ایلکای

در دوره‌ی دانشگاه، مسئولین همیشه تاکید می‌کردند که دانشجو باید مطالبه‌گر باشد. این مطالبه‌گری دانشجو البته به شکل عضویت در انجمن‌های دانشگاه و شورای صنفی تبلور می‌یافت و به مطالبه‌ی غذای بهتر و حقوق اینترنی بیشتر ختم می‌شد. بعدتر هم وقتی ما دیگر از دانشگاه رفته بودیم، این موضوع رسید به مطالبه‌ی آزادی از دولت - به عبارتی بگذارید مای مردم همچنان کارمند باشیم و پارتی-بازی کنیم و دنبال رفاه از دولت باشیم، اما علاوه بر این‌ها کاری هم به کارمان نداشته باشید. آزادی در این مطالبه‌گری چیزی طلب‌کردنی شد و نه بدست-آوردنی.

به همین دلیل هم زن و زندگی و آزادی وقتی در خیابان طلب شدند، کسب آزادی بودند و نسخه‌های شعاردهندگی درون دانشگاهی‌اش (که خیلی هم زودتر از نسخه‌ی خیابانی جمع شد)، طلبِ آزادی - فرق زیادی بین این دو هست. پس با این وجود که مطالبه‌گری نهایتا منجر می‌شود به همین شعار دادن‌هایی که دانشگاه باید به زور امنیتی‌ها راست و ریسش کند، چرا باز هم مقامات عاشق مطالبه‌گری زیردستان هستند؟ چون با مطالبه‌گری است که ذهن‌ها و اشتیاق‌ها و خواسته‌ها و میل‌ها، کانال‌بندی می‌شوند در چند مطالبه‌ی مشخص، و به «کژ-راهه»های آنارشیستی نمی‌روند. با فرمول مطالبه‌گری، شما دیگر باید خواسته‌های‌تان را در یکی از شیوه‌های بیان سابقه‌دار مطالبه بگنجانید. دانشجوی «مطالبه‌گر» چنان در خیال خامش دارد مسئولین را به صلابه می‌کشد تا به مسائل اوی دانشجو رسیدگی کنند، که فراموش می‌کند اوی دانشجو همزمان با این مطالبات از بالا، دارد تبدیل به سوژه‌ی دموکراسی فرانسوی می‌شود.

دموکراسی فرانسوی در مقابل دموکراسی امریکایی است به قول تکویل. امریکایی‌ها (آن هم فقط در برخی ایالت‌هایش، و آن هم در روایت قرن نوزدهمی تکویل) برای هر مشکلی خودشان دست به کار می‌شدند و انجمن‌های حل مشکل مردمی هر چیزی را تاسیس می‌کردند. در مقابل، فرانسوی‌ها برای هر چیز و ناچیزی مثل خرابی در کلیسا به دولت نامه می‌نوشتند که بیایید درست کنید ای دولت. پس این‌جا تفاوت در نهادینه‌شدنِ خوی و رفتار و منشِ دموکراتیک در مردم یک کشور است و عدم وجود آن در کشوری دیگر. به همین دلیل هم دموکراسی فرانسه در قامت انقلاب کبیر به خونریزی و دیکتاتوری ختم شد، چون منش مردمش دموکراتیک نیست.

آن چه مای مردم ایرانی نداریم، همین منش دموکراتیک است. ما همه‌چیز را از یک بالا-دستی به نام دولت یا رییس دانشگاه مطالبه می‌کنیم و وقتی هم که مانند اغلب اوقات به آن نمی‌رسیم، به صاحب ممکلت فحش می‌دهیم. جدیدا هم از زمان فیسبوک به بعد یاد گرفتیم که کمپین جمع‌آوری امضا برای رساندن صدای خودمان به دولت راه بیاندازیم، یعنی همان شکل از نامه‌های فرانسوی در سده‌های گذشته که تازه به ما به ارث رسیده. مضمون این مطالبات هم همیشه چیزی نیست جز درخواست برای پدرسالاری بیشتر دولت.

