تصمیم گرفتم کسی روزمره نویسی کنم، نه بخاطر اینکه ذهنم را خالی کنم یا کسی را وادار به خواندن چرت و پرت هایی از جمله اینکه امروز رفتم کافه، قهوه خوردم و قهوه اش افتضاح بود، بکنم، بعد خواندن یک سری خاطرات اینجا شرح و بسط میدهم که چرا و به چه دلیل روزمره نویسی اهمیت دارد و اهمیتش قرار است بعدها تاریخی شود، بیاییم چهار خط از روزمره یک آدم معمولی رو بخونیم و بعد بهتون میگم چرا اهمیت داره:
چهار خطِ بیاتفاق دربارهی امروز صبح
صبح دیرتر از معمول بیدار شدم. چون دیشب تا ساعت سه بیدار بودم. از وقتی تصمیم گرفتم کمی روتینم رو مرتب کنم و یکم بیشتر به کارهای بیشتری بپردازم از مطالعه همیشگی برای زبان تا مطالعه آزاد کتاب های تلنبار شده و حس میکنم ۲۴ ساعت برام کم میاد، تصمیم اینکه زود بیدار بشم یک جوری یک دستور به مغزم فرستاده که بدون ساعت حتی زودتر از زنگ ساعت هفت بیدار میشم. نمیدونم دقیقا برای چی، انگار مغزم خودش یه ساعتی کوک کرده و خودشو با یه چیزی که نمیدونم چیه داره تنظیم میکنه. ماجرا بوداره. انگار یه خبرهایی هست که من نمیدونم ولی اون میدونه. یه کاسهای زیر نصف کاسه است انگار.
خلاصه امروز رو دقیق یادم نمیاد ولی فکر کنم وقتی بیدار شدم ساعت هفت یه چرخی توی خونه زدم. شاید آب خوردم شایدم رفتم دستشویی. باز خوابیدم و وقتی بیدار شدم ساعت ۱۱ اینا بود. دیر شده بود.، مسخره است، تصمیم داشتم، به کلی کار برسم، کمی نرمش کنم، یوگا کار کنم، چند تا ویدئوی مفید ببینم، یکم روی خود آموزی (حالا هر چی ک باشه) کار کنم ، اما هنوز بدنم نتونسته با این سحرخیزی ذهن، خودش رو تطبیق بده و دلش میخاد یک احساس خستگی شدید رو تلقین کنه و بعدشم گومپ، خواب!
سریع لباس پوشیدم و سعی کردم یه پست لینکدین کاری بذارم ولی اینترنت یاری نمیکرد. یجورایی قطع بود. رفتم یه قهوهی صبحی با یخ زدم. نشستم توی مغازه ولی بهم گفت اینجا جای نشستن نیست ببخشید و این حرفها. گفتم آخه مبل و صندلی گذاشتین و من فکر کردم جای نشستنه. اصلا چرا باید اینو به من میگفت؟ خب مبله دیگه منم نشستم روش. اومدم بیرون و رفتیم اولین سوپری تا یک نخ مارلبورو بگیرم. نداشت. رفتم سمت اتوبوسهایی که منو میبرن کتابخونه. یه کتاب جدید هم گرفته بودم دستم که بخونم. مسیر از وقتی طولانیتر شده کتاب خوندن توی راه خیلی حال میده. مخصوصا اتوبوس که آروم میره و فرصت نیم ساعتهای برای خوندن دارم. برگشتن هم همینطوره. عادت باحالی شده که دوستش دارم.
وقتی رسیدم به ایستگاه اتوبوس دیدم ماشین برخلاف معمول توی ایستگاه نیست. چون اینجا اولِ خطه باید همیشه یه ماشین باشه. البته این خط خیلی قراضهس و خیلی پیش میاد که تاخیرهای خیلی طولانی داره. یک بار ۵۰ دقیقه منتظر اتوبوس بودم و نیومد و تاکسی گرفتم و رفتم.بازم به نظرم مسخره هست، یک کنایه و پارادوکس خنده داری داره این همه منتظر موندن واسه ماشین اونم تو شهر ما که نه خیلی کوچیکه نه خیلی بزرگ!
منظورم اینکه تو شهری مثه تهران به نظرم انتظار برای ماشین اونم بالغ بر پنجاه دقیقه منطقی به نظر میرسه اما واسه این دهات ما، هه بعید میدونم!
این بار ولی خیلی صبر نکردم، از دکه یه سیگار گرفتم و کشیدم و وقتی دیدم نیومده یه تاکسیِ هممسیر پیدا کردم و سوارش شدم. شارژ گوشیم ۴ درصد بود و پول نقد نداشتم برای همین سریع کرایهشو کارت به کارت کردم. با ذوق کتاب جدید رو باز کردم و شروع کردم به خوندن. اسمش هست «عشق مدرن» که گزیدهای از جستارهاییه که مردم راجع به ماجراهای عاطفیشون برای «نیویورک تایمز» فرستادهان و از روی بعضیهاشم سریال نه چندان خوبی به همین اسم ساختن. سریاله خیلی خلاصهس و ماجراها اونقدر پخته نیستن، شاید بخاطر اینه که روایتهای آدمها هم خیلی پخته نیستن. از لحاظ روایتی میگم. چون یه آدم عادیه که قصهی خودشو نوشته و طبیعتا نمیشه انتظار یک قصهی کامل با شخصیتپردازیهای قابل قبول و درکشدنی داشت. ولی خب خوندنش جالبه، چون مثل یک نامه است هر کدومش که یکی داره یه ماجرایی برات تعریف میکنه. به نظرم توی فرم نوشته که میاد خوبه، اما به عنوان یک فیلم، بی سروتهتره یکم. البته که عیبی هم نداره دیدنش بامزه و سرگرمکنندهس.
