«حسن خادم»

در شبی طوفانی و در رؤیایی مرموز فرشته ای ناشناس این لقب را به من داد: مرد ماورایی! آن موجود شبیه انسان بود با این تفاوت که دو بال بلند و سفید رنگ نیز داشت. قبلاً در فیلمی دیده بودم که کسی افکار دیگران را می‌خواند و من هیچ‌گاه آن را باور نکردم اما آن فرشته ی آسمانی به من چنان قدرتی بخشید که هرگاه اراده کنم قادرم افکار دیگری را بخوانم. به افسانه و خیال بیشتر شبیه می ماند اما واقعیتی است که بایستی با آن روزگارم را سپری کنم. آن اوایل با خودم فکر می‌کردم که شاید با این سلاح بتوانم به عده‌ای یاری رسانم و یا از وقوع برخی حوادث جلوگیری کنم. با همین خیالات تا مدتی خود را ناجی دیگران می‌پنداشتم. با این‌که داشتن این سلاح گاهی مؤثر واقع می شد اما به مرور زمان برایم ثابت گشت که من قادر نخواهم بود در آنچه که مقدر گردیده، تغییری ایجاد نمایم. یکبار در جایی نشسته بودم و با کنجکاوی افکار عده‌ای را می‌خواندم و دیدم از آن میان چهار نفر قصد اعمال پر از فساد و تباهی را داشتند و هر کدام در جهت و مسیر خاص خود. نتوانستم  حتی یکی را انتخاب کنم و حداقل از وقوع یک فاجعه یا حادثه‌ای تأسف‌برانگیز جلو گیری نمایم. و همان جا بود که پی بردم من کوچکتر از آن هستم که بتوانم از وقوع حادثه و یا جرم و جنایتی پیشگیری کنم. حوادث با اراده دیگران و شاید براساس آنچه که حکمت و تقدیر الهی است شکل می‌گیرد و کسی قادر نخواهد بود مانع از ظهور آن‌ها گردد. با این حال این فکر و خیال همیشه با من است که چرا به این قدرت عجیب و غیرعادی دست یافته‌ام؟ اما خوشبختانه تا اراده نکنم افکار دیگران برایم فاش نمی‌شود و همین به من آرامش می‌دهد. گاهی اگر کسی پیدا شود که فکرم را به خود مشغول سازد آن وقت کنجکاوی به سراغم می‌آید و ناگهان فکر و خیالش و یا ذهنش شروع می‌کند به حرف زدن با من! این را هم بگویم که همیشه آدم‌هایی پیدا می‌شوند که فکرت را به خود مشغول سازند. این را گفتم تا ماجرایی را برایتان تعریف کنم:

روزی در کافه‌ای نشسته و مشغول صرف چای بودم که ناگهان مردی داخل شد و تقریباْ مقابل من با فاصله‌ای حدود پنج متر پشت میزی نشست. چهره‌اش تقریباْ معمولی بود اما احساس ‌کردم قبلاْ او را جایی دیده ام. چشمانش نافذ و دافعه‌اش بیش از جاذبه‌اش بود، انگار نمی‌خواست کسی به حریم او نزدیک شود. کمی نگاهش کردم تا این‌که برای لحظاتی چشمانمان با یکدیگر تلاقی کرد و سرانجام کنجکاوی بر من غلبه نمود تا افکارش را بخوانم. درهمین هنگام و به آهستگی سکوت عمیقی فکرم را فرا گرفت و من لحظه‌شماری می‌کردم که تصورات یا فکر و خیال آن مرد به حرف آیند. کم‌کم انتظارم طولانی شد وآنقدر سکوت ادامه یافت که تعجبم را برانگیخت. دوباره اراده کردم تا افکارش را بخوانم اما بار دیگر سکوت عجیبی فضای ذهنم را اشغال نمود. یکدفعه نگران شدم و برای آن که مطمئن شوم هنوز از چنین قدرتی برخوردارم او را رها کردم و مشتری دیگری را که در گوشه‌ای نشسته بود در نظر گرفتم و طولی نکشید که صدایش را شنیدم. او به دنبال یافتن کسی بود که پولی از او قرض کند. بلافاصله رهایش کردم و بار دیگر متوجه‌ی آن مردی که مقابلم نشسته بود، شدم اما بار دیگر سکوت معناداری فضای فکر و خیالم را فرا گرفت. به خودم گفتم حتی اگر این شخص قدرت تکلم نداشته باشد باز هم صدای درونش را خواهم شنید ولی در مواجهه با او چیزی دستگیرم نمی‌شد. انگار مانع بزرگی بر سر راهم قرار گرفته بود و من با همه قدرت و توانم سعی می‌کردم آن را از سر راهم کنار بزنم و همین موضوع یعنی ناتوانی در این راه باعث گردید بیش از پیش کنجکاو شوم! حتی یکبار تصمیم گرفتم بهانه‌ای پیدا کنم و با او گرم بگیرم. او که بود و چرا نمی‌توانستم فکرش را بخوانم؟

به دنبال راه چاره‌ای می‌گشتم که دیدم آن مرد کاغذی از جیبش درآورد و سپس قلمی به دست گرفت و مشغول نوشتن شد. صبر کردم کارش تمام شود و بعد راهی برای نزدیک شدن به او بیابم. یک چای دیگر سفارش دادم و همچنان انتظار می‌کشیدم اما این صبر من بیشتر از یک ربع طول نکشید که ناگهان آن مرد از جایش برخاست. پای صندوق رفت و پولی پرداخت کرد اما قبل از خروج از کافه ناگهان مسیرش را تغییر داد و به سمت من آمد و همین که مقابلم ایستاد با تعجب سلامی کردم و از جایم بلند شدم. پاسخ سلامم را داد و گفت:

ـ این مال شماست!

و رفت. پایم به زمین چسبیده بود و با آن که دوست داشتم بدنبالش بروم اما ناتوان و بی‌اراده در جایم نشستم و به کاغذی که در دست داشتم خیره ماندم. او رفته بود و من در فضای غیرقابل تصوری که فکر و خیالم ایجاد کرده بود با کنجکاوی هر چه تمام‌تر آن را گشودم. نوشته بود:

... خیلی تلاش کردم بتوانم افکارت را بخوانم اما موفق نشدم. آدم عجیبی هستی. وقتی چشمم به تو افتاد، مطمئن بودم جایی ترا دیده‌ام. شاید سال‌ها پیش و یا در زندگی گذشته‌ام. این اولین باری است که موفق نشدم فکر کسی را بخوانم. شاید در مکان دیگری دوباره همدیگر را ملاقات کردیم. بدرود!

یادداشت را در جیبم گذاشتم و بلند شدم بروم که جلوی دخل کافه چی گفت: اون آقا حساب کردند، بفرمایید!

و سراسیمه بیرون زدم. عابرین در حال رفت و آمد بودند اما دیگر ردی از آن مرد نبود. همان موقع بود که برقی در آسمان ابری و تیره ظاهر شد و سپس صدای غرش رعدی برخاست و کمی بعد رگباری روی شهر فرو ریخت. حیرت‌زده مانده بودم کدام سمت بروم؟ محتوای درون یادداشت دقیقاً حرف‌های من بود. انگار من آن را نوشته و به دست او داده بودم! بعد ناگهان تصور غریب و ناباورانه‌ای به ذهنم خطور کرد. به همین دلیل زیر سقفی که لامپی بالای آن می سوخت رفتم و بار دیگر کاغذ را گشودم. با دقت نگاه کردم. باور کردنی نبود، زیرا دست نوشته ی او به طرز عجیبی به دستخط من شباهت داشت!

1396/8/15