پیکار در پیکار: من و جنبش چپ
مجید نفیسی
یک. پیش از پیکار
د. کارگران مبارز
من و علی عدالتفام از سال 1353 به بعد اقدام به برگزاری تظاهرات موضعی برای حمایت از اعتصابات کارگری و خانهسازی مردم در خارج محدوده در نقاط مختلف تهران کردیم. هر بار تنها یک روز پیش از تظاهرات خبر آنرا به تعداد انگشتشماری از دوستان دانشجو میرساندیم که به دانشکدههای مختلف تعلق داشتند و آنها هم به چند نفر مشخص از دوستان خود میگفتند تا خطر لو رفتن تظاهرات کمتر شود و بدین ترتیب, معمولا شمار شرکتکنندگان از سی نفر فراتر نمیرفت. تصور میکنم که فکر اینگونه تظاهرات را از کتاب "چگونه مبارزه مسلحانه تودهای میشود" اثر بیژن جزنی از رهبران زندانی چریکهای فدایی خلق الهام گرفتیم که در سیم فروردین 1354 همراه با هشت زندانی سیاسی دیگر بدست دژخیمان ساواک در تپههای زندان اوین به قتل رسید. پس از فتح زندان اوین من و حسین اخوت مقدم و همسرانمان به آنجا رفتیم و بیاد آن نه زندانی تیرباران شده در زیر درختها ایستادیم و گریستیم.
اولین حرکت ما در رابطه با اعتصاب کارگران کارخانه صنایع نساجی نزدیک میدان شوش بود. تظاهرات از مقابل فروشگاه کفش وین در خود میدان آغاز شد. من و علی چند روز پیش از آن, به محل رفته و راههای فرار و موقعیت پلیس را در نظر گرفته بودیم. همیشه در تظاهرات ما, شعار اصلی این بود: "مرگ بر شاه کارگرکش!" که هم دشمن اصلی را نشان میداد و هم دوست عمده را. من همیشه اول خودم شروع به شعار دادن میکردم و علی در کنارم صحنه را زیر نظر داشت. یادم میاید که در اولین تظاهرات, پیرمرد دستفروشی که نزدیک در فروشگاه کفش وین ایستاده بود با شنیدن شعار اول "مرگ بر شاه کارگرکش" بر خود لرزید و سینی شیرینیهایش از دستش افتاد. ما پس از دادن شعار "دولت گران فروشه/ دشمن دستفروشه" شیشههای فروشگاه کفش وین را خرد کرده از خیابانی که یکطرفه بود و ماشینها نمیتوانستند از آن ما را دنبال کنند شعارگویان پا به فرار گذاشتیم. با این وجود, دو گروهبان موتورسوار ما را تعقیب کردند و دو نفر از بچهها دستگیر شدند و حبسهای سنگین گرفتند.
تظاهرات مهم دیگر ما روبروی چاپخانهی شرکت چاپ افست در خیابان باریکی بنام گوته نزدیک میدان ژاله در شرق تهران برگزار شد که کتابهای درسی چاپ میکرد و به سازمان شاهنشاهی خدمات اجتماعی شاه و اشرف پهلوی تعلق داشت و چند ماهی بود که کارگرانش در حال اعتصاب به سر میبردند. اول من و علی وارد صحن بیرونی چاپخانه شدیم و علی به نگهبان نهیب زد که کنار بایستد و دخالت نکند و سپس من سخنان کوتاهی گفته و همه آغاز به دادن شعار کردیم . بلافاصله کارگران را دیدیم که از پشت پنجره در طبقهی دوم برای ما دست تکان میدادند و ابراز احساسات میکردند. پیش از ترک محل, با چوبهایی که داشتیم همهی تابلوهای نئونی نوزدهگانهی انقلاب سفید را که در صحن ورودی چاپخانه نصب شده بود خرد کرده, سوار بر موتورهایمان که در کوچههای مجاور پارک شده بود بدون دادن هیچگونه تلفات, از محل دور شدیم. همان شب, من گزارش این اقدام را نوشته و در چند نسخه به اتفاق علی در خوابگاه دانشجویان کوی امیرآباد در جاهای مشخصی که فعالین سیاسی اعلامیههای خود را برای خواندن دیگران روی زمین در راهروها قرار میدادند گذاشتیم. این آخرین بار بود که در پایان یک گزارش یا اعلامیه از دو سازمان چریکهای فدایی و مجاهدین خلق اعلام حمایت میکردیم. بعدها که به سازمان پیکار پیوستم در یکی از نشریات داخلی بخش منشعب سازمان مجاهدین خلق مربوط به سال 1356 گزارشی را که در بارهی این تظاهرات آمده بود خواندم که گزارشگر, گروه ما را بعنوان پیشروترین قشر دانشجویان سیاسی معرفی کرده بود.
از تابستان سال 1356 شورش خانهسازی در خارج محدوده در افسریه, نارمک, تهران پارس, خاک سفید, اطراف آرامگاه مادر شاه, مسگرآباد, یافتآباد, شادآباد و مانند آن شروع شد که نقش مهمی در اعتلای انقلابی بازی کرد و مردم محروم و متوسط شهرنشین را به مقابله با سیاستهای ضد خانهسازی شهردار تهران غلامرضا نیکپی کشاند. من با حسین از یک طرف و با علی از سوی دیگر میان مردم در خارج محدوده حضور داشتیم و تصمیم گرفتیم که برای حمایت از آنها تظاهرات موضعی مقابل شهرداریهای هفت و هشت در نیروی هوایی و نازیآباد ترتیب دهیم. در هر دو اقدام, اول شعار دادیم و سپس شیشههای شهرداریها را شکسته بدون دستگیری فرار کردیم. در همان زمان یکی از مردمی که در حوالی افسریه بطور غیرقانونی یعنی در "خارج محدوده" برای خود خانه ساخت شهصی بود بنام علی کردلو که وقتیکه بولدوزرهای شهرداری میخواستند خانهاش را خراب کنند حاضر به ترک آن نشد و زیر آوار خانهاش جان داد. ما در اعلامیهای که هنگام تظاهرات خود در برابر شهرداری نازیآباد پخش کردیم نام او را نیز ذکر کرده و در شعارهایمان فریاد زدیم. در آن زمان حسین در محلهی شادآباد در غرب تهران تکه زمینی خریده و به موازات دیگر مردم در زمینهای مشابه, شبانه به ساختن خانهای در زمین خود پرداخت که در عرض دو هفته کار آن تمام شد و همراه با همسرش به آنجا نقل مکان کرد. علی که خود بنای قابلی بود با دوستان دیگر چون برادر کوچکش فرامرز, و حمید و روحالله در افسریه شرق تهران به ساختن خانه در خارج محدودنه برای مردم متقاضی دست زد و از ابتکارات مردم در آنجا داستانها میگفت, مانند این حکایت که رحیم نقاش به او گفته بود: فردی به بهانهی تشکیل هیات سینهزنی بر زمین خود, چادر بزرگی زده و پس از چند روز از زیر آن خانهای تازهساز نمایان میشود!
