فصلی از رمان:
هوای سطح جاده گرفته و مه آلود بود. صداهایی از دور دست شنیده میشد، مثل وقتی که پارس سگی از فاصله دور در باد گذرنده شبیه به سرفهی پیرمردان قوی هیکل میشود. در کنار جاده خاکی جز دو نفرکه آرام میرفتند هیچ عابری به چشم نمیخورد. هوا سنگین و دید چشم ناتوان بود. سکوت مرموزی هوا را اشغال کرده بود. گوییکه همه چیز منجمد میشد. گاهی درشکهای از کنار آنان میگذشت و خیلی آرام در مه صبحگاهی ناپدید میشد.
هر دو عابر خسته بودند. تا آن ساعت مسافت زیادی را پیاده طی کرده بودند. یکی از آن دو جمال نام داشت، مردی میانسال و لاغراندام که چابک و خستگیناپذیر مینمود. به همراه او مارال تنها دخترش میآمد. او بقچهای در دست داشت که گاهی آن را زیر بغل میزد. خسته بود و پدرش این را میدانست.
ـ کمی تحمل کن. دیگه چیزی نمونده. ناراحت نباش. اون بقچه رو بده به من بیارم. اگرم خیلی خستهای برات درشکه بگیرم.
ـ نمیخواد، خودم میارم. حالا که داریم میریم.
ـ کجا میرید؟ بیایید بالا!
ناگهان در دلشان جرقهای از ترس زده شد. هر دو به عقب برگشتند. در چند قدمی آنها دو مرد نسبتاً میانسال بر روی درشگهای که دو مادیان سفید آن را میکشید، نشسته بودند. ابتدا جمال سلامی کرد و از آن دو تشکر کرد و سپس رو به مارال کرد و گفت:
ـ پس چرا معطلی بریم سوارشیم. برو بالا.
ـ سوار شید. بیایید بالا.
همینکه آن دو سوار شدند درشگه در جاده مهآلود صبحگاهی دوباره به راه افتاد. دقایقی بعد مرد جوانی که در کنار درشکهچی نشسته بود به حرف آمد و گفت:
ـ صدای من میاد یا نه؟
اما جوابی نشنید و پس از مکث کوتاهی ناگهان در درشکه را باز کرد و جمال و مارال صورت مرد نسبتاً جوانی را دیدند که دهان کجی داشت و گوشه چشمش میلرزید. او در حالیکه اجازه میگرفت، بیمعطلی مقابل آن دو نشست و گفت:
ـ این وقت صبح کجا راه افتادید هان؟
جمال گفت: مسافریم. میگذشتیم.
آن مرد پس از این که آن دو را خوب ورانداز کرد، دو باره به حرف آمد و گفت:
ـ ما از ده باجین میاییم. نکنه مال اونجا هستید؟
جمال گفت: نه ما اهل اونجا نیستیم. ما از آبشوره میاییم. تا اینجا راه زیادیه تقریباً چند روزیه که تو راهیم. البته تو دهات سر راهمون خستگی در میکردیم. اما فقط یه چیزش بد بود که همه راه رو پیاده اومدیم. من که نه ولی به دخترم سخت گذشت. ما خیال داریم بریم به ساروقه، یکی از بستگانم اونجا اقامت داره. شما میدونید تا اونجا چقدر دیگه راه مونده؟
ـ گفتی ساروقه، آها بله ساروقه، یکی دو باری به اونجا رفتم. ساروقه شهر بزرگیه اما به جاش شهر ما خیلی با صفاتره، آرومتره.
مرد جوان در حالی که شهرشان را توصیف میکرد چشم از مارال برنمیداشت. او جرئت نداشت مستقیم به آن مرد نگاه کند. جمال پرسید:
ـ شهرتون کجاست؟ نزدیکه یا دوره؟ ببینم اونجا میشه خوب پول در آورد یا نه؟
مارال نگاهی سرزنشآمیز به پدرش انداخت اما چیزی نگفت، حرفش را خورد و ساکت ماند. و آن وقت مرد جوان در پاسخش گفت:
ـ پول، پس چی که پیدا میشه. تو شهر ما پول خوب در میاد. مثلاً منو و برادرم خیلی پول داریم. ما همش کار میکنیم. همین نعشکشی رو که سوارش هستیم، ده سالی میشه که داریمش. ازش خوب کار میکشیم، هنوزم داره برامون کار میکنه.
