اولین باری که با نویسندهی برتر فرانسوی (همینطور مهندس، کیمیاگر، جاسوس و روزنامهنگار) ـــ ژاک برژیه آشنا شدم؛ وقتی بود که هنوز کودکی بیش نبوده و در مدرسهی سن لویی تهران درس میخواندم. آن زمان؛ هر هفته مجلاتی از فرانسه و بلژیک در اختیارِ ما گذاشته تا با خواندنِ آنها؛ تسلطِ بهتری در روی زبان فرانسوی داشته باشیم. مطلبی کوتاه شده ـــ به نام فرازمینیها در تاریخ؛ علاقهی من را به خود جلب کرد که میگفت: شاید برای قدردانی از وحشت؛ باید رنج کشیده باشید.
بعد از گذشت بیش از پنجاه سال و خوردهی ـــ هنوز به یاد داشته که با خواندنِ این جمله؛ وحشتی درونی در من هویدا شده و همین باعث شد تا کُتبِ ژاک برژیه را تا بدین اَلان خوانده و در زمینه موضوعاتَش ـــ تحقیق کنم. نمیدانم هم میهنانِ ایرانی من چقدر با این موضوعات (ادبیات گوتیک، کلاسیک و وحشت نوگرا) آشنا هستند، سعی میکنم تا آنچه را که میدانم ـــ با شما به اشتراک بگذارم. این نقل قولی که در بالا ذکر کردم؛ نقطهی شروع جالبی برای تحلیلِ وحشت است، چهارچوبی که اکثریت اُدبای جدی ـــ آن را تحقیر می کنند.
بد نیست که بدانید واژهی وحشت در زبانِ فارسی؛ بیشتر به معنای تنهایی آمده است! حتی سعدی می گوید: با تو برآمیختنم آرزوست ـ وزهمه کس وحشت و بیگانگی. یعنی خیلی از قدیمیون؛ تنهایی را هم وزنِ ترس و هراس یکی میدانند. لِسانُالغِیب ـــ حافظ سروده که:
دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت
رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم
برگردیم سر ادبیات وحشت ... به نظر می رسد این جدیت ادبی؛ با واقعگرایی (نمایش چیزها به شکلی است که در زندگی روزانه اتفاق میافتد، بدون هرگونه آرایش یا تعبیر افزون) رابطهی مستقیم دارد. یعنی تلاش برای به تصویر کشیدن دقیقِ واقعیت. اما زندگی نآمید کننده و تقریباً همیشه دردناک است. نه تنها بهعنوان خواننده، بلکه بهعنوان یک فرد ـــ بهطور کلی میدانیم که از واقعیت چه انتظاری داشته باشیم، اکثر ما در بسیاری از اوقات؛ وقتی کتابی را باز میکنیم، دیگر تمایلِ چندانی به دانستن چیزهای بیشتر واقعگرا ـــ نداریم.
دیگر شما بعد از سالها خواندنِ نوشته ها، گزارشات، خاطرات و داستانهای من؛ آشنایی با نوع زندگی که داشته و دارم ـــ مستحضر هستید که ادبیات جدی حتی کنجکاوی من را بر نمی انگیزد. همهی آن مشاهدات تیزبینی شگفت انگیز (هر چه مبتکرانه تر، بهتر!)، همهی آن موقعیت های پیش پا افتاده، همهی آن استدلال های خودارجاعی، همهی آن حکایات ... این ادبیات جدی که خود را چنین و چنان دیده و بر اساس آن عمل می کند، حالِ ما را به هم میزند. بورخس، کافکا، تالکین و لاوکرفت از واقعیت متنفرند، نه به این دلیل که وسیع و بی اندازه است، بلکه به این دلیل که تمامی نداشته و بی حوصله کننده است. اما وحشت ... خوب، ما در واقع هرگز با آن آشنای کامل نشدیم. خیلیها حتی جرات اندیشه به روی آن را ندارند. خیلیها حاضرند ساعتها نوشتههای سیاسی و اجتماعی خوانده و از داستانهای عشقی بی سر و پا لذت ببرند اما سراغِ تصور نگاشتههای یک ذهنِ تاریک نروند. خیلیها قربانی یک زندگی خسته کننده هستند.
