حسن خادم

یکی از روزها که مشغول انجام وظیفه بودم اتفاّق عجیبی برایم افتاد. خوب که فکر می‌کنم می‌بینم روزی بود مثل سایر روزها. اشیاء سرما و گرما و سفتی و نرمی خود را حفظ کرده بودند و اصلاْ چیزی غیر عادی نیافتم. فقط آن روز زودتر از روزهای قبل از خواب برخاستم و نمازم را خواندم، دقیقاً مثل سابق. من عین ماجرا را برایتان تعریف می‌کنم:

گاهگاهی می‌رفتم به مکانی شبیه به قهوه خانه که در مسیرم بود. آن جا چای می‌خوردم و اگر ظهر می شد در پستویی که وجود داشت نمازهم می‌خواندم. آن روز هم رفتم آنجا. پیرمرد لاغر اندامی به اسم غلام آنجا را می گرداند. سماورش همیشه روشن بود و چایش آماده امّا اصلاً قهوه خانه آن طور که می‌شناسیم نبود. بیشتربه مکانی دنج برای تجمع دوستان و آشنایان شبیه بود. به گمانم ساعت از یازده گذشته بود. نه، اصلاً نمی‌دانم چه وقت بود، از دقایقی قبل احساس خستگی به من دست داده بود، به همین خاطر راهم را کج کردم و به آن جا رفتم و درگوشه‌ای نشستم. غلام که صاحب آنجا بود پوست صورتش زرد و پر چروک بود وهمیشه سیگاری گوشه ی لبش دیده می شد. او می‌دانست من پستچی هستم، چند باری هم برایش نامه آورده بودم و هر دفعه که به آنجا می‌رفتم می‌پرسید ببینم برای من چیزی نرسیده؟

ـ نه هیچی نرسیده.

ـ ‌ای بابا چرا همچین، نامه‌ها زودتر ازاینا باید می‌رسیده، عیبی نداره... حالا بشین تا برات چایی بریزم، یه چایی تازه دم که بخوری خستگی حسابی از تنت در میره.

روی صندلی آرام نشسته بودم. نورآفتاب در بعضی ازقسمت‌های آن مکان می تابید. چون همه حواسم متوجه نمازم بود، از او پرسیدم : وقت نماز شده؟

ـ چیزی نمونده، الان دیگه کم‌کم وقتش می‌رسه،‌ ای بابا چقدر به فکر نمازی، فقط شما اینجا نماز می‌خونی‌ها، هرکس میاد اینجا اصلاً نمازنمی خونه، من خبر دارم، هرکسی هم که نماز می‌خونه اینجا نمیاد، یه راست میره مسجد. امّا خب شما ازخودمونی، دوست داری اینجا نماز بخونی، ما رو هم دعا کن، چه عیبی داره، هیچ کس مثل من بدبخت نیست، میگی نه خودت نگاه کن، همون جایی که نماز می‌خونی شبا می‌خوابم، نه زنی درکاره، نه بچه ای، اگه خونه رفقا نرم همین جا می‌مونم، آره بابا حالا کمی بشین یه چایی بخور، هنوز وقتش نشده.

ودرست درهمین لحظات بود که سه چهار مرد غریبه وارد شدند امّا فقط برای من ناشناس بودند، غلام آنها را می‌شناخت. خیلی عجیب بود زیرا از وقتی که وارد شدند بی هیچ دلیل خاصی یک حس ناشناخته ای به من دست داد. هر چهار نفرآمدند درکنارم نشستند! یکی از آنها تقریباْ روبروی من قرار گرفت. این همه جا چرا آمدند اینجا نشستند؟ وقتی غلام برایشان چایی آورد آنها از قبلش شروع کرده بودند به حرف زدن. اصلاً گوش نمی‌کردم چه می‌گفتند. تو خودم بودم و اندکی بعد همین که خواستم پای راستم را روی پای دیگرم بیندازم، ناگهان جلوی کفشم به ساق پای مردی که در مقابلم نشسته بود برخورد کرد و ازهمین لحظه بود که آن اتفاّق عجیب برایم افتاد! یکدفعه مرد غریبه به من نگاهی انداخت. حالتش عوض شد، قیافه‌ی عصبی و ناراحتی به خود گرفت، مثل این بود که با آن هیکل قوی و تنومندش از ضربۀ من احساس درد نمود. آرام گفتم خیلی ببخشید. رفقایش شنیدند اما هنوزنمی دانستند چرا عذر خواهی کردم. مرد غریبه نگاهش را ازمن نمی‌کند و من کمی نگران شدم. نمی‌دانستم چه بگویم، منتظربودم یک نفرحرفی بزند، مثلا غلام بیاید جلو و نگذارد این طور به من نگاه کند .

