رمان: فصل ۱ - فصل ۲ - فصل ۳ - فصل ۴ - فصل ۵ - فصل ۶ - فصل ۷ - فصل ۸ - فصل ۹ - فصل ۱۰ - فصل ۱۱ - فصل ۱۲
فصل پنجم
ناگهان مارال چشم گشود و سراسیمه در جای خود نشست. بار دیگر صدای آزاردهنده پرنده شاخدار را شنید. وقتی به خود آمد کمی ترسید. این صدای عجیب، فضای خیالانگیز بیرون و سکوتی که آنجا را فرا گرفته بود، روحش را میآزرد.
صورتش را که مالاند از جا برخاست. دیگر پی برده بود اینجا خانهای است که مدتی را باید در آن بماند. حتی فکرش هم آزارش میداد و بیش از هر چیزی نگران بود، زیرا که همه چیز در نظرش عجیب و ناباورانه جلوه میکرد. همانجا که ایستاده بود، نگاهی به درو دیوار و فضای داخل اطاق انداخت. سقفش به سمت بیرون گود و فرو رفته بود و یک روزنه کوچک در وسط آن به چشم میخورد که به وسیله تختهای به رنگ سیاه پوشانده شده بود. درون دیوارهای اطاق چندین طاقچه و کمد دیواری کوچک وجود داشت. دیوارها سفید و رنگ و رو رفته و پرده مقابل پنجره گلدار و با زمینه خاکستری بود. بعد درون اطاقش چرخی زد و تمامی طاقچهها را خوب وارسی کرد. از داخل اطاق مقابل اصلاً صدایی به گوشش نمیرسید. کمی کنجکاو شد. چرا صدایی از آن سه نفر نمیشنید؟ اما لحظاتی بعد تنها طاقچهای که هنوز ندیده بود و در کوچکی به رنگ سبز به آن قفل زده بود، فکرش را ربود. به سمتش رفت و دستی بر آن کشید. با آن که کلیدش به قفل بود اما جرئت نکرد آن را باز کند.کمی به هیجان آمده بود. مانده بود چه کند. بعد خوب گوش سپرد تا صدایی از داخل خانه یا اطاقهای دیگر بشنود. اما خانه غرق سکوت بود. در اطاق را باز کرد و داخل راهرو شد. در اطاق قبلی نیمه باز بود اما صدایی از آن بر نمیخواست. جلوتر رفت و نگاهی انداخت؛ کسی آنجا نبود. داخل شد و پدرش را صدا زد. گویا از خانه بیرون زده بودند. به اطاق دیگر هم سری زد. آنجا هم هیچکس نبود. یکی دو بار دیگر با صدای بلند پدرش را صدا زد و همینکه مطمئن شد کسی درون خانه نیست به سمت گنجه در دار رفت.
در چوبی گنجه بسته بود و کلیدش درون قفل قرار داشت. دست جلو برد و در حالیکه پنجهاش میلرزید کلید را در قفل چرخاند و آن را باز کرد. همین که در کمد دیواری باز شد هر چه درون آن قرار داشت مقابل چشمانش قرارگرفت. درون گنجه یک صندوقچه کوچک به اضافه مقداری کاسه گلی به رنگ سفید و سرخ و نیز مقداری فلزات گوناگون و نیز چند تایی دستبند و انگشتر با نگین سبز و آبی به چشم میخورد. مارال یکی از انگشترها را برداشت و درون انگشتش کرد.
ـ چقدر قشنگه، اما خدا میدونه مال کی بوده!