هوارد فیلیپس لاوکرفت، نویسندهی آمریکایی داستان ترسناک، خیالپردازی و علمی–تخیلی در یکی از نامه های بی پایان خود چنین می گوید: من آنقدر از انسانیت و جهان خسته شدهام که هیچ کتابی نمیتواند مرا مورد توجه قرار دهد ـــ مگر اینکه در هر صفحه حداقل دو جنایت داشته باشد یا به هراس های بینام و گمنام از فضاهای بیرونی بپردازد.
ما فوراً به واکسنی در برابر همهی اَشکالِ رئالیسم در داستان؛ نیاز داریم. بالاخره وقتی زندگی را دوست داری، گفتهای که خارج از این باشد را نمیخوانی، اصلا قبول نداری، بی آنکه به رویش کمی فکر کنی ـــ به راحتی اَدای یک روشنفکرِ چپ گرا را گرفته و خود را از طیفِ واقعیتهای روزمرهی دنیا میدانی. تو هنوز درد و رنجِ کافی نبردی تا از آسیبِ آن (منظور از آسیب؛ سیستمی روان و ذهنی است که دیگر به روش مطلوبِ خود ـــ کار نمیکند) پناه به دنیای وحشت ببری. برای من که بیش از چهل سال و چندی در تبعید به سر بردم ـــ این آسیب قسمتی کامل از زندگی من شده است.
تجربهی من بعد از سالها کار در دنیای جدی، روزنامه و مجلات، رادیو و تلویزیون، گزارشگری جنگها و دیگر حوادثِ زندگی این است که بدترین چیز در مورد ادبیات جدی این است که مجریانِ آن نقش وقایع نگاری ـ روایتپردازی واقعگرایانه ای را بر عهده می گیرند. تقریباً همهی نویسندگان جدی بر این باور بوده که وظیفهی آنها ارائهی تصویری جامع از واقعیت است. مأموریتِ الهی آنها این است که سبکِ روشنگری جدیدی را برای ما به ارمغان بیاورند، اما در مورد خود موضوع، آنها انتخاب زیادی ندارند. انگیزه ها ـــ مانند جنایات؛ همیشه یکسان هستند: پول، ایدئولوژی، جنسیت، و دیگر مزخرفات. بیدار شوید؛ دنیای ما با این آدمهایَش ـــ هیچگاه تغییر نخواهند کرد.
تناقض ادبیات جدی این است که برای به تصویر کشیدنِ واقعیت، یک نویسندهی خوب نمی تواند ستون های اصلی آن را نادیده بگیرد، تکرار مکررات آنچنان خسته کننده میشود که بدان وابسته شده و نیاز به آرایهی ادبی دائمی پیدا میکنی. ادبیات جدی نه تنها متعهد به واقعیت است، بلکه به عدم امکان به تصویر کشیدن مناسب آن نیز پایبند است. وحـــشـــت؛ این مشکل را ندارد. البته باید نوعی ربط به واقعیت (درک حاصل از رویدادها و اتفاقات یا نوع اعتقاد و نگرش به آنان) داشته باشد تا خواننده ارتباط کافی را با آن نوشته بدست آورد.
وحشت نسبت به هدف بازگرداندن تصویری منسجم از واقعیت به خواننده دلیلی برای امتیاز دادن به زندگی روزمره نداشته و تصمیم میگیرد عمداً هر چیزی را که برای اهدافش جالب نیست ـــ نادیده بگیرد. این به آن قدرت و ارتفاعی بخشیده که سایر انواع ادبی به این راحتی نمی توانند به آن دسترسی پیدا کنند. خوانندهی شیفتهی گونه وحشت؛ معمولاً از استدلالهای ضعیفی برای دفاع از موضع خود در برابر ادبیات جدی استفاده میکند، اما حقیقت این است که ما آن جهان را ـــ هر چقدر هم که وحشتناک باشد، به رئـالیســم ادبی ـــ ترجیح میدهیم. نه انکار در این است و نه گریز. وحشت یکی از بهترین گویش ها را برای گفتگو با دهشت و ترس های خود ـــ در اختیار ما قرار می دهد.