ـ حالا دیگه اینقدر بدبخت شدم که تو باید به من ضربه بزنی، این طرفا ندیدمت. اما دمت گرم هنوز هیچی نشده لگدتو تو ساق پای من وارد کردی، بابا ایوالله کجای کاری، چیه نکنه تازگیا قیافه‌ام مسخره نشون میده، هان یا شاید پات قوی شده، احساس قدرت می کنی؟

ـ نه بخدا، من که معذرت خواهی کردم. نمی‌خواستم این طور بشه، می‌خواستم پامو بندازم روی این پام که متاسفانه خورد به پای شما، جداً ببخشید!

ـ برو بی‌پدر و مادر، پای تو اینجاست کوبیدی به پای من، حالا معذرت ‌خواهی می کنی!

ـ من راستشو گفتم، نمی‌خواستم این طور بشه، تقصیر من نبود.

ـ حتماْ تقصیر عمه ی من بوده. بدجوری زدی به پام!

ـ از شما عذرمی خوام، نمی‌خواستم این طور بشه.

بشدت احساس ناامنی به سراغم آمد و همان وقت یک عذر خواهی دیگری کردم و کیفم را برداشتم که بروم. از جایم بلند شدم که یکدفعه گفت :

ـ کجا، بشین ببینم ، زدی به پای من حالا راه افتادی که بری؟

سرجایم نشستم و از ترس چیزی در وجودم فرو ریخت. و او ادامه داد: بگو بینم کی هستی، اینجا چی می‌خوای هان؟

ـ من... من پستچی هستم. گاهی میام اینجا یه چایی می‌خورم بعدش میرم سرکارم.

وغلام به حرف آمد و گفت:

ـ اون راست میگه آق صفر، میاد اینجا نماز می‌خونه، منم بهش چایی میدم، رفیق خودمه، آدم خوبیه.

ـ چی چی رو آدم خوبیه، کی خوبه، کجای کاری غلام، زده توی پای من! می‌فهمی معنی این کار چیه؟ پاشید برید بیرون ببینم، مگه کشکه چی فکر کردید، به همین سادگی ولش کنم بره، رودشو می‌کشم بیرون! پس هنوز منو نشناختید!

ناگهان ترس و وحشتم به اوج رسید. یعنی چی، درست شنیده بودم، چه اتفاّقی افتاده است؟ چطور به او بفهمانم که فقط یک اتفاّق ساده بود و اصلاً عمدی در کار نبوده است؟

ـ پاشید همتون برید بیرون درو هم ببندید!

ـ آق صفر ببخشش تقصیری نداره، ارزش نداره خودتونو ناراحت کنید.

ـ گفتم برید بیرون، من باهاش یه خورده حساب دارم، برید یه گشتی بزنید بعداً بیایید.

ـ بریم بچه‌ها!

ـ غلام تو هم برو بیرون بعداً بیا. یعنی هر وقت صدات کردم.

ـ اختیار دارید آق صفر! اینجا به خودتون تعلق داره.

با چشمهایم که به وحشت افتاده بود، با چشمهایم که آن لحظه ها گشاد شده بود التماس می‌کردم که کسی بیرون نرود امّا فایده نداشت. انگاراو قوی ترازهمۀ این حرف‌ها بود! همه بیرون رفتند و آن مرد که صفرنام داشت بلند شد و پشت سرشان در را بست و من تنها ماندم با این مرد عجیب و خشن. تمام بدنم می‌لرزید. نمی‌دانستم چه کنم فقط می‌لرزیدم و وحشت فوق‌العاده‌ای بر من غالب شده بود. نمی‌خواستم که پی ببرد تا این اندازه ترسیده‌ام. انگشتانم را به شلوارم می‌فشردم و آب دهانم را فرو می‌دادم. درست از همین لحظه‌ها بود که احساس درونم به همه چیز عوض شد، گویا از وحشت عظیمی بود که مرا در خود می‌فشرد. آق صفر مرد غریبه همین طوربه طرفم می‌آمد. وقتی دربرابرم قرار گرفت مرا ترساند، یعنی قیافش ترسناک شده بود، نمی‌دانم شده بود یا اصلاً ترسناک بود. بلند شدم ایستادم.

ـ می‌بخشید نمی‌خواستم اینطور بشه، منو ببخشید.