ناگهان مارال با شنیدن نعشکش حالش کمی منقلب شد. خواست به پدرش حرفی بزند. رنگ از رویش پریده بود. مرد جوان مارال را زیر نظر داشت. سرش را کمی جلو آورد و گفت:
ـ گویا دختر خانومتون کمی ترسیدن، همین طوره، اما ترس نداره.
ـ نه اشتباه میکنید. دختر من نترسیده، فقط یه کمی تعجب کرده، اصلاً چیزی نیست که بترسه، اینم مثل درشکه میمونه،چه فرقی داره.
ـ راست میگی اینم درشکهاس دیگه فقط یه اطاقم پشتش داره، زیاد بزرگ نیس اما تابوت توش جا میگیره. ما از ده بالا میاییم، اگه شب رو اونجا بودید حتماً باید شنیده باشید که خان باجین مرده، ما هم آوردیمش که بشوریمش. پس شما اهل باجین نیستید؟
جمال گفت: نخیر، گفتم که ما اهل آبشوره هستیم اما دیشب اونجا بودیم. البته ما توی آسیاب خوابیدیم، آسیابون مرد خوبی بود به ما جا داد چیزی هم ازمون نگرفت، حتی برامون شام هم تهیه دید. درسته اون برامون تعریف کرد که خان ده مرده، ما بهش میگیم کدخدا. گویا زیاد پیرم نبوده، البته من که خبر ندارم.
ـ درسته، یه مرض بیدرمونی گرفت و مرد، ولی من ازش اصلاً راضی نبودم، چون که یه مقداری به من مقروض بود، سال پیشم زنش مُرد، دو سه سال پیشم دخترش مُرد. دختر جوون و قشنگی داشت. برادرم میگفت چه دختری مثل برگ گل بود. حیف شد. عمه نسا تا مدتها تعریفشو میکرد. اون با ما کار میکنه.
جمال گفت: پشت سر مُرده خوب نیست حرف بزنیم.
ـ این حرفا چیه، اون حق منو خورده، خیلی خسیس بود، ما هنوز بابت شستن زنش طلبکاریم. خُب در عوض ما هم خوب نمیشوریمش. این جوری تلافی میکنیم.
سپس خندید طوری که جمال هم به خنده افتاد. قلب مارال به شدت میطپید و حتی برای لحظاتی پدرش را همانند آن مرد غریب احساس کرد. هرجا که بوی پول به مشام پدرش میرسید دیگر به او بیاعتنا میشد. همین مارال را رنج میداد. آن مرد دوباره به حرف آمد و گفت:
ـ دنیاست دیگه، یه روز خان باجینی، یه روزم باید سوار نعشکشت کنن ببرنت مردهشورخونه، حالا اموالش مونده و یه مشت مفتخور، کاشکی طلب مارو هم کنار میگذاشت. اینم بگم برادرم لَنگاک مثل شما فکر میکنه، اونم میگه نباید پشت سر مُرده حرف زد، اما من به این حرفا هیچ اعتقادی ندارم، مُرده که چیزی نمیشنوه، اینطور نیس. مُرده دیگه کارش تمومه.
جمال گفت: ببخشید گفتید اسم برادرتون چی بود، درست متوجه نشدم.
ـ لنگاک، اسمش لنگاکه. این اسم رو پدرم براش انتخاب کرده، مادرم دوست نداشت لنگاک صداش کنه، اما من از اسمش خوشم میاد، چطوره هان؟
ـ بد نیس، اسمه دیگه، هر کی یه اسمی داره. ببخشید شما چی اسمتونه، اسم من که جماله، نمیدونم خودمو معرفی کردم یا نه، ببخشید سئوال میکنمها.