رحیم و خانوادهاش از کردهای خراسان بودند و از همان دهاتی میامدند که محمود دولتآبادی رمان خود کلیدر را در بارهی آنها نوشت. رحیم, دولتآبادی را میشناخت و با ناصر موذن داستاننویس خوزستانی و عضو حزب توده و نویسندهی "شبهای دوبهچی" دوست بود. پاتوق نقاشان ساختمانی در قهوهخانهای در خیابان لالهزار بود و من و علی با رحیم چند بار به آنجا رفتیم. من برای یکماه بعنوان شاگرد نقاش برای رحیم در ساختمانی در خیابان ظفر شمال تهران کار کردم. علی و من با رحیم کتاب میخواندیم و با او, زن و بچهاش به کوه میرفتیم ولی وقتیکه انقلاب شد او در مدت کوتاهی دوباره به ناصر موذن و حزب توده برگشت و یکبار به یک رحیم دیگری از بستگان علی گفته بود اگر علی و مجید را در خیابان ببینم آنها را بعنوان ضد انقلاب بیدرنگ به پاسداران نشان خواهم داد. من همچنین با حسین به اطراف آرامگاه مادر شاه رفتیم و مشاهده کردیم که مردم تمام زمینهای خالی آن ناحیه را بین خود به تساوی قطعهبندی کرده و چون گچ نداشتند, از خردههای سنگ نمک برای نشانهگذاری استفاده کرده بودند.
شورش مردم در خارج محدوده رژیم شاه را تکان داد و شهردار تهران در اول شهریور 1356 برکنار شد و بصورت سناتور انتصابی اصفهان درآمد. دو هفته پیش از آن نیز امیر عباس هویدا پس از سیزده سال از نخستوزیری افتاد و جای او را جمشید آموزگار و سیاست "فضای باز سیاسی" اش گرفت. سرآغاز این تغییر جو در ایران را باید از زمان آغاز ریاست جمهوری جیمی کارتر در آمریکا در ژانویه 1977 برابر با دیماه 1355 و سیاست خارجی دولتش که مبتنی بر "رعایت حقوق بشر" بود دانست. من که در اول دیماه 1355 چند روزی در زندان کمیته مشترک ضد خرابکاری به سر بردم شاهد انعکاس این سیاست در زندان و آزاد کردن برخی از زندانیان مذهبی از سوی ساواک شدم.
در پائیز 1356 جنبش دانشجویی و دانشآموزی برای تشکیل انجمنها و کتابخانههای مستقل در تهران و شهرستانها به سرعت بالا گرفت. من در آن زمان تازه با همسر آیندهام عزت طبائیان دانشجوی فیزیوتراپی در دانشگاه تهران آشنا شده بودم و او با دختر دیگری کتابدار کتابخانهی دانشجویی دانشکدهشان بود. یکی از اولین خیابانگردیهایی که عزت و من با هم داشتیم یکروز پیادهروی در سطح شهر بارانخورده تهران و دیدن دهها کتابخانه دانشآموزی دخترانه و پسرانه بود که در سراسر شهر باز شده و هر کس میتوانست به آنجا رفته و کتابهای بودار بخرد. اولین کار مشترک سیاسی عزت و من به راه انداختن یک تظاهرات بزرگ به حمایت از دختران چند خوابگاه دخترانه دانشجویی بود که خواستار لغو منع عبور و مرور به خوابگاهها پس از ساعت هشت شب بودند که مقامات به نام جلوگیری از فساد, ولی در واقعیت برای محدود کردن فعالیت سیاسی دختران دانشجو وضع کرده بودند. من متنی تهیه کردم و عزت آنها را بر نه مقوای بزرگ نوشت و ما دوتایی آنها را در دانشکدههای مختلف دانشگاه تهران روبروی کتابخانههای دانشجوییشان بر دیوار چسباندیم و از همه خواستیم که در روز معین به کوی امیرآباد خوابگاه پسران دانشجو بیایند. در آن روز جمعیت عظیمی در کوی امیرآباد گرد آمد و گاردیها با جیپهایشان دروازه کوی را شکسته به داخل ریختند و شروع به دستگیری دانشجویان و پرتاب سنگ بسوی تظاهرکنندگان کردند که بدبختانه سنگی به چشم خویشاوند من احمدرضا نفیسی خورد و او را برای همیشه از یک چشم کور کرد. ولی نتیجهی تظاهرات, مثبت بود و منع رفتوآمد به خوابگاههای دختران پس از ساعت هشت شب برداشته شد.
همزمان جنبش روشنفکران برای آزادی بیان و لغو سانسور خود را در برگزاری ده شب شعر در نهاد فرهنگی آلمان در خیابان پهلوی نشان داد. این ده شب از سوی انستیتوی گوته و کانون نویسندگان ایران از هجدهم تا بیستوهفتم مهر 1356 با شرکت دهها هزار نفر برگزار شد و بر اعتلای انقلابی افزود. من خود به واسطهی هوشنگ گلشیری در جریان سازماندهی این شبها قرار گرفتم و در شب پنجم آن یعنی 22 مهر 1356 همراه با او از خانهاش در سه راه محمودیه به محل نهاد فرهنگی آلمان در خیابان پهلوی پیاده رفتیم تا به سعید سلطانپور گوش کنیم که تازه از زندان درآمده بود و چون پلنگی خشمگین "آوازهای بند"ش را خواند. پس از خاتمهی ده شب شعر باغ گوته قرار شد که سعید سلطانپور شب شعری در دانشگاه صنعتی داشته باشد که آن شب گاردیها دانشگاه را محاصره کردند, به سلطانپور اجازه حضور ندادند و نزدیک صبح با وساطت رئیس دانشگاه راه را باز کردند تا جمعیت شرکت کننده از میان سف آنها بگذرد و از دروازه خارج شود. همچو که ما به خیابان رسیدیم تظاهرات موضعی و خرد کردن شیشهی بانکها در خیابانهای مجاور آغاز شد.