ـ حتماً می‌بخشمت، مگه من خدا هستم که ببخشمت! اومدی نماز بخونی هان،‌ ای دروغگو، مگه اینجا مسجده هان، حرف بزن چرا لال شدی؟ بشین سر جات!

سر جام نشستم و با صدایی لرزان گفتم:

ـ راستش من ازاینجا خوشم میاد، آخه اون اطاق کناری یه پنجره به سمت آسمون داره، جای آرومیه، من دوست دارم اینجا نماز بخونم، راستشو می‌گم آقا غلام خودش به شما گفت.

ـ خوبه قشنگی رو هم تشخیص میدی، دوست داری اینجا نماز بخونی، هان، خیلی خوبه حالا بلند شو نماز بخون، زود باش!

ـ آخه هنوز ظهرنشده، وقتش نشده، هنوز اذان نگفتن.

ـ بلند شو گفتم، خودم برات اذون میگم یاالله! من نمی‌فهمم وقتش نشده یعنی چی، ظهره بلند شو، زودباش!

یکدفعه یقه‌ام را گرفت و از روی صندلی کشید بطرف خودش. چشمم به بیرون افتاد هیچی معلوم نبود، فقط از پشت پنجره یکی از دوستانش و یا شاید غلام  بود که سعی می‌کرد داخل را نگاه کند. آق صفر مرا در برابر خودش قرار داد و گفت:

ـ خُب برو بخون، تند باش می‌خوام تماشات کنم.

به او گفتم:

ـ آخه باید وضو بگیرم، این جوری که نمیشه.

یکدفعه سیلی محکمی به گوشم زد. هیج وقت سیلی نخورده بودم، یعنی به یاد نداشتم. شنیده بودم که یکی به دیگری می‌گفت « همچین سیلی بهش زد که برق از گوشش پرید» آره خوب حس کردم که برق از گوشم پرید. داشتم تو این معنی غرق می‌شدم، داشتم قدرت برق و حالتش را با شدت ضربه و سوزش سیلی او مقایسه می‌کردم که صورتش بار دیگر در برابر چشمانم قرار گرفت.

ـ خُب وضو بگیر!

به سرعت کفشهایم را درآوردم و پیراهنم را بالا زدم امّا هر لحظه خدا خدا می‌کردم که کسی سر برسد، یک نفر قوی‌تر ازاین مرد. امّا اصلاً کسی نیامد و من وحشت زده هرچه که می‌گفت انجام می‌دادم. وقتی وضو گرفتم نگاهی به من انداخت و به دنبالم به داخل آن اطاقک آمد، نور از لای پنجره و شیشه به داخل راه یافته بود، آسمان آبی هم نمایان بود. تا این که او به حرف آمد و گفت:

ـ اومدی اینجا چی کار؟

ـ اومدم نماز بخونم، من اینجا نماز می‌خونم.

ـ اومدی اینجا چی کار کنی، نماز بخونی، برو بشین سر جات تا نزدم تو گوشت، برو بشین پدرسوخته ی حقه باز!

اصلاً گیج شده بودم، خدایا کمکم کن، این کیه دیگه، یه دیوونۀ خطرناکه! رفتارش عجیب و ویران گر بود. فکرنمی کردم یک روزی هم باید درچنین حالتی سیرکنم. نمی دانستم چه کنم یعنی که قدرت نداشتم کاری انجام بدهم. اصلاً همه چیزعجیب درنظرم می‌آمد. به خودم می‌گفتم یعنی چه، مگرمن پستچی نیستم، مگر این جا همان جایی نیست که استراحت می‌کردم و نماز می‌خواندم، چه شده، چی شده، چرا هیچ کسی کمکم نمی‌کند؟ اصلاً شانس آورده بودم که توانستم تا حدی تصورات مختلف بکنم، فقط آن لحظات بود که قدری آسایش و آزادی گذشته ی خودم را خوب درک کردم و حسرت از دست دادنش را خوردم. باردیگر بر روی صندلی نشستم، یعنی او گفت بشین. در برابرم با آن قد بلند و کشیده و تنومندش قرارگرفته بود. صورتش زرد، چشمانش گود و ریز و موهایش روغن زده و سیاه. کت سیاه و درازی هم تنش بود، با شلواری که تو پاش برق می زد. گوشۀ چشمش اصلاً نمی‌لرزید ولی به طرزعجیبی به من نگاه می‌کرد. اگرمی دانستم پایم به پایش برخورد کند، اینطور گرفتار ترس و وحشت می شوم اصلاً ان را حرکت نمی‌دادم حتی اگر رگهایش می خشکید. نمی‌دانستم چه کنم، آیا او باور خواهد کرد که من یک پستچی هستم؟ درکیفم را باز کرد و نامه‌ها را از داخل آن بیرون آورد و گفت:

ـ اینا چیه، اینا پاکت نامه هست، مال کیه، تو دست تو چی کار می‌کنه؟

ـ گفتم که، من، من پستچی هستم. این نامه‌ها مال مردمه، باید بهشون برسونم.