احساس کرد آن را در جای دیگری و به انگشت زن دیگری دیده بود، اما هر چه فکر کرد، کمتر چیزی به خاطر آورد. مارال انگشتر را در جای خود گذاشت و تصمیم گرفت در کمد را ببندد که ناگهان چشمش به درز و شکاف گوشه گنجه برخورد کرد. خوب دقت کرد. یک بسته کاغذ تا شده داخل آنجا گذاشته شده بود. یاد حرفهای رجیم افتاد. ترس سراپایش را فرا گرفت. لحظهای از حرکت باز ماند. به سمت پنجره برگشت و فوراً حیاط را از نظر گذراند. حتماً صدایی که شنیده بود خیالی بیش نبود. در خانه بسته بود. فوراً خود را به گنجه رساند و در حالی که قلبش به شدت میطپید، بسته کاغذ را از شکاف دیوار بیرون کشید و درآن را به حال اولش برگرداند. روی تشک سرخ نشست و به دیوار پشت سرش تکیه داد. بسته کاغذ تا شده را زیر پیراهنش مخفی کرد و صبر کرد که مطمئن شود کسی سر زده نمیآید. کمی بعد تغییر جهت داد و به سمت حیاط نشست و همین که اندکی از هیجانش کاسته و راه نفسش باز شد، در حالیکه حواسش متوجه بیرون بود، آرام آرام اوراق تا شده را از زیر پیراهنش بیرون آورد و به آن چشم دوخت؛ بسته کاغذ شامل شش ورق بود. صفحه اول را که پیدا کرد شروع به خواندن نمود:.
عاقبتِ کار این شد که راه به راه برخورد و بر تقاطع از حرکت باز ماندم. همین که آمدم راهی گزینم ناگهان نعشکشی از راه رسید و مرا به شهری برد که طول آن به قامت هزار مرد و فکرشان به ارتفاع نیمی از لبه حوضچه بود. مرد جوان کجدهن بر نیمکت در کنارم نشست و حکایت از حال مضحکش راند که شاید من شنونده غافل و نادانی باشم و بر من واجب آمد خوددار و غریب بمانم و بر توست که کنجکاو و صبور باشی.
اینک بدان که از رویاها گریزی نیست. راهی است به دنیای دیگر. نباید هراس کنی. دنیایی است خیالانگیز اما حقیقت دارد و آنجا مکان دیگری است که باید به آن خو بگیریم و تنها مرگ است که این راه را برایمان هموار میسازد. به آب و باد و خاک و آتش درود فرست که جملگی یک عنصر هستند و ذات جهان در آن میجنبد. آگاه باش که هرچه هست در هوا نهفته است و بدان که خدای تو نزدیک است به تو از هوا و حتی از همان هوای درون سینهات.
اکنون به تو رازم را آشکار میکنم. ترسم از این که بشنوی و سخنم را فراموش کنی و پیرو شیطان شوی پس خدا را یاد کن و او را هرگز فراموش مکن و به این گفتهها ایمان بیاور. اینک مراقب مرد بدذات کجدهن باش که میخزد. او شیطان است و رجیم نام دارد. به ظاهر مهربان و بیآزار اما ساده است و نادان. برخی کردار او شیطانی است و او در گمراهی روزگار میگذراند. بیشتر پیرو برادرش است و از او تقلید میکند.
از من سکوت نشاید که خدا را خوش نیاید. حال دانی که از وحشت دورت میکنم و میخواهم همدم فردای دور تو باشم. چه بسیار رفتم و مقصدی نیافتم و سرانجام راه به راه برخورد و تقدیر مرا به حوضچه رساند و همین شد که ماندم. اینک بخوان تا دستگیرت شود. اما مراقب باش زیرا آشکار ساختن رازت در این جمع شیطانپرستان کشتن خود باشد. حضور من در این خانه نه به میهمانی بود، کرایه پرداختم تا ساکن شوم که این خانه و ساکنینش بر من عجیب آمد، چه رجیم سادهلوح خود را لو داد تا مرا با خود همراه کند. مرد دیگرگویا برادرش باشد که ذهنم را آرام نیش زد.