در آن زمان, خبری از حرکت اسلامی دیده نمیشد و جنبش کاملا رنگ عرفی و غیر مذهبی داشت. یادم هست که یک شب از ده شب شعر در باغ گوته علی موسوی گرمارودی شاعر اسلامی در سخنرانیش نام از شیعهی سرخ علی زد که جمعیت او را هو کرد و او فریاد زد: "شیعه همیشه مظلوم بوده" که جمعیت شروع به ترک محل کرد. اولین حرکت هواداران خمینی, برگزاری مجلس ترحیمی برای مصطفی پسر خمینی بود که در نجف فوت کرده بود. گروهی ساواک را مسوول مرگش میدانستند و گروهی پرخوریش را. من و علی عدالتفام درین مراسم ترحیم که در آبان 1356 در مسجد ارگ انجام گرفت شرکت کردیم. مردم میامدند, مینشستند و چای میخوردند و جا را برای تازهواردان خالی میکردند و آخوندی هم مختصر حرفی زد. جمعیت, انبوه نبود و به یک مجلس ترحیم عادی میمانست. حتی در 17 دیماه 1356, یک هفته پس از سخنان جیمی کارتر مبنی بر "جزیره ثبات" بودن حکومت شاه در جشن کریسمس کاخ نیاوران, تظاهراتی در قم در اعتراض به چاپ مقالهای در روزنامهی اطلاعات که خمینی را هندیزاده و عامل انگلیس خوانده بود صورت گرفت, این حرکت جنبهی محلی داشت تا سراسری. تا اینکه شورش 29 بهمن 1356 در تبریز اتفاق افتاد و من فردای آن روز به علی گفتم: "علی! مذهبیها مهر خود را بر این جنبش انقلابی زدند". البته شورشیان تبریز هم بیشتر هواداران محمد کاظم شریعتمداری بودند تا خمینی. من و علی در نوروز 1357 به تبریز رفتیم و از بازار و خیابانهایی که شورش در آن صورت گرفته بود دیدن کردیم.
از جملهی کسانیکه به یکی از تظاهرات موضعی ما در سالهای 1354-56 آمد محسن اخوت پسر آسید مصطفی یکی از خویشاوندان دورم بود: فردی مذهبی با گرایشی ضد مجاهدین خلق. در اینجا, به کوتاهی به داستان زندگی او و چند اتن دیگر از خویشاوندانم که هوادار خمینی شدند میپردازم تا نشان دهم بنیادگرایی اسلامی از کجا میآید.
محسن اخوت فوق دیپلمش را از انستیتوی رنگرزی نساجی نزدیک پیچ شمیران گرفته در شهر ری با پدرمادرش زندگی میکرد. آن زمان تازه بخش منشعب مجاهدین خلق تغییر مواضع ایدئولوژیک خود را اعلام کرده بود که موجب رشد بنیادگرایی اسلامی شد و تاثیری منفی بر همکاری مبارزان مذهبی و چپ در سطح جامعه گذاشت مانند جدا شدن گروههای کوهنوردی و کتابخانههای دانشجویی اسلامی از دیگران. با وجود این, محسن عقیده داشت که او تنها با مجاهدین خلق که التقاطی هستند و مسلمانان را به گمراهی میکشانند مساله دارد وگرنه حاضر است که برای مبارزه با رژیم شاه با چپها که خود را آشکارا کمونیست و بیخدا میخوانند همکاری کند. او در مسجد کنار خانهشان در شهر ری کتابخانهای براه انداخته بود که در آن برخی از کتابهای شریعتی و مطهری و حتی رمانی سوسیالیستی چون "بشردوستان ژندهپوش" اثر نویسندهی ایرلندی رابرت ترسل در بارهی مبارزهی کارگران ساختمانی در انگلستان دیده میشد. در آن زمان بعنوان حسابدار در کارخانهی کوچکی که اجاق علادین میساخت و تصور میکنم به یکی از شخصیتهای ملی-مذهبی تعلق داشت کار میکرد و به پیشنهاد من گزارشی در بارهی وضعیت کارگران در آنجا نوشت و برای نقد و اصلاح به من داد. محسن با یکی از دوستانش به تظاهراتی که من و علی عدالتفام میخواستیم در برابر فروشگاه "شهر و روستا" نزدیک میدانشاه ترتیب دهیم داد, اما به صلاحدید علی چون دیدیم که شعار دادن و بویژه شکستن شیشهها ممکن است به زنان خانهداری که داشتند از فروشگاه سبزی و میوه میخریدند آسیب برساند تظاهرات را لغو کردیم. محسن در سال 1357 در رابطه با یکی از هفت گروهی که پس از انقلاب, سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی را تشکیل دادند دستگیر شد و چند ماهی به زندان افتاد. محسن رضایی فرماندهی سپاه پاسداران از یکی از این هفت گروه بود.
محسن اخوت را یکبار پس از انقلاب در فروردین 1358 در کوه کلاه قاضی نزدیک اصفهان دیدم که رخت جدید پاسداری پوشیده و همراه با خویشاوند دیگرم حمیدرضا نفیسی بود. او با من که همراه با همسرم عزت و پدرش جواد طبائیان به آنجا آمده بودم صحبت نکرد. حمیدرضا در گذشته دانشجوی دانشگاه صنعتی آریامهر بود و در سال 1354 بهنگام اعلام تغییر مواضع ایدئولوژیک مجاهدین خلق در خانهای پشت بهارستان اتاقی اجاره کرده بود که سابقا امیرپرویز پویان از رهبران چریکهای فدایی خلق در آنجا زندگی میکرد زیرا نزدیک به محل کارش در موسسهی مطالعات و تحقیقات اجتماعی بود. من به آن خانهی قدیم که اندرونی و بیرونی داشت با حیاط و حوضی در میان رفته بودم و از تصور اینکه پویان یکروز زیر همان سقف نفس میکشیده و کوبهی همان در را به صدا در میاورده منقلب میشدم و حمیدرضا که تا آن هنگام هوادار مجاهدین خلق بود میگفت که پویان با وجود اینکه کمونیست بوده ولی حتما به بهشت میرود زیرا بقول امام حسین "آزاده" بوده, و حالا که پس از انقلاب یکدیگر را دیده بودیم همان حرف خدعهآمیز خمینی در نوفل دوشاتو را تکرار میکرد که شما کمونیستها بیش از پانصد نفر نیستید و همگی داوطلبانه و از خلوص نیت مسلمان و پیرو خمینی خواهید شد. وقتی بکشبکشهای سال 1360 شروع شد یکی از خویشاوندان من که در رابطه با هستهی معلمان سازمان پیکار دستگیر شده بود در اتاق بازجویی صدای محسن اخوت را از راهرو میشنیده که به بازجوی او میگفته: "ازش بپرس مجید نفیسی کجاست". مطمئن هستم که محسن اخوت, همراه با عمویم حسین نفیسی و منصور طاهری یکی دیگر از خویشاوندان دورم در جریان دستگیری, زندان و تیرباران همسرم عزت طبائیان قرار داشته و احتمالا در آن نقشی بازی کردهاند.
