نزدیک به یک قرن قبل از زن، زندگی، آزادی و دههها قبل از ورود مافیای اسلامی به سبک اسب تروأ و تسخیر ایران به دست آخوندهای که از افغان آمدند و از راه همدان به بقیهٔ ایران گند زدند، صادق به زیبایی فرهنگ اسلامی را که مثل سرطان به تار و پود ایران رخنه کرده بود به تصویر آورده بود.
با زیبایی مخصوص به سبکی خود هدایت. ظریف و با لایههای بسیار که هم قصه و سرنوشتهای تلخ را خواندنی میکند و هم روانکاوی جامعهای کهن در چنگال دین و طلسمی که با روح و سرشک ایرانی تطابقی ندارد. او ظلم و ستمی که به زنان میرفت و عادت و فرهنگ شده بود و خشونت مردانی که خود قربانیان و اسیران تربیت اسلامی بودند در تکاپوی زنی که مردش را گم کرد تنید و برای چشم بینا و گوش شنوا عریان کرد.
شخصیت اصلی قصه زنی که مردش را گم کرد ، زرین کلاه است. به دنیا آمدن زرین کلاه دختر بد اقبال و شخصیت اصلی این داستان، مصادف با مرگ پدرش بوده است و این حادثه ناگوار کینه او را به دل مادرش انداخته و دل مکدر مادر، همواره او را مورد لعن و نفرین قرار داده است.
برای این دختر جوان که همیشه محروم از مهر و محبت بوده است؛ همین که “گلببوی مازندرانی” برایش تصنیفی بخواند و او را بخنداند کافی است که یک دل نه صد دل عاشقش گردد و او را چون شاهزادهای سوار بر اسب سفید ببیند و رؤیای زندگی با او در سرش بیافتد.
زرین کلاه راز این دلدادگی را با یکی از همسایگان که تنها محرم اسرارش است در میان می گذارد و او میانجی می شود که این دو را به هم برساند اما مادر او به شدت مخالفت می کند. ماجرا به گونهای پیش میرود که واسطهها کار را تمام می کنند و زرین کلاه به عقد گل ببو در می آید. اما ادامه این زندگی به زیبایی رویاهای دخترانه او نیست و شاهزاده خوشبختی او برای نوازشش، شلاقی جفاکار در دست دارد.
شاید لالایی شاملو گفتار بدون حاشیهٔ همان مطلبیست که هدایت به فرم قصه نوشته...
عشق من کودک بمان دنيا بزرگت ميکند...
بره باشی يا نباشی گرگ گرگت ميکند...
عشق من کودک بمان دنيا مداد رنگی است...
بهترين نقاش باشی باز رنگت ميکند..
عشق من کودک بمان دنيا دلت را ميزند...
سخت بیرحم است ميدانم که سنگت ميکند...
مهدی امینیان و گروهش این قطعه را به زیبایی اجرا کردند (~ دقیقهٔ ۵۷)