ـ که اینطور، نامه‌های مردم تو دست جنابعالیه، بعد شما اینجا نشستید برای خودت چایی می‌خوری و نماز می خونی؟

نه فایده نداشت، باور نمی‌کردم درچنین وضعی گرفتار شده بودم. خدایا، یعنی چی، اصلاً هیچی نمی‌فهمد، با چه زبانی با او صحبت کنم، چه وحشت نفس گیری که اسیرش بودم. چه طور به او بفهمانم که اتفاّقی پایم به او خورده بود. چطور می شود که مرا ببخشد، چطور می‌شود که از این «اشـتباه» بگذرد، یعنی چه خدای من، این یک دیوانۀ خطرناک است! چی کار باید بکنم؟

ـ الان بهت میگم چی کار کنی!

ترسیدم، چون که احساس کردم همۀ فکرم را خوانده است، اصلاً همه ی وجودم به لرزه افتاد، قلبم به شدت می‌طپید. نمی‌دانم چرا این حرف را زد، آیا از تأثیر اندیشۀ من بود؟

ـ زودباش هر کاری من می‌کنم تو هم بکن، همۀ پاکتارو باز می‌کنیم، باشه؟

ـ آخه اینا نامه های مردمه...بله هرچی شما بگید.

شروع کردیم به پاره کردن نامه ها. حس می‌کردم صورتم سرخ شده است. اگردرچنان لحظه‌هایی گرفتارنبودم ‌ حتماً شدت درد و سوزش آن سیلی را احساس می کردم امّا آن موقع چیزی حالیم نبود حتی وقتی که یکی از پاکتها از دستم رها شد و بر روی زمین افتاد و درعوض سر مرا محکم به دیوار کوباند، اصلاً هیچی حس نکردم. نمی‌توانم شرح بدهم که بر من چه می‌گذشت. به التماس افتاده بودم، هیچ کسی نبود که کمکم کند. گاهگاهی افکارغریبی درمن نفوذ می‌کرد. از دید چشمم گرفته تا حرکات او و از او تا نورآفتاب و همۀ آن چه آن جا به چشم می‌خورد عجیب به نظرم می‌آمد. خوب حس می‌کردم که نور آفتاب پر رنگ‌تر شده و با آنکه بر گوشۀ دیوار می‌تابید و با من فاصله داشت امّا گویی حرارتش مستقیم به صورت من می‌خورد. حس می‌کردم که دیوار مثل سابق نیست و درآن لحظات به خودم می‌گفتم یعنی اینجا همان جایی است که من همیشه می‌آمدم، یعنی آن جا همان جایی است که من اغلب نماز می‌خواندم، یعنی آن جا همین این جاست!؟ همه چیز تغییر کرده بود، صندلی‌ها و میزها و کلاً همۀ فضای آن محیط به نظرم می‌آمد که تکان می‌خورند و سقف، حس می‌کردم کوتاه تراز قبل شده یا مثلاً محل نشستن غلام قهوه چی را خیلی به خودم نزدیک ترحس می‌کردم. چیزی به نام دیدن درذهنم، درآن لحظات مفهوم خود را از دست داده بود. چشمانم حس می‌کردند اصلاً اشیاء همان اشیاء سابق نبودند، چشمانم نمی‌توانست خوب ببیند. به خودم می‌گفتم یعنی این میز به این معنی است که بر رویش چایی یا غذا می گذارند یا نامه‌های مردم را؟ یعنی میز به راستی چهار تا پایه دارد؟ آیا من برروی صندلی نشسته‌ام و این مرد با آن صورت ترسناکش در برابر من قرار دارد؟ یک لحظه حس کردم آیا اصلاً این من بودم که تا دقایقی قبل راه می‌رفتم و می‌اندیشیده‌ام و برای وقت نماز انتظار می‌کشیدم؟ آیا این من بودم که دقایقی پیش به این سمت می‌آمدم و آیا این من هستم که دیشب طور دیگری فکر می‌کردم؟