محسن اخوت در مهرماه 1367 وقتی که با ماشین خود از اهواز به تهران بازمیگشته بین درود و خرمآباد با کامیونی تصادف میکند و بحال اغما میافتد. او را به اصفهان میاورند و پدرم دکتر ابوتراب نفیسی را بسر بالینش میبرند ولی پدر میبیند که دیگر کار از کار گذشته است. نام سید محسن اخوت را در سامانهی "گلزار" بعنوان یکی از شهدای بسیج آوردهاند. عمویم حسین نفیسی در زمانیکه در اصفهان زندگی میکرد گرایشهای مصدقی داشت و در تشکیل کتابخانهی ابن سینا که در خانهی مادر بزرگم فاطمه اخوت ملقب به "خانم" دائر بود و اثر مثبتی در کتابخواندن بچههای خانواده گذاشت نقش داشت. اما او پس از اینکه به تهران آمد, لیسانسش را گرفت و در سازمان برنامه به کار مشغول شد, هوادار سرسخت شاه و اصلاحات ارضی و انقلاب سفیدش شد. او دو سالی پیش از انقلاب با خانوادهاش به آمریکا رفت تا در زمینهی آموزش ادامه تحصیل دها و در همانجا به عضویت یکی از انجمنهای اسلامی ایرانیان در شمال کالیفرنیا درآمد. پس از انقلاب به ایران بازگشت, نام دخترش را از "شادی" به "زهرا" تغییر داد و هوادار دوآتشهی خمینی شد. وقتی خویشاوندم صادق اخوت از اعضای سازمان پیکار دستگیر و در سیم تیر 1360 در زندان اوین تیرباران شد و در گورستان خاوران دفن, حسین نفیسی به پدر صادق اخوت در اصفهان تلفن کرد و او را از اینکه برای پسرش مجلس سوگواری بگذارد بر حذر داشت. بعلاوه او در میان خانواده چنین پخش کرد که مجید شناسنامهی علی صادقی شوهر خواهرش ناهید را دزدیده و عکس خود را در آن نصب کرده است. با این کار, عمو حسین نه تنها رابطهی خود با ماموران سازمان اطلاعات و سپاه پاسداران را رو کرد بلکه بدین ترتیب نقش منصور طاهری را هم درین جریان آشکار نمود. ماجرا از این قرار بود که من هنوز در سال 1360 همان شناسنامهی جعلی را در اختیار داشتم که در سال 1352 با استفاده از شناسنامهای که از روستایی نزدیک خراسگان در اصفهان بدست آورده بودم. در آن شناسنامه, من نام علی صادقی را برای خود انتخاب کرده بودم بخاطر اینکه نام شوهر خواهرم ناهید بود و فکر میکردم که با این کار نام جعلیم را فراموش نخواهم کرد. پس من شناسنامهی شوهر خواهرم را ندزدیده بلکه تنها نامش را در شناسنامهی ساختگیم برگزیده بودم و عمو حسین با طرح این مساله, تنها میخواست بین من و خانوادهام نفاق بیندازد. از این گذشته, من این شناسنامه را در خانهی علنیام در خیابان فرصت شیرازی در یک جاسازی گذاشته بودم که منصور طاهری در سالهای پیش از انقلاب برایم ساخته بود. منصور یک پیمانکار و استاد کار ساختمانی بود که در 1355 در خانهی ما که من و برادر بزرکم حمید در آن زندگی میکردیم مرمتهایی انجام داد و به خواهش من در چند جای خانه برایم جاسازی بوجود آورد. او پسر بیبی خالهی پدرم بود که در حوالی میدان بروجردی تهران با همسر و برادران و خواهرانش زندگی میکرد. پدر خانواده, فریدون طاهری در قم سرایدار یک استخر شنا بود و در ضمن مانند من به برنامههای رادیویی "فرهنگ مردم" ابوالقاسم انجوی شیرازی علاقه داشت و برخی از داستانهایی که او برای انجوی فرستاده بود بنام فریدون طاهری در کتابهای انجوی چاپ شده است. رضا برادر بزرگتر منصور فارغالتحصیل دانشگاه صنعتی آریامهر بود و خود را چپ میدانست و وانمود میکرد که با چریکهای فدایی در تماس است ولی من در او شور و شوقی به مبارزه نمیدیدم. برعکس, منصور شور مذهبی داشت و صبحهای زود نزد آخوندی میرفت و قرآن میخواند. پدر او از ده کوچکی بنام "گنج قباد" میامد که در همسایگی دهکده زادگاه پدرم پوده نزدیک شهرضا قرار داشت. فکر میکنم در عاشورای 1354 که من به پوده رفته بودم و منصور به گنج قباد برای دیدنش سری به دهش زدم. فقر و کثافت بیداد میکرد و ده حتی یک حمام نداشت. زنی را که ناتوانی ذهنی داشت توی اتاقی به اندازهی یک کمد دور از خانههای دیگر بحالت ایستاده جا داده بودند. شب هنگام منصور مرا به مسجدک ده برد و اصرار کرد که بالای منبر رفته برای مردم موعظه کنم که زیر بار نرفتم ولی عمویش که مرد جاهلی بود بالای منبر رفت و با حرارت تمام ورد عربی را که معمولا آخوندها گفتار خود را با آن آغاز میکنند از حفظ خواند و دیگر ماند چه بگوید که زنی از قسمت زنانه فریاد کشید: "کسی مجبورت نکرد که بالای منبر بروی!" یکبار که بخانهی منصور رفته بودم او با لحنی نیمهجدی بمن گفت: "اگر ما سر کار بیائیم سر شما کمونیستها را لب باغچه میگذاریم و گوش تا گوش میبریم." پرسیدم: "حتی سر برادرت رضا را؟" با این همه, رابطهی ما گرم و صمیمانه بود. آخرین باری که او را دیدم پس از انقلاب در نوروز 1358 بود که با همسرم عزت