مردمی که خوی دموکراتیک ندارند، همه‌چیز را از دولت طلب می‌کنند. همه‌ی تقصیرها را هم طبیعتا به گردن دولت ناکارآمد و بی‌عرضه‌ی خود می‌اندازند. مردم فاقد خوی دموکراتیک نیازمند دولت ناکارامدند تا ضعف خودشان را نبینند. آن‌ها حتی در قامت دانشجو، قادر به طرح مسائل نو و حل آن‌ها توسط گروه‌های مستقل کوچک خودشان نیستند. تا چیزی می‌شود از رئیس دانشگاه بودجه می‌خواهند برای کاری که آن هم در کانال‌های از بالا-به-پایینِ دانشگاه تعریف شده است. در واقع منش غیردموکراتیک ما باعث شده که اصلا نتوانیم با یکدیگر کار کنیم، و حتی عملکردی جمعی و خودآیین حداقل در حد نمونه‌های جلسات روضه داشته باشیم.

صورت‌بندی دیگر مسئله‌ی تقاضا از بالا برای پدرسالاری بیشتر، در دوگانه‌ی آزادی و رفاه متجلی می‌شود. ما رفاه را به آزادی ترجیح داده‌ایم. هر وقت که بخواهی رفاهت را کسی تامین کند، مسلما باید زیر بار بزرگ‌تری کردنِ  تامین‌کننده‌ی آن رفاه هم بروی. آزادی خود را باید برای این آسایش قربانی کنیم. و چه بسیار ایرانی‌ها که حاضرند به این معامله. نمونه‌اش این میل وافر (هنوز که هنوز است) به کارمند دولت شدن. کارمندی اغلب یعنی به شکل تضمین‌شده‌ای پول آخر ماه را بگیری، بدون این‌که لازم باشد طی سی سال کارت، ذره‌ای خودت را ارتقا دهی یا قادر باشی کار مردم را راه بیاندازی یا موثر باشی به حال جامعه و فقط کافی است اوامر پدرسالارانه‌ی بالادستی‌ات را لااقل به شکل ظاهری انجام دهی.

نمونه‌ی شدید و واضح تقابل پدرسالاری و اراده‌ی آزاد برای تصمیم، در نظامی‌ها است. آن‌ها بدون اجازه گرفتن و هماهنگی با بالادستی‌شانْ آب هم نمی‌خورند و همین باعث می‌شود توانایی تصمیم‌گیری مستقل را از دست بدهند. درست مانند بچه‌ای که اینقدر بهش گفته‌اند چه بکن و چه نکن که دیگر آن قدرت درونی کنترل برای تصمیم‌گیری از طرف خودش برای خودش را از دست داده.

در معامله‌ی رفاه و آزادی، انسان‌ها اغلب رفاه و آسایش را انتخاب می‌کنند و آزادی را به دلیل مشقت‌هایش رها می‌کنند. چند نمونه از این آزاد-نبودن عمدی را ذکر می‌کنم.

۱. مثلا فرد تصمیم می‌گیرد که در شهر والدینش به دانشگاه برود و هرگز سختی دوری و استقلال را به جان نخرد.

۲. یا فرد از علائق همگانی پیروی می‌کند در تفریحاتش، اگر همه‌ی هم‌طبقه‌ای‌هایش عرق می‌خورند یا وید می‌کشند، او نیز خود را متقاعد می‌کند بر لذت بردن از این تفریحات. یا وقتی شغلی را به خاطر پرستیژ و احترام همگانی‌اش انتخاب می‌کنیم بدون توجه به خواست خودمان و کمی بعدتر حتی خودمان را هم گول می‌زنیم که اصلا این همانی است که من می‌خواستم در زندگی.

۳. مثال دیگر این ترجیح آسایش بر آزادی فکری آن جا است که دانشجو یا محقق، از اساتید خودش پیروی می‌کند؛ یعنی سلسله کتاب‌ها و مکتب‌های پیشنهادی استاد خودش را به عنوان نص صریح می‌پذیرد و بقیه‌ی عمر آکادمیک‌ش را سعی در تقویت آن نظرگاه می‌کند و حمله و واکنش به جبهه‌ی مقابل (دشمنان فرضی استادش). علت آن هم این است که وقتی در باند هستیم به مراتب احساس امنیت روانی بیشتری داریم تا وقتی که با ذهنی مستقل تحقیق می‌کنیم. مشکل وقتی بیشتر می‌شود که محققِ باندی، به جای جستجوی حقیقت، در پی توجیه مواضع خودش و دسته و گروهش است. و به این ترتیب کتاب‌ها و مقالاتِ دشمنان آکادمیک‌اش را یا نمی‌خواند یا غرض‌ورزانه مطالعه می‌کند، یعنی بدون توجه به ایده و حرف اساسی آن نویسنده.

