اول:
فردا مهمون دارم. امروز حدود هشت و نیم صبح سری به دوستم زدم و قصد داشتم بعدش برم خرید برای فردا. میخوام برای فردا خورش بادمجون درست کنم. داشتم با دوستم حرف میزدم که یکی از دوستان دیگه م زنگ زد و در مورد یه گردهمایی در مورد مفهموم طلوع در اشعار فردوسی بهم گفت. دورهمی ساعت ده تا دوازده و به آدرسی درست اونور شهر بود. اما من موضوعش رو دوست داشتم و دوستم هم ی عالمه از آدمهای جالبی که اونجا هستند تعریف کردند. نتیجه این شد که من بین بادمجان خریدن و یک کار فرهنگی، اون دورهمی رو انتخاب کردم و بدو رفتم خونه و یه دوش گرفتم و رفتم اون دورهمی. مسیرش رو بلد نبودم، سه دور گم و گور شدم تا بالاخره با پنج دقیقه تاخیر رسیدم. دوستم با دوستش اونجا منتظرم بودن. تعجب کردن به موقع رسیدم.
دوم:
خیلی خیلی جلسه ی جالبی بود. از هر نظری! محل برگزاری ساختمان اجتماعات یک موسسه ی آموزشی برای نابینایان و کمبینایان بود. موسسه ی نگاه آفتاب مهر ! یک خانم و یک آقای اهل رفسنجان کرمان اون ساختمان زیبا و بزرگ و باشکوه رو ساخته بودن. دوستم گفت الان هم هر ماه پانصد میلیون کمک مالی به اون موسسه میکنند. چقدر خوبه که آدم وقتی خیلی پولدار میشه لااقل بخشی از پولشو صرف این کنه که دنیا جای زیبا تر و بهتری برای بقیه ی آدمها هم بشه. قابل تحسینن این آدمها!
سوم:
گروهی از دانشگاهیان و فرهیختگان در کرمان یه انجمن کوچیک نوپا درست کردن به نام مهان و تلاش دارن با گردهمایی های کوچیک هم به ارتقاء سطح فرهنگی جامعه کمک کنند و برای موسسه ی آفتاب و در راستای کمک به نابینایان و کم بینایان کمک مالی جمع کنند. اینقدر برای من جالب و. است قابل تحسین که حتی در این فضایی که داشتن امید اینقدر سخت شده هنوز تعدادی دارن اینقدر سخت تلاش، میکنند که دنیا جای بهتری برای زندگی بشه.
چهارم:
یکی از سخنرانان جلسه آقای مهندس احمد میرزاخانی پدر زنده یاد مریم میرزاخانی بود. از طریق ویدئو کنفرانس در گردهمایی شرکت کرد. حتی یک جمله در مورد دخترش نگفت. تمام مدتی که این آدم حرف زد من فقط به حال خودم تاسف خوردم. حجم کارهای خیریه ای که این آدم انجام میده و میزان اطلاعات دقیقش در مورد وضعیت نابینایان و کم بینایان ایران غبطه برانگیز بود. دخترش معروف ترین ریاضیدان دنیا بوده و درست در زمانی که دیگه قاعدتا کسی در دنیا نیاید از سرطان سینه بمیره، وسط دل آمریکا با اون همه امکانات از سرطان سینه فوت شده و این آدم از پا در نیومده. جامعه اش رو رها نکرده. کمک به دیگران رو لحظه ای فراموش نکرده. هم خودش و هم همسرش خودشون رو وقف ساختن زندگی بهتر برای فرزندان این مملکت کردن. وطن پرستی یعنی این! ما چکار کردیم برای وطنمون؟
پنجم:
یکی از نکات حیرت انگیز در گردهمایی امروز برای من بخشی از حرف های مهندس احمد میرزاخانی بود. آدم مذهبی و معتقدی بود. من اینو نمیدونستم. طی سخنان کوتاهش دوبار از ایت الله طالقانی و گفته های اون یاد کرد. و وقتی در انتهای حرفاش مجری ازش خواست که توصیه ای برای همه داشته باشه، آیه های معروف قرآن در مورد روز قیامت رو خوند که
اذا الشَّمْسُ كُوِّرَتْ
آنگاه كه خورشيد به هم درپيچد
وَإِذَا النُّجُومُ انْكَدَرَتْ....