وچیزی نگذشت که یکدفعه ازجیب کتش چاقویی بیرون آورد، فکر می‌کردم اگر درتنم فرو کند چیزی حس نخواهم کرد. وقتی چاقو را در دستش دیدم به کارد خانۀ خودمان فکر می‌کردم، به وقتی که مادرم با آن سبزی خرد می‌کرد. به خودم می‌گفتم اینم شبیه به کارد می‌ماند، ازاینها ما در خانۀ خودمان چند نوعش را داریم. بلافاصله چاقو را به صورتم نزدیک کرد و گفت:

ـ می‌خواهی یه خط خوشگل گوشۀ لبت درست کنم؟ اگه این کارو کنم دیگه تا عمر داری یادت نمیره، بگو بینم فراموش کار هستی یا نه؟ یه خط اینجا بیافته دیگه فکر کنم به کسی لگد نزنی، خب معطل چی هستی بگو بینم این کار رو بکنم یا نه، زودباش حرف بزن؟

چه می‌توانستم بگویم، آری یا نه؟ او درحالی که منتظر بود خیلی سریع جوابش را بدهم، من تازه تو این فکر بودم که آره یعنی چه و نه یعنی چه، آیا آره همان مفهوم سابق را دارد و آیا نه معنایش در این لحظات حساس عوض نشده است؟

ـ چی بگم!

ـ زود بگو. هرچی می‌خوای بگو فقط معطل نکن!

ـ چشم الان می‌گم، می‌دونید آخه جاش می‌مونه، خوب نیست، این کارو نکنید، بعد یه عمر باید عذاب بکشم!

ـ خُب بکش منم همینو می‌خوام دیگه، مگه من گفتم جاش از بین میره، هان، چی می‌گی، چی کار کنم؟

ـ راستش نمی‌دونم، هر جور میلتونه، اگه دوست دارید این کارو بکنید!

اصلاً نمی‌دانستم چه می‌گویم، چه جسارت و شجاعتی نشان می‌دادم، کاری که هرگز نکرده بودم، من که اگر کوچکترین خراشی برمی داشتم هزار وسواس مرا احاطه می‌کرد و عذابم می‌داد، این بار این چنین دست و دلباز شده بودم! نوک چاقو را برروی گونۀ چپم قرار داد وآن را به سمت لبم حرکت داد، سوزش خفیفی را حس کردم، امّا یکدفعه بی‌حرکت قرار گرفت و گفت:

ـ نه، دلم نمیاد این کارو بکنم، نمی‌دونم چرا، اما هرکس دیگه ای بود تا حالا خطه رو انداخته بودم. پس گفتی پستچی هستی، هان، نامه بر، درسته؟  خیله خُب حالا زود باش همۀ این آشغالا رو از پنجره بریز بیرون.

به سمت اطاقک کوچکی که سابقاً نمازمی خواندم رفتم، وقتی وارد آنجام شدم باز دوباره این احساسات درمن اوج گرفت که: نه، اصلاً هیچ وقت این من نبوده‌ام که اینجا نمازمی خواندم وبه آسمان خیره می‌شدم و دعا می کردم... و آن وقت بود که مجبور شدم هرچه که گفت انجام دهم. همۀ پاکت‌ها و نامه ها را که نیم بیشترشان پاره شده بود، از پنجره بیرون ریختم و یک لحظه این تصور در من اوج گرفت که شاید کسی ازاین حرکتم عصبانی شود وخون جلوی چشمانش را بگیرد و داد و فریاد کند، خلاصه اعتراض کند و اینجا بیاید و مرا از دست این مرد خشن و بیرحم نجات دهد! چه تصورمسخره‌ای بود، فکر کردم هیچ وقت دراین اطاقک نماز نخوانده ام، آن جایی که من درونش نماز می‌خواندم پنجره‌اش بزرگتر بود و آسمانش تکه ابرهای نقره‌ای داشت و اشکال عجیبی در فضای بالای سرم شکل می‌گرفت. نه، این اطاقک اصلاً آن جایی نیست که من درونش عبادت می کردم.