وحشت؛ خواننده را در حال و هوای بسیار خاصی قرار داده و فرد به آن خویی دلچسب می گیرد، تا جایی که شخصاً موردی از واقع گرایی را غیرقابل تحمل می کند. انصافاً وقتی با شیاطینِ درونی خود در تماس هستید، نمی خواهید چیزی حواس شما را پرت کند. برای همه اینها است که وحشت برای روح های خسته از زندگی یا آسیب دیده تسلی داده و نوجوانی به خصوص شروع به دوست داشتنِ آن می کنند. کسانی که خود را با زندگی، با واقعیت آشتی می دهند، احتمالاً در وحشت نوعی عشق موقت جوانی را می بینند، اما کسانی که هرگز بیزاری خود را از واقعیت، در همهی اَشکالِ آن، به طور کامل ترک نکرده اند، بارها و بارها به همان عشقِ اول ـــ باز می گردند.
آغاز شروع به وحشت ـــ یک موضوع جداگانه است. فروپاشی عصبی ناشی از اولین خواندن در نوجوانی ـــ قابل توجه است، دقیقاً به این دلیل که دیدگاه ما نسبت به واقعیت تغییر می کند. بارها معترف بوده که مانند بسیاری از مبتلایان، من وحشت را در آن سال های کوچکی ـــ کشف کردم. چون دقتِ بسیاری در اطراف و انسانهای دورِ خود داشتم. آری، این یک شوک است. نمی دانستم ادبیات نیز می تواند این چنین کاری را انجام دهد. چیزی در وحشت وجود داشته که کاملاً ادبی نیست، چیزی که بخشی از یک اسطوره ـــ یک داستان و سرگذشتی مینَوی است، البته از نظر بالاترین بازنمایی هنری؛ از جهانِ عمیقِ درونی ما.
با خودمان روراست باشیم، ادبیات جدی این را نفهمیده و افکارِ ما را هم نمی فهمد. این یک کاتارسیس ـ تطهیر از درامهای بدبختانه و روزمرهی لعنتی همیشگی بوده که در آن خوانندگان با ظرفیت تخیلی مثل حلزون، پژواکهای خاصی از زندگی روزمرهشان را مییابند، اصواتی که پس از بازتاب از محیط؛ با یک تاخیر زمانی که طنین اندازِ پایینی دارند. البته کارکرد طرفداران سبکِ ترسناک؛ بشارت دادن نیست. به هر حال، نوعی که ما خیلی دوست داریم؛ پر از احمق بوده و احتمالاً تراکم جمعیتی بالاتر ـــ نسبت به دیگر جنبه های هنری دارد.
ادبیات جدی مستلزم نقدهای طولانی، مناظره ها، کارگاه های آموزشی وقت تلف کننده است، جایی که موضع گیری ها معمولاً صریح و پر دردسر است، دائم باید از نظر و عقیدهی خود دفاع کرده و حتی برای آن بمیری. اما نوعِ وحشت؛ رفتاری متواضعتر و تقریباً آرامش دهنده ای دارد. تقریبا همیشه نتیجهای واقعی در پایانِ آن به دستِ خواننده اُفتاده و پیچیدگی یک زندگی معمولی را ندارد. آسیب دیدههای واقعی در دنیا بدونِ شک با این شیوه ادبیات بیشتر تماسِ روحی میگیرند تا با انواع دیگر. شاید برای قدردانی از وحشت؛ باید رنج کشیده باشید.
سفر به وحشت آباد قابلِ توصیه برای همه است. به ویژه آن دسته افرادی که حاضر به تجربه کردنِ جورِ دیگری از زندگی هستند. خاقانی ـــ قصیده سرای شعر و ادب فارسی چقدر قشنگ می گوید:
خواهی که جان به شط سلامت برون بری
بگریز از این جزیرهی وحشت فزای خاک
بوداپست، مجارستان. پاییزِ ۲۰۲۴ میلادی.
نظرات