تا اونجا که دختران زنده به گور شده میپرسند به کدامین گناه کشته شدیم؟؟
و مهندس میرزاخانی گفت که الان که دختران رو زنده به گور نمیکنند مفهوم آیه اینه که هر استعدادی رو که بکشیم در واقع نفسی رو کشته ایم پس در روز موعود از هر کس که مانع بالندگی استعدادی شده بازخواست خواهد شد. و گفت هر کاری از دستش بربیاد میکنه تا استعداد هیچکس بر این خاک نابود نشه.
من گرچه مذهبی نیستم ولی تمام مدتی که این آدم حرف میزد من به خودم گفتم جمهوری اسلامی میخواست دخترش رو بندازه توی دره و با دهها آدم فرهیخته ی دیگه بکشه. اگر ما بودیم داشتیم ناله نفرین میکردیم و به سر تا پای اعتقادت خودمون و دیگران فحش میدادیم ولی این آدم اعتقاداتش رو از دست نداده، بلکه اونا رو به نگاهی زیبا تفسیر کرده. چه میشه کرد غیر از تحسین؟
بعد از سخنرانی مهندس میرزاخانی من با خودم گفتم بیخود نیست دخترشون به اون جایگاه رسیده. زیر دست همچین پدر و مادری بزرگ شده.
ششم:
موضوع اصلی جلسه که طلوع در اشعار شاهنامه بود خیلی جالب بود. یه آقایی به نام دکتر علومی که دامپزشک و استاد دانشگاه بود در این مورد حرف زد و چقدر برای من جالب بود که کسی خارج از دایره ی تحصیل و کارش به ادبیات پرداخته. ادبیات زیبایی قلب میاره. حرفهای دکتر علومی دوباره یادم آورد که چه آدمهای بزرگی در ایران زندگی میکردند. آدمهایی مثل فردوسی که ماها و فرزندان ما مدیون این آدمها هستند. چرا الان دیگه آدمهایی به بزرگی فردوسی و مولانا و حافظ و سعدی و عطار نداریم؟
هفتم:
تمام سخنرانان از یه خانمی به نام خانم کهن بین صحبت هاشون یاد کردن و تاکید کردن که تمام این تلاش ها و گردهمایی ها و کارهای خیریه حاصل تلاش بی وقفه ی ایشونه. آخر جلسه هم با یک دعوت غیر برنامه ریزی شده از طرف مجری به پشت تریبون آمد و در مورد فردوسی و شاهنامه کمی حرف زد. من اولین بار بود میدیدمش. زنی بود بی نهایت معمولی که ظاهرا سالهای آخر میان سالی رو میگذروند. استاد دانشگاه در رشته ادبیاته. وقتی که حرف میزد تمام وجود من پر از شوق و خوشحالی بود. به خداوندی خدا که زنان موجودات شگفت انگیزی هستند. هرگز از تلاش دست برنمیدارن. به تعبیر یکی از سخنرانان وسط دل تاریکی کبریت روشن میکنند، تا نورش تاریکی رو روشن کنه. آقایون اون جمع هم این تلاش رو میکردند ولی شرایط همیشه برای خانمها سخت تره و چه خوب که زنان رو هیچ شرایطی از پا نمیندازه. زن بودن خیلی زیبا و باشکوهه.
هشتم:
دوستم بعد از پایان جلسه منو به چند تا از آدمهای جالب اونجا معرفی کرد. خیلی دوستم رو دوست دارم. همیشه منبع خیر تو زندگیم بوده.
خیلی بهم توی اون گردهمایی خوش گذشت. خیلی خوشحال بودم که بین بادمجون خریدن و گردهمایی من گردهمایی رفتن رو انتخاب کرده بودم!! عصری بادمجون خریدم!!
نهم:
امروز روز خوبی بود. خداوند یا هر چیزی که یه جایی هست به تمام کسانی که برای این خاک و مردمش اینقدر سخت تلاش میکنند عمر طولانی و با عزت و زندگی پر از خیر و شادی بده. آیکون حسادت شدید به تک تکشون :) 3>
#مژگان
نظرات