و خانوادهام به پوده رفته بودیم. پس از دیدار با مرتضی اخوت دایی پدرم و پدر حسین اخوت پودهای از اعضای سازمان پیکار که در سال 1361 در اصفهان تیرباران شد, عزت را برداشتم تا پیاده گشتی در ده بزنیم و روستای محبوب خود را به همسر محبوبم نشان دهم. در آن زمان خبر نداشتم که یکی از بچههای پوده بنام حسین دهقان از حزبالهیهای فعال است. دهقان در زمان ریاست جمهوری حسن روحانی وزیر دفاع شد. نزدیکیهای خانهی یوسف خان, ناگهان ماشینی پیدا شد و یکراست آمد توی دل ما و راننده پائین پرید و به سوی من آمد. او منصور طاهری بود و طوری رفتار میکرد که تو نمیدانستی برای دستگیری آمده یا احوالپرسی, که من دست پیش را گرفتم و با او روبوسی کردم و عزت را به او و زنش که در ماشین نشسته بود معرفی کردم. مدتی بعد شنیدم که منصور مامور محافظ عبدالکریم موسوی اردبیلی رئیس دیوان عالی کشور شده است. وقتی عزت دستگیر شد و من به هر در میزدم تا او را از زندان نجات دهم, نشانی خانهی منصور طاهری در افسریه را از یکی از آشنایان گرفتم و شبانه به آنجا رفتم ولی نتوانستم خانهاش را پیدا کنم. مهدی برادر کوچکتر منصور که چشمهایی زاغ داشت مانند او مذهبی بود اگر چه در زمان شاه در سیاست کوچکترین دخالتی نمیکرد. او پس از انقلاب نخست فرماندار بندر عباس و سپس کرمانشاه و سرانجام معاون استاندار اصفهان شد. وقتی همسرم در 17 دیماه 1360 در زندان اوین تیرباران شد همان روز عموحسین به خویشاوندان من در اصفهان خبر داده بود که عزت هم اعدام شد.
برادرم در سال 1352 خانهای دوطبقه با حیاط در خیابان فرصت شیرازی نزدیک میدان 24 اسفند برای پدرم خرید که من و او در آن ساکن شدیم. من در اتاق زیرشیروانی نشستم و اتاق خواب در دست حمید قرار گرفت. علاوه براین خانه, من در محلهی جوادیه اتاقی اجاره کرده بودم که بعنوان خانهی مخفی از آن استفاده میکردم و از آنجا به کارخانه میرفتم. قرارم این بود که اگر در خیابان گرفتار گشتیهای ساواک شوم آنها را به خانهی علنی خود ببرم. اینک به کوتاهی به برخی از دستگیریهایم در زمان شاه اشاره میکنم.
بار اول که در تهران گرفتار گشتیهای ساواک شدم در سال 1352 نزدیک خیابان گمرک بود با کتاب "سازمان نظامی حزب توده" نوشتهی سرهنگ علی زیبایی در دستم. میگفتند که او مسوول قتل وارطان سالاخانیان از اعضای حزب توده در زیر شکنجه در اول اردیبهشت 1333 بوده است. احمد شاملو "نازلی سخن بگو" را بیاد وارطان سروده است. باری, سه ساواکی مرا از پشت گرفتند: یکی دست به کمرم گذاشت و دیگری دست به دهانم و مرا توی یک گاراژ کامیون کشاندند و پس از تفتیش سوار ماشین گشت خود کردند تا به خانهام ببرند. در صندلی عقب میان دو ساواکی نشستم که یکی مسلسل بدست داشت, ناسزا میگفت و نقش "آدم بد" را بازی میکرد و دیگری مردی خپله که با ادب بود و نقش "آدم خوبه" را بازی میکرد. البته مقصودشان از این بازی دوگانه این بود که من از ترس اولی به دومی پناه ببرم و سفرهی دلم را نزد او باز کنم. وقتی بخانهام رفتیم برادرم حمید هم آنجا بود. یکی از ساواکیها بازیچهای را که حمید با خود از آمریکا آورده بود و به کلهی مردی میمانست از سر رف برداشت که ناگهان کله شروع به قاه قاه خندیدن کرد و فضای سرد پلیسی را شکست و ساواکیها همه به خنده افتادند.
نگفته نماند که چند هفته پیش از آن, در اصفهان یک شب که میخواستم در خیابان مسجد سید برای سفر به تهران سوار اتوبوس مسافربری شوم دو ساواکی مرا گرفتند و پس از تفتیش نامم را پرسیدند و خواستند که کارت دانشجوئیم را نشانشان دهم. در ساک دستیام رمان قطور "فانشن" نوشتهی ویلیام هینتن به زبان انگلیسی را داشتم که در بارهی اصلاحات ارضی در یک روستا بهنگام انقلاب چین بود. دیدم اگر خود را نفیسی معرفی کنم با توجه به اینکه برادرم سعید بتازگی در اصفهان دستگیر شده بود ممکن است توجه آنها را جلب کند. پس گفتم که نامم "نقیبی" است و چون خطوط روی کارت دانشجویی ریز بود آنها متوجهی کلکم نشدند. بعد یکی از آنها که بلند قد بود و مسلسلی زیر کتش داشت و فکر میکنم همان استوار شهیدی بوده که پس از انقلاب دستگیر شد و بهنگام انتقال به تهران توسط یکی از حاملانش در راه کشته شد, مرا رها کرد و به ماشینش برگشت و من مشغول حرف زدن با ساواکی جوانتر شدم و پرسیدم: "شما شهرضایی نیستید؟" که یکه خورد و گفت: "از کجا فهمیدی؟" گفتم: "از لهجهات. پدرم اهل دهی نزدیک آنجاست." سپس جرات کرده اضافه کردم: "اگر توی ساکم مواد منفجره داشتم که حالا تو دیگر شهید راه کیر خر شده بودی. چرا نمیروی برای لقمه نان شغل دیگری پیدا کنی؟" که شرمنده سرش را زیر انداخت و رفت.