۴. نمونه‌ی دیگر ترجیح رفاه بر آزادی، به سادگی پیروی از منطق پول است؛ یعنی من بخش‌هایی از خودم را در قالب کار بفروشم تا پول بدست بیاورم تا رفاه بدست بیاورم. هر چند این مثال کمی پیچیده‌تر می‌شود وقتی توجه کنیم که پول می‌تواند آزادی هم به همراه بیاورد. پس در تشریح تعادل پولی باید کمی بیشتر احتیاط به خرج دهیم.

۵. نسخه‌ی بهتر مثال پول این است که ما به دلیل نیاز مالی، شور و شوق‌های‌مان را پیگیری نمی‌کنیم و معمولا به سمت انجام کاری می‌رویم که پول بیشتری به همراه دارد. تعمدا نمی‌گویم «سود بیشتری» چون شاید در خیلی از مواقع پیگیری شورها، سود روانی و بلندمدت داشته باشد.

ماکیاولی به یک شکل دیگر مسئله‌ای را که تا این‌جا شرح داده‌ام صورت‌بندی می‌کند. او می‌گوید در عصر کلاسیک، نیاکان رومی ما در پی آزادی بودند و جان خود را هم فدای آن می‌کردند، وااسفا که ما معاصران آنان دیگر در پی آزادی نیستیم. ماکیاولی در لباس یک جامعه‌شناس وبری، علت این سربه‌زیر شدن و دنبال نکردن آزادی را اخلاقیات مسیحی می‌داند. ماکیاولی می‌گوید «اکثریت مسیحیان به امید بهشت هر ضربه‌ای را تحمل می‌کنند و کسی به فکر انتقام‌گیری نمی‌افتد». این بهشت مسیحی برای مای جوانان طبقه متوسط ایرانی همان مهاجرت است که باعث می‌شود بگوییم ما که داریم می‌رویم به بهشت، پس این چند صباح بردگی را هم تحمل می‌کنیم.

در این نقطه از سخن طبیعی است که مطرح بشود پس راه‌حل چیست؟ راهکار، پیدا کردن منش و خصلت آزادی‌خواهانه به معنای فلسفه‌ی سیاسی آن و نه لیبرالیسم امریکایی است، و نیز پیدا شدن منش و خوی دموکراتیک در مردمان، به طوری که شهرستان‌گرایانه مسائل را حل کنند و نه مرکز-محور. و اما چگونه باید به این خوی و خصلت آزادی‌خواهانه‌ی ماکیاولیایی و منش دموکراتیک تکویلی دست پیدا کرد؟

پاسخ من مسلما دست‌یابی به این خصلت‌ها از پایین است و نه به شکل پداگوژیک و دستوری از بالا و مرکز. انجام اموراتی در زندگی روزمره می‌تواند تولیدکننده‌ی این خصلت‌ها باشد. به همین سبب هم معتقدم این تغییرات در سطح خُرد هستند که انقلابات حقیقی بزرگ را ایجاد خواهند کرد. از آن‌جا که این ایده‌ی من کاملا مردود است نزد طیف‌های ارتودکس چپ، و اسکیت‌برد کردن به عنوان ابزاری برای آزادی و دمکراسی از نظر آنان مضحک است، پس کمی هم راجع به تمایز بین این دو درک از انقلاب حرف می‌زنم.

انقلاب، تغییر، و مقاومت، می‌تواند در کوچک‌ترین اجزای زندگی روزمره تبلور یابد. به دلیل همین پتانسیل انقلابی زدگی روزمره است که مطالعه‌ی انتقادی زیست مردم در تاریخ اجتماعی واجد اهمیت می‌شود. انقلاب در اجزای کوچک زندگی. به این ترتیب انقلابی دائمی در جریان می‌افتد. با تغییر نوع موسیقی، ورزش، فیلم‌های انتخابی، شبکه‌های اجتماعی، نحوه‌ی برخورد با شغل، ازدواج و تولید مثل، جمع‌کردن آشغال‌های باغچه‌ی کوچه و آموزش عملی هم-محله‌ای‌ها، تغییر اساسی آغاز می‌شود. دمکراسی دستوری محکوم به شکست است و دمکراسی با شیوه‌ی انقلاب فرانسه محکوم به شکست است. اما دمکراسی موجود در رفتار تک تک مردمان هرگز کج نمی‌شود. یکی از بهترین جلوه‌های این صورت‌بندی از انقلاب در سطح خُرد سیاست، این فیلم است:
W.R.: Mysteries of the Organism

