شیر یا خط سرنوشت
روزهای قشنگ ایران جاری بودند. سفرها به کنار خزر، به دریاچهٔ ارومیه و تبریز، خیار باسمنج، ساندویچ زبون تو شمرون و حلیم بوقلمون ۵ صبح قبل از رفتن به توچال با جوونهای فامیل و دوستاشون و نخودی هایی مثل من. بین جوانها عشق داشت جوونه میزد. یه عده راهی آمریکا و انگلیس بودن که به تقدیر من هم جزوششون شدم. دو سه تاشون هم برگشته بودن و کارهای خوب داشتن و ب. م. و. ۲۰۰۲ شون رو هم خریده بودن. مملکت داشت درست میشد. ایراد کم نداشت و همه از ساواک میترسیدن ولی از بیشرفیها و خون خواری و کثافت کاری هایی که الان همه عادت کردن خبری نبود. شادی و پیشرفت بود و ایران تو دنیا حرمتی داشت.
چلهٔ تابستون بود و من طبق معمول با دایی حمید میپلکیدم. سه چهار روز هفته خونهٔ مامان بزرگ که تابستونا خونهٔ بچه هاش تو شمال بود. من بودم و داییم و هفت هشتا از دوستاش و پسر خالم بهروز که دو سال از من بزرگتر بود و خودش رو جزو بزرگترها حساب میکرد. گروه با حالی بودیم که تقریبا همه تو دانشگاه بودن که دائی ۲۴ سالهٔ من بزرگ سنی شون بود. من و پسر خالهام رو هم جزو خودشون مثل داداش کوچیک قبول داشتن. دوستیهای ریشه داری بود که تو طول سالیان دبیرستان و با فامیل هم قاطی شدن بینشون ریشه دوونده بود و ادامه به دانشگاه. از تفریح و مشغولیت هم کم نمیاوردن.
خسرو و مجید هر دو تو خط کار و پول بودن. بهزاد و دژم چپی و کمونیست بودن. بقیه هم یه جایی بین چپ و راست. دایی حمید فقط به هیچ صراطی مستقیم نبود و با سیاست و این چیزا کاری نداشت.
از تخته نرد و رامی و فیلم نگاه کردن و آش پزی همه دور هم مشغول بودیم تا وقت میرسید به شاه وزیر. تو اتاق بزرگ دور مینشستیم و کر کری خوندن و تهدیدها قبل از بازی شروع میشد و تحلیلش بعد از بازی ادامه داشت. بازی خشن بود و همه چی آتشین. اتوی آتشین تا سیلی آتشین و وای به حال اونی که با شاه چپ میافتد یا تلاف بازی قبلی رو در میاورد. مثل تقریبا تمام ایرونیا هر کی شاه میشد دیگه خدا رو هم بنده نبود. هر کی شاه میشد دو ساعت شاهی میکرد و تخت بیچاره هم درست دو ساعت باید وزن این شاه زور گو رو تحمل میکرد. اتوی آتشین موتو میکند و جای انگشتای سیلی آتشین تا روز بعد رو صورتت میموند.
بعد از بازی هم همه سوار ژیان (زیان)وانت و میرفتیم شمرون. نسیم نرم و خنک که صورت و روح رو ماساژ میداد هنوز یادمه. ۱۰ نفر روی یه ژیان ۳ سیلندری که تو خیابون پهلوی رو به شمرون زورش نمیرسید و یه عده پیاده بزرگترها رو که تو میموندن هل میدادیم تا به جای مستقیم یا سر پایین برسیم. بستنی اکبر مشدی و ساندویچ مغز بعد از اون خر کاری خیلی مزه میداد.
اخرهای تابستون رسیده بود. دائی حمید اومد دنبالم با پسر خاله و راهی خونهٔ مامان بزرگ. سه تایی با تخته و تلویزیون مشغول بودیم تا عصر همه یکی یکی اومدن. هنوز از راه نرسیده دژم رادیو رو روشن کرد و به به همه گفت ساکت که به اخبار گوش بده و بزرگترین خبر اون موقع یعنی بازی شطرنج اسپاسکی با فیشر. نبرد سمبلیک دنیایه دو قطبی که ایدهها و ایدئولوژیها را حاشیه میداد. شوروی در مقابل آمریکا. کمونیسم مقابل دمکراسی. تا خبر تموم شد اشک از چشمهای دژم روون شد و حالش خراب. کر کری طرفدارای فیشر از یه طرف، گریهٔ دژم یه طرف و ناراحتی چپیها یه طرف دیگه. دایی من هم که اصلا عین خیالش نبود و اهمیت نمیداد.
تموم شد و یه ساعت بعدش همه مشغول بازی و خنده و دو سه نفر هم مشغول علف و مشروب. دو سه سال بعدش اومدم آمریکا. همه شون اومدن پارتی خدافظی. تو آمریکا تماس و خبر به تدریج قطع شد. دائی حمید هم دو سال بعد از من اومد آمریکا. چند سال اول تابستونا همدیگه رو میدیدیم ولی حرف و روحیه ش سریع داشت عوض میشد. دیگه حمید سابق نبود. کم پیدا شد تا دو سه سال بعد که رفته بودم لوس انجلس خونهٔ دایی بزرگم و اون گفت حمید فردا میاد اینجا. فرداش که دیدیمش من و پسر خالم کلی سر به سرش گذاشتیم ولی انگار نه انگار. ساکت نشسته بود و دردونههای قدیمیش رو دیگه نمیشناخت.
بعد از هم فریب ۱۹۷۹ ایران نرفتم تا سالی که بابام فوت کرد. میومد و میرفت ولی هیچ وقت نتونست از ایران دل بکنه و با وجود تنفر عمیقش از ملاّ جماعت و اسلام فکر میکرد درست میشه. بیست سال پیش بود و حتا تو بستر مرگ بهم گفت تا این ملاها گورشونو گم نکردن و مردم از شررشون راحت نشدن نیمیخام بیای. تا برسم ایران رفته بود جای بهتر. کاش حتا یه دقیقه میدیدمش. ولی اون هم جزو بقیهٔ دلتنگیها و جداییها و قلب و جانهای شکستهای که ننگ ۱۹۷۹ به ارمغان آورد. گیج بودم و مبهوت؛ انگاری تو سر زمین غریبه ها.
سراغ بچهها رو گرفتم که شاید خاطری تازه کنیم. خسرو رو بعد از جنگ اعدام کرده بودن. مجید تو جنگ عراق کشته شد. هیچ کس از دژم خبری نداره. بهزاد تو یه وزارت خونه کار میکنه. ندیدمش ولی خون تو رگ خشک شده و روح مسخ شده ش رو حس کردم.
حمید جزو کادر رهبری مجاهین خلقِ.
نظرات