عجایب این شهر کوچک کمجمعیت ترا فریب ندهد که همین خواست و آرزوی شیطانپرستان است. بدان که اینجا مکان امن گمراهان است و هر که در اینجا افتد و خدا را فراموش کند، به روز سیاه نشیند. مگر نمیدانی که هرکس خالق خود را فراموش کند، او شیطانی میگمارد تا همنشیناش شود و تا نفس میکشد، چنین است. در روی زمین هرکسی به کاری مشغول است و بر تعجبم بیفزود، لیکن در این شهر مثل این کار هیچ کجا ندیدم. پندارم هنوز بر این راز ناآگاه هستی و آن بر تو پوشیده یاشد. صبور باش تا کسی بر فکر و اندیشهات دست نیابد زیرا فاش شدنش زیان هست و رنجش غمآور. اما اول بدان که اهالی این شهر به عمل شوم همخوابگی با محارم مرتکب میشوند، اگر نه همه بیشتر ساکنین چنین کنند و به لعن خداوند گرفتار هستند. اما مرد لنگاک و رجیم بیعقل مرده میشورند و سپس هوس خود را بر غیر همجنس میفشرند و گویا اهالی نیز از عمل آنان غافل. کار شستن مُرده دختر و زن بیدفاع بر سنگ مردهشورخانه به دست زنی نسا نام که در طلسم و فرمانبردار جن ناشناختهای است صورت میگیرد. زن ساکتی است که سرش به کار خود است. سرشاب هم میفروشد و گمان میبرد شیطان به او نظر دارد. فقط برای شیطان خود را آرایش میکند. اما آن هنگام که این زن، مُرده را به حال خود رها میکند، لنگاک و رجیم بر جسم بیجان و شسته مُرده میخوابند و لذت حرام میبرند و اینان هستند که بر خدا و مردگان خیانت میورزند. بدان که مردم این دیار شیطانپرست و از خدا به دورند. پس هشیار باش و مراقب.
اگر تو مرد هستی و خداپرست، دوست دارم که در دنیای دیگر با تو همراه باشم و من به دیدارت مشتاقم. اگر دختری تنها و بییار هستی، خواهم که پس از مرگ همدمت باشم. من ترا یار و حامی خواهم بود. تو ندانی دنیای من کجاست اما من ترا انتظار میکشم.
اینک که مسیرت به شهر حوضچه افتاده و این نوشتار میخوانی، بدان که باشول پرنده غریب و بد صدا اهل جهنم است و اهالی از این حقیقت هیچ ندانند. شاخدار است و تا صبح میخواند و اهالی را از عمل شومشان نهی میکند و طعم لذت حرام را بر آنان تلخ میسازد. از این پرنده نترس که اگر بنده خدا باشی، برتو گزندی نرساند. بدان که دیری نپاید که این شهر و اهالی آن به غضب خداوند گرفتار خواهند آمد. و شاید باور نکنی که برخی از اهالی اینجا نامی از خدا هم نشنیدهاند و این عجیب است زیرا چگونه شیطان میپرستند که از خدا هیچ نشنیدهاند.
ای همدم من که این میخوانی، راز این است، بدان رویایی که در خواب میبینی، دنیای پس از مرگ توست. به هنگام مرگ در رویایی به فراخور فکر و عملت فرو شوی و همانجا بمانی تا وقتی معین. آری رویاها صورت دیگر دنیای پنهان توست. اگر بنده خدا باشی بیشک لحظه مرگ یک شور و هیجان پاک و پر لذتی میآید و تو را همراه میبرد و در دنیایی خیالانگیز و عجیب رهایت میسازد. آری لحظه مرگ یا در لذت غرق میشوی و یا با عذاب جانت را میستانند. تا از اعمال چه از پیش فرستاده باشی.
اما من انتظارت را میکشم. چیزی در قلبم میگوید کسی خواهد آمد که همدمم میشود. روح من ترا تنها نخواهد گذاشت. پس آرام و صبور باش و انتظار بکش. من هم انتظارت را میکشم. درود خداوند بر تو باد. مرا هرگز فراموش مکن. این بنده حقیر خداوند فرهام است که اینک ترا آگاه کرد. به امید دیدار >>> قسمت ششم
رمان: فصل ۱ - فصل ۲ - فصل ۳ - فصل ۴ - فصل ۵ - فصل ۶ - فصل ۷ - فصل ۸ - فصل ۹ - فصل ۱۰ - فصل ۱۱ - فصل ۱۲
نظرات