بار دوم در تهران گشتیهای ساواک در سال 1354 مرا در خیابان حشمتالدوله دستگیر کرده به خانهام آوردند. در آن زمان مش صفر و زنش در خانهی ما بعنوان خانهپا زندگی میکردند. مش صفر پیرمردی بود اهل دهکدهی جندق در حاشیهی دشت نمک که در جوانی شتربانی میکرده ولی سپس به شهر میاید و در بریگاد قزاق رضا خان میرپنج سرباز میشود. او میگفت که در کودتای سوم اسفند 1299 جز سربازان رضا خان بوده که چند توپ جنگی پیرامون میدان ارگ گذاشتهاند و تعریف میکرد که توپهایمان باروت نداشت و آکنده از پنبه بود و اگر کسی به ما حمله میکرد تاب مقاومت نداشتیم. مش صفر زمانی که خانهی ما آمد گوشش سنگین شده بود. ساواکیها پیش از اینکه به خانه برسیم از من پرسیدند که شب پیش کجا بودهام و من گفتم که سوار اتوبوس از اصفهان به تهران میامدم. آنگاه وقتی ساواکیها به خانه آمدند یکیشان مرا به حیاط برد و بقیه از مش صفر توی راهرو شروع به پرس و جو کردند. پس از مدتی یکیشان آمد و گفت این پیرمرد میگوید که تو دیشب خانه بودهای. گفتم: گوشش سنگین است و شاید خیال کرده شما از برادرم حمید میپرسید. پس همراه آنها پیش مش صفر رفته و با صدای بلند گفتم: آنها از مجید میپرسند نه حمید و پیرمرد که دوزاریش افتاده بود بلافاصله جواب داد: من خیال میکردم که از آقا حمید میپرسید!
یک بار هم خودم با پای خود نزد ساواک رفتم. آخر پایئز 1355 بود و من در مهرآباد جنوبی نزدیک همان جایی که حمید اشرف و یاران فدائیش چند ماه پیش از آن کشته شدند اتاقی اجاره کرده بودم. یکی دو هفته بیشتر از اجارهی اتاق نگذشته نبود که پروین یکی از دوستان همدانشکدهایم را که در تماس با مادر ناصر شایگان شاماسبی از فدائیها بود به آن اتاق بردم. ناصر در اردیبهشت 1355 در یک درگیری در تهران نو کشته شد ولی حمید اشرف توانست از آنجا بگریزد. آن شب من و پروین باهم کتاب "تحلیل طبقات" مائو را خواندیم. در آن اتاق, بجز مختصری وسائل خواب چیز دیگری نبود. صبح زود وقتیکه خواستیم از خانه بیرون برویم متوجه شدیم که یکی هم با لباس پاسبانی یا افسری از همان خانه بیرون آمد و ما را تا ایستگاه تاکسی دنبال کرد. بهر حال چند روز بعد من برای تعطیلات عاشورا به اصفهان رفتم که حسین اخوت مقدم از تهران به من خبر داد که ماموران ساواک با مسلسل به آن خانه ریخته و اتاق مرا تفتیش کردهاند. صابخانه مردی بود که با دوچرخه در خیابانها نان لواش میفروخت. من آن اتاق را از طریق یکی از دوستان حسین که مرد صاحبخانه را میشناخت اجاره کرده بودم. پس از شنیدن این خبر, تصمیم گرفتم که به خانه برگردم و خود را به ساواک معرفی کنم. با این کار هم میتوانستم زندگی علنی ام را حفظ کنم هم از میزان آگاهی ساواک از فعالیتهایم آگاه شوم. پس از اصفهان به تهران آمدم و عصرهنگام به خانهام در مهرآباد جنوبی رفتم و همراه با صاحبخانه به کلانتری نوزده رفتیم. رئیس کلانتری پس از تماس با ساواک گفت که شب به خانه برگردم و فردا به کلانتری مراجعه کنم. فردا که برگشتم سه ساواکی ریشو به اتاق آمدند و اولین سوالشان این بود: آیا تو برادر سعید هستی؟ من گفتم بله. سعید در سال 1352 بخاطر در اختیار داشتن جزوهای که جبهه ملی در خارج کشور در بارهی تاریخچه ساواک انتشار داده بود در اصفهان دستگیر شده بود. من این جزوه را با خود از خارج آورده بودم و آنرا به خویشاوندم سعید اخوت داده بودم که بخواند و پس دهد و او آنرا به برادرم سعید نفیسی داده بود. بهر حال سعید را در اصفهان میگیرند و سعید اخوت فراری میشود و من او را یک هفته بعد در تهران همراه با عمویم محمد در قهوهخانهای در خیابان گرگان دیدار کردم. برادرم سعید را زیر شکنجه میبرند و در رابطه با او پسرعمویم علی نفیسی را هم دستگیر کرده, سعید را به دو سال و علی را به سه سال زندان محکوم میکنند. پدرم چندین ماه پس از دستگیری سعید یکبار به دیدن تیمسار سرتیپ رضا زندیپور رئیس کمیته مشترک ضد خرابکاری در تهران رفت و مرا هم با خود برد. او با ادب تمام ما را به حضور پذیرفت و دستور داد که ما و مادرم در دفتر زندان قصر با سعید ملاقات حضوری داشته باشیم. دو هفته بعد در 26 اسفند 1353 زندیپور بدست مجاهدین خلق ترور شد. من پس از آن معمولا دو هفته یکبار برای ملاقات برادر کوچکترم سعید به زندان قصر میرفتم. او را در سال 1354 از زندان اوین آزاد کردند و او با صورت رنگ پریدهاش که بخاطر محرومیت از آفتاب بود در خانهی ما در خیابان فرصت شیرازی را زد و من در را باز کردم و در آغوشش گرفتم و همان روز با اتوبوس مسافربری به اصفهان رفتیم. بهرحال, ساواکیها مرا سوار ماشین کردند و از من خواستند که کف ماشین بخوابم و رویم پتویی کشیدند. آنها مرا به زندان کمیته مشترک ضد خرابکاری در توپخانه بردند و در یک راهرو روبروی دیواری برای چند ساعتی سرپا نگاه داشتند و سپس عینک و کیف پول و کارت شناسائیم را گرفته