آن مرد ناشناس هیچ هویتی نداشت، کاملاً ناشناخته و اصلا ردی از خود باقی نگذاشته بود. او یکی از مردان ثروتمند اهل "خرم آباد" را ربود و سپس با خانواده‌اش تماس گرفت.

ـ دنبال پدرتون نگردید، اون پیش منه.

ـ توره خدا آزادش کنید، شما کی هستید... چقدر می خواهید بگید اما آزاری بهش نرسونید.

ـ پنجاه میلیون آماده کنید و بعد منتظر تماس من باشید.

ـ این پول زیادیه از کجا بیاریم؟

ـ تازه کم گفتم خودتونم می دونید، پدرتون این قدر داره که نمی دونه چطوری خرج کنه. فقط منو معطل نکنید. ضمنا اگه پلیس بویی ببره این مرد رو می کشم. دیگه تکرار نمی کنم.

ـ باشه سعی خودمونو می کنیم، فقط آسیبی بهش نرسونید...بگید چقدر فرصت داریم؟

ـ شما کیشون هستید؟

ـ من همسرشم.

ـ بسیار خُب. فقط یه روز وقت دارید اما سعی نکنید کلک بزنید چون بعدا پشیمون میشید. من برای این که گرفتار نشم هر کاری لازم باشه می کنم از جمله کشتن گروگانم. پس حواستون جمع باشه!

ـ به خدا به پلیس خبر نمیدیم فقط آسیبی بهش نرسونید. پولو براتون آماده می کنیم.

ـ  باشه. پس منتظر زنگم باشید. همین امشب یا فردا.

این گزارش واقعی با این‌ که تقریباْ مفصل است اما نه هویت گروگان گیر را فاش کرده و نه نام مرد ثروتمند را. از چگونگی دریافت پول نیز چیزی نمی دانیم. گویا همین که طرفِ معامله پول را دریافت می کند، آدرسی را به همسر آن مرد اعلام می کند تا بروند گروگانشان را آزاد کنند. خانواده مضطرب و نگران به آن محل می روند اما آنجا از گروگان خبری نبود! با این حال همسر و فرزندانش هنوز امیدوارند تا محل تازه ای را به آنها معرفی کند.

و خانواده ی مرد مفقود و سایر بازماندگان لحظه ها و ساعتها و روزها را با وحشت و اضطراب سپری می کنند. حتما گروگانگیر نقشه ای دارد تا گرفتار نشود اما آنها هنوز پلیس را در جریان نگذاشته اند. پس آنچه که مهم است این که نباید ناامید شوند. اما سرانجام همین که بی طاقت می شوند و یأس و ناامیدی همه وجودشان را فرا می گیرد ناگهان زنگ تلفن اداره ی پلیس را بصدا در می آورند.

و مدتی ازاین حادثه ی تلخ می گذرد. ماهها و سالها، و آن مرد ناشناس هیچ هویتی نداشت. کاملاً ناشناخته و هیچ ردی از خود باقی نگذاشته بود و سرانجام پرونده‌ی این آدم‌ربایی موقتاْ بسته می شود. اما سال هزار و سیصد و هشتاد وپنج شمسی یعنی شش سال پس از این ماجرا بود که یکی از روزها مرد تقریباْ سی‌ ساله ای وارد دفتر کنسولگری ایران در ترکیه می‌شود و حکایت گروگانگیری سالهای پیش را به تفصیل برایشان شرح می دهد و سپس همان جا خود را تسلیم می‌کند.

وقتی ازاو می پرسند چرا خودتو تسلیم می کنی؟ پاسخ می دهد:

ـ به خاطر عذاب وجدان و رهایی از کابوس‌هایی که هر شب منو رنج میدن.

و سرانجام آن مرد به ایران منتقل می‌شود و اکنون زمان آن است تا راز مرد مفقود آشکار شود و این مرد نیز بی معطلی محل دفن جسد او را نشان می‌دهد! پس از کشف جسد مرد ثروتمند، باقی مانده جنازه تحویل خانواده‌اش می‌شود. آنگاه همسر سوگوارش همین که چشمش به قاتل می افتد به صورتش تُفی می اندازد و می گوید: تو به من قول داده بودی، ای بی وجدان تو که پولو گرفتی پس چرا دیگه کشتیش!؟

و کلام در دهان قاتل قفل می شود وتا لحظاتی طولانی در برابر آن زن سکوت می کند. و همسر مقتول چیزی را که می داند باز هم اصرار دارد از زبان او بشنود:

ـ اون منو شناخته بود، پای آبروی خانوادم در میون بود. نمی خواستم لو برم. دوست داشتم به آرزوم برسم. خیال می کردم این پول منو به هرچی بخوام می رسونه اما این عذاب وجدان نگذاشت. متأسفم که این طور شد.