باردیگر مجبور شدم به طرف آن مرد بروم. همان وقت آن مرد دیوانه چایی روی میز را به زور در دهانم ریخت، یک چایی سرد و بدون قند! دوباره روی صندلی نشستم، یعنی که او گفت بشین، من هم نشستم. لحظاتی قبل چقدرمسخره فکر کردم حتی اگر آن لحظه ها کثافت هم دردهانم می‌ریخت جرئت اعتراض نداشتم چه برسد به چایی بدون قند! اینها همه از وسواسهایی بودند که اَشکال و انواع دیگرش در روز مرا احاطه می‌کرد. اما یک لحظه به خودم گفتم چرا نباید در برابرش ایستادگی کنم و هرچه گفت اصلاً گوش نکنم، این که هر کاری بخواهد می‌کند پس بهتره که در برابرش مقاومت کنم، شاید بترسد، لااقل بعدها دچارعذاب وجدان نخواهم شد. امّا این تصور برای من که بسیار ضعیف بودم به قدری عجیب و غریب بود که انگار شهابی تندرو ازاین سوی آسمان به آنسوی دیگرش ناپدید شود ویا به قدری حیرت انگیز بود که آفتاب از آن گوشه حرارتش را به صورت من می‌رساند!

ـ بلند شو بایست!

همین کار را کردم.

ـ تو جیبت چی داری؟

خدایا چی بگم، چیکار کنم؟

ـ بیا جلو.

هردو جیب شلوارم را گشت. از جیب سمت چپم کیف پولم را بیرون آورد. نگاهی از روی کنجکاوی به عکس داخل آن انداخت. عکس متعلق به یکی از دوستانم بود، حس کردم که هیچ وقت در زندگیش آنقدر کنجکاو نشده بود و لحظه‌ای دیگر حس کردم که هیچ وقت با صاحب آن عکس رفت و آمدی نداشته‌ام و لحظه‌ای دیگر به تصورم نشست که هر چقدر با او رفت و آمد داشته‌ام همه‌اش خیالی بیش نبوده است!

ـ این عکس کیه راستشو بگو؟

ـ این...این عکس رفیقمه.

ـ عکس رفیقته هان، دروغ می‌گی.

ـ نه باور کنید.

وناگهان سیلی محکمی به گوشم زد.

ـ من میگم دروغ می‌گی تو میگی راست می‌گم، یعنی من دروغ میگم، آره!؟

هیچی نگفتم و باردیگر فقط به شدت ضربه ای فکر می‌کردم که اصلاً درد نداشت، مثل این بود که فقط یک اضطراب قوی و برق آسایی به گوشم اصابت کرد.

ـ این تو چِقَد پوله؟

کمی فکر کردم و گفتم:

ـ درست نمی‌دونم چقدره، چونکه من هیچ وقت پول تو جیبم رو نمی‌شمارم، ولی می‌تونم بگم تقریباً چقدرتوشه، حدوداً دو سه هزارتومان میشه.

ـ دوسه هزارتومن، بگو بینم از کجا آوردی، خودم می‌شمارم بینم چقد هس.

مدتی گذشت امّا همش به خودم می‌گفتم ممکنه بیشترازاین مقداری باشه که من بهش گفتم؟ تازه حقوق گرفته بودم اما حواسم خوب کار نمی کرد و اصلا منظورش را خوب نمی‌فهمیدم.

ـ گفتی چِقدَه؟

ـ درست نمی‌دونم، دو سه هزار تومان، شاید دو هزار و ششصد هفتصد تومان.

ـ چرا دروغ می‌گی، دیدی گفتم این کیف مال تو نیست! این تو فقط دو هزار و صد تومنه، حالا راستشو بگو این کیف مال کیه؟

ـ به خدا این کیف مال خودمه، اونم عکس رفیقمه، کارت شناسایی منم تو کیفه، اگه باور ندارید خودتون نگاش کنید.

خیلی مسخره بود، آن لحظات من خودم هیچی را قبول نداشتم چه برسد به کارت شناسایی. اصلاً باورنداشتم که بیدارم و دراین حالت اسیر. کارت شناسایی را که ازکیفم بیرون آورد، خیلی زود آن را با یک کبریت آتش زد و سپس با آن چشمان گرد و ریز و سیاهش به من خندید! نه اصلاً دلم نسوخت. به خودم گفتم که یک کارت دیگه ای تهیه می‌کنم، تازه عکس اضافی هم دارم!

ـ این پولا پیش من می‌مونه، همش، فهمیدی یا نه؟

آیا من داشتم آزمایش می‌شدم یا ایمانم داشت به آخر می‌رسید؟

ـ اگه به کسی حرفی بزنی زنده ات نمی‌ذارم، فهمیدی یا نه؟

هیچی نگفتم، البته اولش وقتی دیدم برای آن پول یک ماه زحمت کشیده‌ام آخرش با ترس و لرز گفتم:

ـ آخه می‌دونید اون حقوق یک ماه منه، من یه بچه دارم، یه بچه کوچولو، همه حقوقم همونه.