ـ نه مگه چه اشکالی داره، اسم منم رجیمه، رَجیم، چطوره هان؟ این اسم رو هم پدرم روم گذاشته. یادم میاد که پدرم به مادرم گفت: من خوب میدونم که چرا این اسمارو براشون انتخاب کردم. اما پدرم کمی خرافاتی بود. میدونید اون پیشگویی میکرد، خودش میگفت از بعضی حوادث آینده با خبرم، اما من باور نمیکردم. اینم بگم که برادرم خیلی به پدرم علاقه داشت. به نظرم پدرم به اونم بیعلاقه بود اما لنگاک نمیخواد باور کنه، مبادا حرفی بهش بزنید، ممکنه ناراحت بشه.
ـ نه ما چی کار داریم به این حرفا. الان از خدمتتون مرخص میشیم. پس این آقایی که درشگه رو میرونه برادرتونه؟
ـ درسته برادرمه، یه کمی پیر شده، اینطور نیس؟ من بیست سال از برادرم کوچکترم، اما در کنار هم خوشیم، اگه شما هم خواستید پیش ما بمونید، بهتون جا میدیم، خلاصه که نمیگذاریم بهتون بد بگذره. شهر ما خیلی خوبه، به پای ساروقه نمیرسه، اونجا شهر بزرگیه، اما شهر ما با صفاتره.
ـ شهرتون چی اسمشه؟
ـ مگه نگفتم، اسم شهر ما حوضچه است، حوضچه اسمشه، تو خود شهرمون دوسه تا هم حوض پر از آب داره،خیلی دیدنیه زمان پدرم ساخته شده. یه چشمه هم تو شهرمونه اون چشمه مقدسه. اما این حوضچهها فقط از آب بارون و اون چشمه پر میشن.
ـ پس هر دو تون پیش هم هستید؟
ـ درست فهمیدی. آخه میدونی برادرم از زن متنفره، میگه زنا جادوگرن. منم موندم چی کار کنم. من دوست دارم زن بگیرم اما برادرم مخالفه، میگه تو زن بگیری من تنها میشم. میبخشیدها من جلوی دخترتون از این حرفا زدم.
ـ عیبی نداره، اینم مثل دختر خودت میمونه.
ـ دختر خوبی داری، خوش به حالت، اگه پیش ما بمونید خیلی خوب میشه. با هم دوست میشیم. میتونید پیش ما بمونید، من به برادرم میگم که کرایه هم ازتون نگیره، چطوره؟ راضی میشی یا نه؟
ـ تا ببینیم چی میشه، هر چی قسمت شد.
همین لحظات بود که مارال با احتیاط نگاهی به رجیم انداخت. اما او داشت با لبخند پر آبی نگاهش میکرد. در حالی که نعشکش جاده خاکی و مه گرفته را آرام میپیمود، آنها مدتی را در سکوت گذراندند. رجیم در حالیکه تبسم بر لب داشت سعی میکرد توجه مارال را به سوی خود بکشاند. اندکی بعد همین که درشکه نعشکش به علت وجود چالهای دچار لرزش سختی شد، هم زمان صدای غریب و زنندهای گوششان را آزرد. مارال از ترس فریادی کشید.
ـ بابا صدا چی بود؟
ـ نمیدونم. انگار از بیرون بود.
رجیم گفت: نترسید چیزی نیست. این که صدای باشوله، مگه تا حالا صداشو نشنیدید. مثل کلاغ میمونه. فقط کمی بزرگتره، میدونید من از صداش خوشم نمیاد. تازه دو تا شاخم داره اگه ببینیش تعجب میکنی. این پرندهها مارو کمی آزار میدن، اما خب عادت کردیم. اصلاً تو باجین خبری ازشون نیس. بیشتر تو شهر ما میپرن. بعضی وقتا صداشون منو خیلی اذیت میکنه. اینم بگم تا حالا کسی نتونسته به مُردشون دست بزنه، معلوم نیس کجا لونه دارن، کجا میمیرن که کسی نمیتونه پیداشون کنه. یه کم عجیبه، اینطور نیس؟
ـ آره همین طوره.