و توی یک سلول بزرگ و کاملا تاریک انداختند. وقتی چشمم به تاریکی عادت کرد چند نفر دیگر را هم آنجا دیدم که فارسی خوب حرف نمیزدند مگر یکی که میگفت در نارمک کتابفروشی دارد و او را بخاطر فروش کتاب ممنوعه به آنجا آوردهاند. پس از یکی دو ساعت مرا به بازجویی بردند . من دلیل مناسبی برای اجارهی آن اتاق در مهرآباد جنوبی داشتم که صلاح نمیدانم آنرا در اینجا بازگو کنم. از پرسشهایی که از من کردند دریافتم که از فعالیتهایم در کنفدراسیون خارج از کشور هیچ نمیدانند و بیشتر مرا به عنوان یک شاعر غیر سیاسی میشناسند. دیماه 1355 بود زمانیکه ریاست جمهوری جیمی کارتر با سیاست خقوق بشرش شروع شده بود و در اتاق بزرک یا سالن کوچکی که گاهی مرا به آنجا برای پرکردن برگههای بازجویی میبردند گروهی از زندانیهای مذهبی را دیدم که قرار بود آزاد شوند. یکیشان که قبای ملایی بتن داشت میگفت که پس از آزادی به قم خواهد رفت و به کار کشاورزی خواهد پرداخت. دیگری آرام نداشت, یکریز راه میرفت و شیرین زبانی میکرد. به جمع میگفت: من که صاحب دو زن هستم چگونه میتوانم خرابکار شوم؟ به بازجوی من پیشنهادهایی در بارهی تزئین و چیدن اثاثیه در اتاق میداد و سرانجام طرف من آمد و همانطور که با دقت به من مینگریست تا شاید مرا شناسایی کند پرسید: شما را برایچه اینجا آوردهاند؟ که پاسخش دادم: سوتفاهمی شده و چون پرسید چه شده؟ دیگر جوابش را ندادم. بازجوی من احتمالا محمد حسن ناصری ملقب به عضدی بود. یک بار او با چند بازجوی دیگر کنارم در اتاق بازجویی نشسته بود و همه سیگار میکشیدند که در باز شد و مردی بلندبالا با گیوه و تسبیح بدست تو آمد و خطاب به آنها گفت: چه خبر است کاه دود راه انداختهاید! او کس دیگری نبود مگر همان محمد علی شعبانی ملقب به حسینی شکنجهگر معروف. آنگاه بازجوهای دیگر همه اتاق را ترک کردند. من ماندم و او که عنوان خبر مهم روزنامه را بلند خواند که مربوط میشد به سیاست حقوق بشر جیمی کارتر و بلند بلند گفت: اگر خرابکاران دست از مبارزه مسلحانه بردارند ما هم دست از شکنجه و تیرباران برمیداریم. اگر آنها هم جای ما بودند در برابر خشونت از خشونت استفاده میکردند. من هیچ عکسالعملی نشان ندادم و تنها حس میکردم که او مرا زیر نظر گرفته است. برای اینکه سکوت ناراحت کننده را بشکنم گفتم: اگر ممکنست بگوئید عینک مرا پس دهند چون بدون آن نمیتوانم ببینم. حسینی روزنامه را بکناری انداخت و دستور داد تا کیسهنایلون مرا آوردند و من عینکم را از آن بیرون کشیدم و به چشم زدم. خود این عمل برآوردن خواهش من نشان میداد که آنها دیگر مرا آنقدرها هم خطرناک تشخیص نمیدهند که احتمال دهند با شیشهی عینک رگ دستم را بزنم. پس از انقلاب, وقتی مبارزان در 22 اسفند 1357 خانهی حسینی در خیابان خوش را شناسایی و محاصره کردند حسینی با طپانچهای به خود شلیک کرد و بسختی مجروح شد. سرانجام او در اول اردیبهشت 1358 در بیمارستان درگذشت.
در سلولی که مرا پس از بازجویی به آنجا بردند دو همبند داشتم: یکی از آمریکا آمده بود و بخاطر عضویت در کنفدراسیون دانشجویان دستگیر شده بود و دیگری مردی بود اهل قصر شیرین که ادعاهای عجیب و غریب میکرد مثل اینکه میخواسته شاه را هنگام بازدید از یک سد ترور کند. من داوطلب شدم که کف راهرو را تی بکشمو به این بهانه تا اندازهای وضعیت بند, اتاق دستشویی و سلولهای مختلف سر درآورم. همبندیهایم با خمیر نان, مهرههای شطرنج ساخته بودند و از نقش پتویی بعنوان صفحهی شطرنج سود میبردند. یکبار شام آبگوشت داشتیم اما بچهها بخاطر جلوگیری از نفخ شکم, نخود آنرا نمیخوردند. مرا پس از سه روز و دو شب آزاد کردند و برادرم حمید با همسر آمریکائیش کلی آمدند مرا برداشتند و یکراست به یک چلوکبابی در همان میدان توپخانه بردند. آن همبند قصرشیرینی از من خواست که نامهای به خانوادهاش بفرستم و از سلامتیش خبر دهم که اینکار را کردم. پس از انقلاب, این مرد به خانهی ما در اصفهان زنگ زده و از مادرم تلفن من در تهران را گرفته و با من قرار ملاقاتی در خیابان گذاشت. میگفت که در رابطه با حزب دموکرات کردستان است و میتواند به ما اسلحه و مهمات بفروشد. آن زمان من با سازمان پیکار بودم و موضوع را با مرکزیت در میان گذاشتم و گوشزد کردم که شخصا به او اعتمادی ندارم ولی تصمیم با خود آنهاست. آن مرد قصرشیرینی سر بچههای سازمان در کردستان کلاه گذاشت: پول را گرفت و ناپدید شد. کسی که از سوی سازمان پیکار مسوول برخورد با او شد احمد رادمنش دوست قاسم عابدینی بود که پس از دستگیری با رژیم همکاری کرد و عرصه را بر زندانیان تنگ. شنیدهم که دوستم محمدعلی پژمان ملقب به "علی کاکو" که در "پیکار تئوریک" همکارم بود, پیش از اینکه در تابستان 1367 با هزاران زندانی دیگر بدست هیات مرگ خمینی تیرباران شود در زندان کشیدهای بر گونهی احمد رادمنش بخاطر خیانتش نواخته است.