جستاری دربارهی مطلب فوقالذکر
یک.
دربارهی بیدار شدنش از خواب و چیزهایی از این دست. بعضی ممکن است بگویند بین این همه مطلب مهم در جهان، چرا بیدار شدن و سوار اتوبوس شدنِ یک نفر از خوابْ برایت اینقدر جالب و جذابه؟ مسئله بر سر اهمیت زندگی روزمره است.
تاریخنویسان جدید (مثل سیروس شایق و نجمآبادی و توکلی طرقی، و اینک کوچکترینشان آرش حیدری) مجبورند بروند و توی کتابخانهی دانشگاهها بنشینند و کلی وقت بگذارند تا روزنامههای زمان قاجار را بخوانند و از دل آنها تاریخ اجتماعی و حیات مردم عادی (و نه شاهان و درباریان) را بنویسند. آنها فهمیدهاند که وقایع لزوما آنطوری که تاریخ رسمی روایت کرده نبوده، و لازمهی فهمیدن خیلی از قضایای به حاشیهراندهشده، مطالعهی زندگی مردم یک روزگار است. ممکن است بتوان به این شیوه گفت تبارشناسی، ولی اسم بهترِ این شکل از تاریخنگاری، تاریخ اجتماعی است. ابراهیم موسیپور دو تا کتاب در نشر سمت ترجمه کرده که پژوهش در این زمینه را یاد میدهد، خودش هم که تاریخ اجتماعی دین در صفویه را درآورده. برای من مسلما اوج جذابیت این قضیه در آثار هرمز ابراهیمنژاد است که پزشکی را در دورهی مدرن شدنِ ایران بررسی کرده، خصوصا تحتتاثیر توکلی طرقی و ایدهاش دربارهی بومی بودن تجدد در ایران.
میخواهم بگویم که حالا که در زمان خود قاجار این تحقیقها صورت نگرفته، نویسندگان محترم ما مجبورند این چنین زحمت بکشند. اما دربارهی دورهی فعلی چه؟ باز هم که داریم همان خطای تاریخنگاری را مرتکب میشویم! باز لازم میشود دویست سال بعد تازه ببینیم وقایع اتفاقیه چه تاثیری بر زندگی مردم داشت. مثلا برجام فقط به معنای جمع شدن مذاکرهچیهای کشورهای مختلف و امضا شدن و باطل شدن یک قرارداد است (و یا در سطحیترین شکل نمود آن در زندگی مردم، بالا رفتن نرخ دلار در «برادران لیلا»). همین قیام ژینا هم صرفا از دریچهی اخبار کلان فهمیده میشود. هنوز تاثیر روزمرهی آن بررسی نشده. محققِ دویست سال بعد چگونه تاریخ اجتماعی عصر پساژینایی را استخراج میکند؟ چه منابعی دارد؟ وقتی برای مردم صد سال بعد سوال میشود، چه فرقی در زندگی مردم پس از ژینا حاصل شد از گفتار و کردار و پوشش تا تصمیمات آنها، واقعن چه چیزی میتواند منبعی درست باشد؟
البته که ایشان باید خیلی احمق باشند اگر به روزنامهها و خبرگزاریهای داخله و خارجه استناد کند. یک منبع قابل اتکای احتمالی، همین کانال ها، وبلاگ ها و صفحات اجتماعی میتواند باشند و هستند. ثبت همین وقایع روزمره. که آقا، قهوه خوردن در وسط یک شهر کوچک از شهرهای ایران در پیش و پس از قیام چه تغییری کرده؟ نگاه مردها به زنان کافهچی چه تغییری کرده؟ راه رفتن توی خیابان و احتراز از پلیس چه تغییری کرده. در مورد کرونا فکر میکنم شکلی از این کار توسط داریوش رحمانیان انجام شده، در کتابی با عنوان «درآمدی بر تاریخ کرونا و بیماریهای همهگیر»، که البته من مطالعهاش نکردهام و نمیدانم چقدر توانسته کار را خوب از آب دربیاورد.
حالا این به این معنی نیست که برویم فتیش توییترخوانی بگیریم تا امر روزمره را بفهمیم؛ امر روزمره در قدم اول باید زیسته شود تا فهمیده شود. برای فهمیدن هر امر روزمرهای اما نیازمند تئوری هستیم. ایجاد شدن همین سوالات در ذهن ما خود نیازمند نگاه کردن از بالا به مسائل است. یعنی میخواهم بگویم کار تئوریک و خواندن وبلاگها باید همزمان وجود داشته باشند.
این مطلب به همراه خاطرات روزمره ادامه دارد....
نظرات