مارال پرسید:
ـ گفتید دو تا شاخ داره؟
ـ آره درسته. تو شهر ما از این پرندهها زیاد پیدا میشه. شما حتماً یه چیزایی ازشون میدونید.
ـ نه، چیزی نمیدونم. فقط تعجب کردم. پرنده شاخدار تا حالا ندیده بودم.
ـ آره دو تا شاخ دارن، اگه فقط یکی شونو بگیرم، دیگه تمومه، میندازمش تو قفس. من تو زیرزمین خونم دو تا قفس بزرگ دارم فقط منتظر روزی هستم که به چنگم بیفتن. میشنوید، باز مثل اینکه صداش میخواد بلند شه، انگار چمچارش میاد. میدونید من از کجا میفهمم، چند بار که خوب گوش بدید متوجه میشید. هروقت میخواد سرو صدا کنه، اولش خور خور میکنه، مثل صدای گربه. بعدش صداش بلند میشه.
ناگهان صدای باشول پرنده شاخدار برخاست، صدایی رعشه برانداز و زننده، گویی که کسی به حال تهوع افتاده باشد. در این هنگام صدای لنگاک بلند شد که او را نزد خود خواند.
ـ رجیم پاشو بیا. زود باش معطل نکن.
ـ این صدای برادرمه، کارم داره، من الان میام پیشتون.
همین که رجیم رفت مارال نفس راحتی کشید و به پدرش گفت:
ـ بابا این مرده یه حرفی زد، فهمیدی چی گفت؟ گفت چمچارش میاد یعنی چی؟
ـ یعنی نفسش تموم میشه. پدرم مدام این حرف رو زبونش بود. خدا بیامرزدش... الحمدالله مثل این که داره جامونم درست میشه.
ـ بابا یعنی چی، نکنه خیال داری اینجا بمونی؟ ولی من اصلاً خوشم نمیاد، زود از اینجا میریم، یه وقت هوس نکنی بمونی. من نمیمونم.
ـ حالا ببینیم چطور میشه. اینا معلومه که آدمای خوبی هستن. تازشم با ده خودمون خیلی زیاد فاصله نداره، از ساروقه نزدیکتره. دفعه بعد که خواستیم به دهمون برگردیم یه درشکه میگیرم با دو تا اسب تند پا. ولی باید صبر کنی تا کمی وضعمون روبرا بشه. باید ببینیم چه جور جاییه.
ـ ولی من اصلاً دوست ندارم. بهتره بریم نمیخوام با اینا همکلام بشم.
ـ اینا مگه چشونه. شغلشون مُرده شوریه، به ما کاری ندارن، این کار تازه خیلی هم ثواب داره، جوونه یه کمی سادهاس، اما آدم خوبیه. تو عجله نکن. پیش اینا خوب میشه پول در آورد. تو خیلی جوونی نمیدونی باید چی کار کنی. تازشم تو با اینا کاری نداری. اگه موندگار شدیم تو کار خودتو میکنی، اینا که به تو کاری ندارن. اگه موندگار شدیم چندتایی هم دوست و آشنا برای خودت پیدا میکنی، سرت گرم میشه.
پشت سر جمال پنجره کوچکی بود که اطاقک چوبی را به خوبی نشان میداد. مارال نگاهی به داخل آن انداخت. آنجا اطاقک نیمه تاریکی بود که درونش یک تابوت چوبی لب پریده با یک فانوس روشن قرار گرفته بود. جسد خان باجین درون تابوت قرار داشت و پارچهای سبز رنگ روی آن کشیده شده بود.
در طول راه برای چندمین بار صدای باشول پرنده مرموز شنیده شد. آخرین بار مارال خوب گوش سپرد. پرنده ابتدا آرام میغرید و این شروع آوازی تهوعآور و هراسانگیز بود. نعشکش همچنان پیش میرفت و جاده مهآلود گویی انتهایی نداشت.
نظرات