و البته آنچه که در این پرونده بیشتر اهمیت دارد راز تسلیم شدن قاتل است. او می توانست پس از دریافت پول از کشور خارج شود و گروگان خود را نکشد اما پای آبروی خانواده اش در میان بود. پس مجبور شد او را بکشد و سپس از کشور خارج شود. از سوی دیگر با این که نمی خواست گرفتار پلیس و زندان شود اما ناخواسته گرفتار وجدان و روح معذبش گردید و هرگز پیش خود حساب نکرده بود وقتی راز این قتل را در سینه‌اش مخفی نگه می دارد، این جنایت از مسیر رگها به جریان خونش راه می‌یابد و آنگاه طپشهای قلبش، او را به میان حفره‌ای که قتل آنجا رُخ داده می‌کشاند و او هر دم گرفتار کابوسی هراس‌انگیز خواهد شد. این مرد همین ‌که خود را تسلیم کرده، نشان می‌دهد اولین باری است که دست به قتل زده. خودش می‌دانسته همین که بازداشت شود دادگاه او برگزار و آنگاه به جرم آدم‌ربایی و قتل محاکمه و اعدام خواهد شد اما معلوم نیست این عذاب وجدان و کابوس‌های هولناک چقدر برایش کشنده و دردناک بوده که ترجیح داده خود را معرفی و تا پای چوبه دار هم برود. حتی اگر محل اختفای جسد را از نقطه‌ای نامعلوم به خانواده‌اش اطلاع می‌داد باز هم کمتر عذاب می‌کشید. اما با همه‌ی رازهای این قتل و سرانجام ناخوش آن، به گمانم قاتل هوشمندانه عمل کرده است!آدم‌ربایی‌اش را نمی‌گویم و نه حتی گریختنش را که ردی هم از خود باقی نگذاشته بود، فقط به خاطر این‌که خودش را تسلیم کرد! این معامله ی خوفناکی بود که این قاتل ناشناس برای آرامش روحش آن را انجام داد و این اگر اولین بار نبود، اما آخرین کار هوشمندانه عمر کوتاهش بود. هوشیارانه عمل کردن کار هر کسی نیست. مثلاً وقتی تابلوی با ارزش یکی از نقاشان معروف به نام "ادگاردگا" فرانسوی داخل چمدانی در یک اتوبوس پر از مسافر پیدا شد، نشان می دهد این یک عمل خیلی هوشمندانه نبوده است. هشت سال پیش تابلوی «همخوانان» اثر نقاش امپرسیونیست «ادگار دگا» از موزه شهر بندری مارسی به سرقت رفت. پلیس که دید چمدان متعلق به هیچ‌ کدام از مسافرین نمی‌باشد، حدس زد صاحب این چمدان یک میلیون دلاری با این نقشه که آن را در مقصد از اتوبوس بردارد، آن را آنجا رها کرده است. جالب اینجاست که چمدان‌ها به دلایل مختلف خصوصاً وجود بمب در داخل آن ها بصورت رندوم و تصادفی بازدید می‌شدند و از آن اتوبوس فقط چند چمدان و ساک مشکوک بازرسی شدند. راننده نیز هویت صاحب چمدان را به خاطر نمی‌آورد. نمی‌توان باور کرد سارق یا هرکسی که این نقاشی یک میلیون دلاری را حمل می‌کرده، یادش رفته و آن را در اتوبوس جا گذاشته است. آیا سارق از کرده ی خود پشیمان شده بوده؟ بعید است. حتماْ یا قرار بوده تابلو جابجا شود و یا معامله ای صورت بگیرد. من این تابلوی یک میلیون دلاری را دیدم و گذاشتم تا شما هم ببینید. اما به گمانم حامل چمدان داخل همان اتوبوس بوده است. وقتی مأموران به این چمدان مشکوک می‌شوند، آنجاست که صاحب آن هوشمندانه عمل می کند و هرگز هویت خود را فاش نمی‌سازد. اما مسئولین موزه شهر "مارسی" خوشحال از پیدا شدن این اثر با ارزش، آن را تحویل گرفته و به موزه‌ای که هشت سال پیش این تابلو را از آن‌ها امانت گرفته بودند، پس می‌‌دهند. پیدا شدن این اثر مفقود شده آن هم به این شکل عجیب در آن زمان باعث شگفتی و تعجب همگان شده بود. تابلوی نقاشی ادگاردگا انگار یک مجلس رقص یا چیزی شبیه به آن را به تصویر کشیده است، البته اگر کمی دقیق شوید گویی چهره همخوانان این مجلس از یک انزوا و یک اضطراب هشت ساله رها شده اند و این آواز خوشی است که دارند به اتفاق سرمی دهند!