در برابر دیدگاهی که تا این‌جا مطرح کردم، طیف ارتودکس چپ می‌گوید تغییرات در زندگی روزمره، توهم انقلابی بودن است. انقلابِ با شور و نشاط، ادای انقلاب را درآوردن است. انقلاب حقیقی با نبرد طبقاتی محقق می‌شود. این نگرش معتقد است که حتی بسیاری از نظریه‌پردازی‌های پسامارکسیستی که اعتقادی به نبرد طبقات مارکسی و مبارزه به نئولیبرالیسم جهانی ندارند، پروپاگاندای راست افراطی هستند (بگذریم از غیرآکادمیک بودنِ دادن بار معنایی منفی به این احزاب با انتخاب کلماتی مثل افراطی و رادیکال و فاشیستی و غیره). این نگرش می‌گوید متفکرانِ چپ پسامارکسیست مذکور، جاسوس‌های راست هستند و باعث دور شدن پرولتاریا از تحقق آرمان عدالت و برابری در جهان شده‌اند. راه‌حل عملی این چپ برای این اهداف، حالا که مبارزه‌ی طبقاتی تا زمان آگاه‌سازی توده‌ها و نابودی متفکران خودباخته به تعویق افتاده، دولت رفاه است. این جا می‌بینیم که چطور ترجیح رفاه به آزادی در مقدمات بحث، منجر می‌شود به اختلافات بسیار بزرگ‌تری در نتایج.

در دوگانه‌ی آزادی و رفاه، به جای رفاه حتما می‌توان کلماتی مثل امنیت و سلامتی و حیات را گذاشت. یعنی چیزهایی که انسان حاضر است به خاطر آن‌ها آزادی خود را فدا کند. در بین این معادل‌ها، سلامت برای من از همه جالب‌تر است چون ظاهرا کاملا موجه است و غیر قابلِ به-چالش‌-کشیده‌-شدن-ترین معیار است. پروژه‌ی من نمایاندن ماهیت سلامتی در دل خود پزشکی علمی است. این امر را وظیفه‌ای روی دوش خودم می‌دانم چون حتی کسانی که دغدغه‌ی لیبرالیسم سیاسی را دارند، زمانی که به سلامتی می‌رسند جرئت نمی‌کنند آن را به پرسش بکشند، زیرا سلامتی را مفهومی ثابت و دقیق و مستحکم است می‌دانند. قاعدتا برای حفظ آبروی علمی آکادمیک خود، ناچارند بی‌خیال تردید در مفهومی از سلامتی بشوند که امروزه بخشی از پزشکی سودای آن را دارد - تردید در مفهوم سلامتی، آنان را در جبهه‌ی متعصبان بی‌سواد ضد علم و ضد پزشکی خواهد برد. پروژه‌ی من همیشه دفاع از پزشکی علمی در برابر خود پزشکی است؛ منتها دشمن پزشکی علمی را آن جنبه‌هایی از پزشکی می‌دانم که تحت‌تاثیر اخلاقیات پست‌مدرن و لیبرالیسم از نوع امریکایی آن و انسان‌دوستیِ چپ‌گرایانه است. دعوای آزادی در برابر سلامتی، خود را در پاندمی کووید بار دیگر به شکل عیان‌تری نمایان ساخت. اکثر افراد در این معادله، طرف سلامتی را گرفته بودند، و راه‌حل را در دولت رفاه گسترده‌تر می‌دیدند.

پس نقد ما بر این مطالبه‌ی دولت رفاه این است که بنا به دلایلی که ذکر شد، مطالبه‌ی سلامت از دولت رفاه موجب از بین رفتن آزادی است. نمود بصری آن هم در ساینس-فیکشن است. کنترل حیات ما توسط زیست‌سیاست صورت می‌گیرد. زیست‌سیاست در پی حفظ سلامتی ما است، در پی سالم ساختن جمعیت، در پی کاستن از خطرها و ریسک-فاکتورها در زندگی روزمره. به این ترتیب زندگی روزمره به تسخیر درآمده است. به همین دلیل هم خارج شدن از این تسخیر، که آن را به شکل مناقشه‌برانگیزی آزادی معنا کرده‌ام، نیازمند انقلاب در زندگی روزمره است.