ـ من چی کار کنم، مگه من بچه ندارم، میگی که چی، به من بگو، این پولو من به تو نمی‌دم، اگه می‌تونی ازم بگیر، باهاش خداحافظی کن چونکه وقتی بره توی جیبم دیگه مرخصه!

اولش خیلی دلم سوخت اما وقتی چاقوی برهنه و تیزش، چشمان گرد و سیاهش و حالت پرعقده‌اش را خوب درک کردم، مفهوم آنچه بنام پول و نتیجۀ یک ماه زحمت من بود، اصلاً فراموش شد، و فقط کمی احساس خستگی کردم، خستگی سنگینی به اندازۀ یک ماه راه رفتن و تلاش کردن. منظورش را خیلی خوب به من فهماند. با اینکه پیش خودم فکر می کردم خیلی ایمان دارم اما به خودم گفتم اصلاً خدا با آن همه قدرتش اینجا هیچ معنا و مفهومی ندارد، خدا هم استغفرالله نمی‌تواند کاری صورت دهد، چه برسد به یکی دیگر! اینجا فقط همین رفتار وهمین احساس معنی و مفهوم پیدا می‌کند.

ـ پیراهنتو در بیار!

چه کار می خواهد بکند، خدایا کجا هستی کمکم کن! نکند بلایی سرم بیاورد؟

ـ دربیار بینم پس چرا معطل می‌کنی؟

همین کار را کردم او نیزبیکار نماند و چاقویش را بر روی سینه‌ام قرار داد و فشاری بر آن وارد کرد. نه، اصلاً دردی حس نکردم حتی اگر تا دسته درسینه‌ام فرو می‌کرد شاید چیزی حس نمی‌کردم. نوک چاقو را از روی سینه‌ام جدا کرد و آن را بر روی زانوی راستم قرار داد و به آن فشاری وارد آورد و درهمان حال مشغول فکر کردن شد! هر چقدر بیشتر در خودش فرو می‌رفت و می‌اندیشید نوک چاقو بیشتر در زانویم فرو می‌رفت! خدا را شکر که تصمیمش را گرفت و نوک چاقو را از روی زانویم برداشت. به گمانم خون نیامد و احتمالا یک سرخی تندی زیر پوست پایم جمع شده باشد. همان موقع به خودم گفتم:

ـ  پس کو معنی توکل به خدا، پس کجاست خدا که کمکم کنه، پس کو نتیجۀ اون همه عبادت، شایدم دارم آزمایش میشم، اما برای چی ؟

ودوباره به حرف آمد و گفت:

ـ نمی‌دونم چراهمچین شدم اگه هرکی غیراز تو بود می‌دادم کارشو یه سره کنن! امّا نمی‌دونم چرا دلم نمیاد این کارو با تو بکنم، هرچی می‌خوام یه بلایی سرت بیارم دلم نمیاد، یه چیزی جلومو می‌گیره، تا حالا این طوری نشده بودم، هرکی غیر از تو بود تا حالا ترتیبشو داده بودم! منظورمو که می‌فهمی، حالا بیا این پونصد تومنو بگیر و ازاینجا برو، فقط گفته باشم اگه دوباره این اطراف ببینمت زنده بودنت دیگه با منه نه با خدا! روشن شد؟

ـ بله متوجه شدم.

ـ خیله خُب حالا لباستو بپوش و از اینجا برو، پشت سرتم نگاه نکن، فهمیدی یا نه؟

ـ بله فهمیدم، امّا... عیبی نداره ولش کن.

ـ چی رو ولش کن، امّا چی، نکنه ناراحتی که ترتیبتو ندادم یا داری زنده بیرون میری هان!؟

ـ نه اتفاقاْ خیلی خوشحالم، خیلی ممنونم از گذشتتون!

لباسم را پوشیدم که بروم و دیگر به آن اطراف برنگردم در حالی که عرق صورتم و تمام بدنم را خیس کرده بود. کیفم را دوباره به من بازگرداند و فقط پانصد تومان به من پس داد. وقتی لباسم را پوشیدم کیف نامه‌ها را زیر بغلم زدم و درمقابلش ایستادم.

ـ خُب چیه، منتظر چی هستی؟ برو، دیگه هم ازاین اطراف رد نشی‌ها، فهمیدی یا نه؟

ـ بله فهمیدم، دیگه اینجا نمیام، اصلاً این اطراف نمیام.

ـ خوبه حالا برو.

