
ـ یادت میاد اومدی گفتی فرهام میگه این زن دیوونس؟
ـ خودش گفت، من خودم شنیدم.
ـ گفته بوده شما مگه احمقید که شیطون میپرستید، خدا شمارو آفریده بعد بنده شیطان شدید، از همین حرفا میزد که عاقبتش اینطور شد. تقصیر خودش شد. اصلاً نمیدونم این خدا چیه که عدهای حرفشو میزنن. خدا کجاس؛ اما من میتونم شیطونو نشونت بدم، من فقط به شیطون عقیده دارم. چون که با تمام وجودم اونو حسش میکنم. اینم بگم اگه میخواهی اینجا بمونی مبادا از این حرفا بزنی.
ـ درسته. منم بهش گفتم.
ـ حواست هست دختر چی بهت گفتم یا نه؟
ـ آره فهمیدم.
ـ مواظب باش. خُب حالا بهم بگو ببینم تو از خدا چی میدونی، هان؟
اما قبل از آن که مارال حرفی بزند، یکدفعه صدایی در راهرو پیچید:
ـ نسا، نسا پس چرا نیومدی؟
مارال با تعجب گفت: صدای کیه؟
ـ هیچی نیس آشناست.
مارال نگاهی به سمت راهرو انداخت و منتظر شد کسی داخل شود و یا عمه نسا پاسخش را بدهد اما هیچ کدام رخ نداد و مارال به فکر فرو رفت. دو باره عمه نسا پرسید:
ـ خُب نگفتی، تو از خدا که بهش اعتقاد داری چی میدونی بگو.
ـ از خدا؟
- آره بگو منم میخوام بیشتر بدونم.
مارال گفت: چیز زیادی نمیدونم، همین قدر که اعتقاد دارم همه آسمانها و زمین رو، همه رو اون آفریده، اون خیلی بزرگه، من به خدا ایمان دارم.
ـ اوه تو چقدر خرافاتی هستی، خدا کجاس گفتم نشونم بده.
ـ اون همهجا هست.
ـ بسه دیگه این حرفارو بریز دور، خدا همهجا هست! دیگه از این حرفا نزن سرت تو کار خودت باشه. حالا گوش کن ببین چی میگم هر اعتقادی داری برای خودت نگه دار، خصوصاً تا وقتی تو این شهر ساکنی، با این که تازه باهات آشنا شدم اما بدون که دوستت دارم نمیخوام برات اتفّاقی بیافته، رجیم تو هم حواست باشه، مواظبش باش.
ـ حتماً اصلاً نگران نباش. میخواستم بگم مارال خانوم هم چیزی از خدا نمیدونه، اونم فقط اسمشو شنیده.
عمه نسا گفت: میدونی چرا میگم باید حرفی نزنی، برای اینکه اهالی اینجا خیال میکنن که خدای شما به شیطون دشنام میده و مدام باعث ناراحتیش میشه، میدونی ما اصلاً به چنین خدایی که میگی اعتقادی نداریم اما یه عدهای هستن که معتقدن هم خدا هست و هم شیطون اما اونا خودشون طرفدار شیطونن و حتی به همین دلیلی که بهت گفتم از دست خدا هم عصبانی هستن. اونا شیطونپرستن، مثل ما. و برای این که از خدا انتقام شیطون رو گرفته باشن هر خداپرستی سر راهشون قرار بگیره، اونو از بین میبرن. اما نگران نباش، اینجا کسی با تو و بابات کاری نداره. سرت تو کار خودت باشه. فقط کافیه راجع به عقیدت با کسی حرفی نزنی.
ـ باشه قول میدم.
ـ خب پس منم قول میدم شیطون موهاتو ببافه، دوست داری؟
ـ داری شوخی میکنی.
ـ اما من شوخی نمیکنم.
رجیم هم گفت: منو برادرمم اصلاً شوخی نمیکنیم. دوست نداریم. راستی عمه نسا اگه غذا آمادهاس بده ببریم آفتاب نزدیکه غروب کنه. از فردا هم مارال خانوم خودش میاد غذا رو میگیره، ضمناً زحمت میکشن برای ظهر ناهار آماده میکنه.
ـ دیگه بهتر از این نمیشه. در واقع مارال کمک منه. خیلی خوش اومدی اینجا. هروقت که از اینجا رفتی باید حتماً با خاطرات خوش بری. رجیم مواظب باش بهش سخت نگذره. در ضمن یه چند روزی نگذار تنها بیاد اینجا، میترسم راه رو گم کنه.
ـ خیالت راحت باشه.
ـ خونتون سرراسته، گم نمیکنم.
ـ پس مواظب خودت باش، بین راه باکسی حرف نزن سرتو بنداز پایینو بیا، هر کی هم پرسید اهل کجا هستید، بگو من از خودتونم، دیگه نمیخواد توضیح بدی. فهمیدی چی گفتم یا نه؟
ـ آره فهمیدم.
ـ فقط چقدر خوب شد آشپزی بلدی. دوست دارم از دست پختت بخورم.
ـ حتماً.
ـ پس اگه یه وقتی مریض شدم، زحمت تهیه شامم پای تو میافته. سختت نیس؟
ـ نه عیبی نداره، من دعا میکنم مریض نشی.
رجیم گفت: راستی کمی هم سرشاب بده، داره تموم میشه.
ـ پس چرا ظرفشو نیاوردی.
ـ یادم رفت.
ـ خیلی فراموش کاری میدونستی؟ به برادرت بگو کمتر مصرف کنید، دیگه چیزی نمونده ته بکشه.
دقایقی بعد عمه نسا داخل حیاط رفت و به سمت گودالی که گوشه حیاط بود خم شد. رجیم گفت:
ـ اگه میخواهی سرشابت خوشمزه بشه باید یه ده روزی زیر خاک باشه تا خوب جا بیافته، این کارو عمه نسا همیشه انجام میده، برای همین سرشاباش اینقدر خوشمزهاس. بعضیها پول خوبی بهش میدن تا اون براشون درست کنه. الان دیگه غذارو میگیریم و میریم، ضمناً خوب موقعی برمیگردیم چون هوا هنوز تاریک نشده.
طولی نکشید که عمه نسا رجیم را صدا زد. رجیم از پنجره داخل حیاط رفت و در بیرون کشاندن کوزه بزرگ از داخل گودال به عمه نسا کمک کرد. سپس از پای پنجره کوزهای برداشت و آن را از سرشاب پر کرد.
ـ خوبه همینجا بگذار باشه هروقت خواستید برید با خودتون ببرید.
ـ باشه، ممنون، اما عجب عطری داره.
پس از تحویل غذا در حالیکه رجیم کوزه سرشاب را حمل میکرد به راه افتادند. هوا رو به تاریکی میرفت و صدای بالها و آواز باشول از همه سوی برمیخواست. اما هیچ چیز در آن شهر عجیب مثل شبهای حوضچه وهمانگیز نبود >>> فصل هشتم
رمان: فصل ۱ - فصل ۲ - فصل ۳ - فصل ۴ - فصل ۵ - فصل ۶ - فصل ۷ - فصل ۸ - فصل ۹ - فصل ۱۰ - فصل ۱۱ - فصل ۱۲
نظرات