باورم نمی‌شد، آخرچطور ممکن بود اجازه بدهد من ازآنجا بروم، یعنی این واقعیت داشت؟ حتماً یک اشتباهی شده بود. حتی کوچکترین خراش جدی هم به من وارد نکرده بود. حتماً همان طور که گفته بود شانس آورده بودم. نمی‌دانم درمن چه یافته بود که از جان و خونم گذشت و آن را بر زمین نریخت!

ـ خُب حالا برو دیگه، ایستادی برای چی، زودباش معطل نکن!

از او فاصله گرفتم و آرام به سمت در رفتم. یک بار دیگر به سمتش برگشتم و با او خداحافظی کردم و سپس در را باز کردم و براه افتادم. پای دیواری یکی از رفقایش نشسته بود و تا مرا دید بلند شد و به طرفم آمد و آن دو رفیق دیگرش به اتفّاق غلام قهوه چی رفتند داخل.

ـ چی شد اذیتت کرد، باهات چی کار کرد؟

ـ نه اذیتم نکرد، کاری نکرد.

ـ نترس به من بگو، لختت کرد هان، پولاتو ازت گرفت، مگی نی، پسر خیلی شانس آوردی! تو اونو نمی‌شناسی، اگه روی لج بیوفته و از کسی بدش بیاد زنده از زیر دستش بیرون نمیره، بهش میگن آق صفر، نه از خدا می‌ترسه نه از قانون، پسرخیلی شانس آوردی!

و یکدفعه صدای اذان ظهر بلند شد و من تصمیم گرفتم به طرف دورترین مسجد آن حوالی بروم و درحالی که رفیق آن مرد خیال داشت به همان جای سابق بازگردد گفت:

ـ می‌خواستی بگی تقصیر من نبود، می‌خواستی بگی تصادفی شد، ولی خُب با اون نمیشه حرف زد، پس برو که شانس آوردی!

و من در حالی که گریه می‌کردم گفتم:

ـ گفتم بهش، گفتم که من پستچی هستم، امّا نامه هارو پاره کرد، پولامم برداشت و فقط پونصد تومان به من داد تازه حقوق گرفته بودم.

ـ چقدشو برداشت؟ پول زیاد داشتی؟

ـ اصلاً یادم نمیاد، دو سه هزار تومان بود، درست نمی‌دونم.

ـ خُب عیبی نداره، جونت سالم مونده برو خدارو شکرکن! اینجا میای چی کار، پستچی هستی برو سراغ کارت! پسر خیلی شانس آوردی، برو دیگه هم نیا این اطراف که آخرش کار دستت میده ها، بدو برو تا پشیمون نشده رهات کرده!

آن مرد از من جدا شد و به آن محیط سابقاً دنج و خلوت نزد رفقای دیگرش رفت. امّا من آن لحظه‌ها به این می‌اندیشیدم که وضو دارم و فقط باید نمازم را بخوانم و خدا را شکرکنم که نجات پیدا کرده بودم. عجب آدمی بود، کی بود، اصلاً دلم نمی‌خواست بدانم که چه کسی بود، فقط می‌خواستم این محل را برای همیشه فراموش کنم وازذهنم پاک کنم. خیلی اطمینان داشتم که هرگز به اینجا باز نخواهم گشت.

وهمین طور که داشتم می‌رفتم یکدفعه دستی بر شانه‌ام خورد و برقی از وحشت همه وجودم را سوزاند. برگشتم و نگاه کردم اما هیچ کسی درکوچه نبود، ترسیدم ولی نه مثل وقتی که پیش آق صفر دیوانه بودم، یعنی فکر کردم که دستی بر شانه‌ام برخورد کرد ولی واقعاً این حس را کردم که دستی به سنگینی سیلی آن مرد بر پشتم فرود آمد. حس کردم که حرارت آفتاب بود که پشتم را کوبید و بازحس کردم که دست خودم بود که به پشتم خورد و باز حس کردم که این کوچه همان کوچه‌ای است که دیگر از آن عبور نخواهم کرد و باز حس کردم...آیا به راستی من یک پستچی هستم؟

امّا این بار فقط یک وسواس مرا درخود می‌فشرد و آن این که وقتی پاکتها  را از آن پنجره ی کوچک بیرون می ریختم نامه های مردم درکجا فرود می آمدند، حیاط یک خانه یا یک خیابان و یا شاید هم کوچه‌ای پهن و ناشناخته یا شایدم درگذر بادی شدید و اصلاً شاید هم در سیاره‌ای واقع در دورترین کهکشان!