من یکبار دیگر به زندان کمیته مشترک ضد خرابکاری در توپخانه برده شدم و آنهم همراه با همسر آیندهام عزت طبائیان در خرداد 1357. تازه چند ماهی بود که از طریق دوست مشترکمان محبوبه با هم آشنا شده بودیم. محبوبه که پس از انقلاب به سازمان رزمندگان پیوست و همسرش بابک قدیری را در سال 1360 در پیش چشم پسر پنجسالهشان آیدین کشتند. ما با هم به دیدن فیلمهای روسی چون "مادر" ماکسیم گورکی و "داستان پداگوژیکی" آنتوان ماکارنکو در دانشکدهها میرفتیم, به کتابخانههای دانشآموزی که در سراسر شهر فراروئیده بود سر میزدیم, به کوهنوردی میرفتیم و من به او رانندگی موتورسیکلت را با مینی یاماهایم یاد میدادم و....تا اینکه یکروز صبح همانطور که با هم در خیابان آناتول فرانس کنار صحن دانشگاه تهران قدم میزدیم, خم شدم تا اعلامیهای را که بر سکویی چسبانده بودند بخوانم که یک وانت کلانتری فرارسید و به این بهانه که ما اعلامیه را چسباندهایم هر دوی ما را دستگیر کرد و به کلانتری مجاور دانشگاه برد. وقتی که در اتاق انتظار نشسته بودیم من کلید در خانهام را زیر نیمکت گذاشتم تا اگر قرار شد آنها را بخانهام ببرم بجای بردن به خانهی خیابان فرصت شیرازی که کلیدش در جیب من بود, آنها را به اتاق امنی که در خیابان مرتضوی اجاره کرده بودم بکشانم. آنها پس از پرسوجوی کوتاهی من و عزت را به دست دو پاسبان جوان دادند تا ما را پیاده به زندان کمیته مشترک ضد خرابکاری در توپخانه ببرند. در راه به پیشنهاد عزت آنها پذیرفتند که به یک چلوکبابی برویم و نهار مهمان ما باشند. درین فاصله, عزت توانست که از تلفن رستوران استفاده کرده به دوستان خود و من زنگ بزند تا خانههای ما را "پاک" کنند. سرانجام پس از یکی دو ساعت وقتگذرانی به کمیته مشترک رسیدیم و من وارد حیاط آنجا شدم. چون بار اول با چشم بسته به آنجا آورده شده بودم هیچ تصوری از صحن و ساختمانهای آن زندان مخوف نداشتم و از خالی آن حیاط سمنتی شگفتزده شدم. پاسبانها ما را به دروازهی یکی از ساختمانها بردند که از آن افسری بیرون آمد, به برگههای ما نگاهی کرد و به پاسبانها گفت باید آنها را به کانون وکلا ببرید. در آنزمان رژیم شاه در کنار سیاست سرکوب, همچنین به سیاست فضای باز سیاسی روی آورده بود و برای دستگیری افراد باید جواز قانونی صادر میشد. بتازگی در کانون وکلای ایران انتخابات برگزار شده و دو چهرهی ملی هدایتالله متیندفتری نوهی دختری مصدق و حسن نزیه به ریاست آن برگزیده شده بودند. خلاصه, پاسبانها ما را با شتاب به کانون وکلا در همان توپخانه بردند تا پیش از تعطیل اداری به کار ما رسیدگی شود. وکیلی به برگههای ما نگاهی انداخت و بلافاصله به پاسبانها گفت که دستگیری ما غیرقانونی است و باید ما را آزاد کنند. ما با شتاب خود را به آن کلانتری که نخست ما را به آنجا بردند رسانده و من کلیدم را از زیر نیمکت اتاق انتظار آن برداشتم. بدین ترتیب, من و عزت اولین مزهی دستگیری و آزادی را توامان چشیدیم و علاقهمان بیکدیگر بیشتر شد.
پس از بازگشت از آمریکا به ایران دیگر در درستی خط مشی چریکی شک داشتم ولی استقلال گروهی چریکهای فدایی خلق از قطبهای کمونیستی و خودباوری فردی آنها را میستودم و در صدد تماس با آنها بودم. از چریکهای فدایی که همراه با حمید اشرف در هشتم تیر 1355 در مهرآباد جنوبی تهران کشته شدند من علی اکبر وزیری اسفرجانی را از طریق کوهنوردی دانشجویان در تهران میشناختم و در سال 1352 به دهکدهی اسفرجان نزدیک شهرضا, اصفهان سفر کردم و ساعتی را با او گذراندم.
در دانشکدهی ادبیات با ماهرخ فیال همکلاسی بودم. کتابچهی ترانههای کوهاش را که به خط خود نوشته بود برای مدتی به وام گرفتم و چند بار در جمع گروه کوهنوردی دانشکده با هم کوه رفتیم. آخرین بار با دوست پسرش جلال دهقان با گروهی از طالقان به علم کوه رفته, از دیوارهی آن صعود کردیم و شبی را پای قلعهی ویران حسن صباح در الموت خوابیدیم و شب دیگری را کنار دریاچهی ناز. دو هفته بعد, در روزنامهها خواندم که این دو یار همراه با پرویز واعظزاده مرجانی و پنج نفر دیگر در شب یلدا سیم آذر 1355 در خانهای در نارمک تهران کشته شدند. گروه واعظزاده به دفاع مسلحانه باور داشت نه تبلیغ مسلحانه. آنها را سیروس نهاوندی به دام انداخت. نهاوندی یک ماهی پس از اقدام ناموفق سازمان انقلابی در نهم دیماه 1350 برای ربودن داگلاس مکآرتور سفیر آمریکا در ایران, دستگیر شد و با ساواک آغاز به همکاری کرد. نهاوندی پس از یک فرار ساختگی از بیمارستان ارتش, با دوستان سابقش تماس گرفت و آنها را به دام "سازمان آزادیبخش خلقهای ایران" که ساواک بوجود آورده بود انداخت. این سازمان ساواکساخته, حتی تا آستانهی انقلاب 1357 فعال بود و نشریهای قلابی "شفق سرخ" را در میاورد و بصورت وسیعی حتی در دبیرستانهای دخترانه در تهران پخش میکرد. یکی از همین دختران دبیرستانی در رابطه با سازمان آزادیبخش نهاوندی در دوران شاه بیش از یک سال را در زندان گذراند و پس از انقلاب همراه با شش دختر دیگر بعنوان "هفت دختران" به سازمان پیکار پیوست. یکی از این هفت دختران, فخری لککمری بود که همراه با همسرش اصغر اکبرنژاد عشاق در سال 1360 دستگیر شد و هر دو در همان سال در زندان اوین تیرباران شدند. آنها بهنگام دستگیری داشتند از یک تلفن عمومی در خیابانی در تهران با یکی از اقوام خود حرف میزدند که ناگهان توسط یکی از فدائیان اکثریت که سابقا در زندان شاه با اصغر همبند بوده و از آنجا اتفاقا رد میشده شناسایی میشود. یکی از همبندیهای فخری لککمری گفته که او بهنگام تیرباران چهار ماهه آبستن بوده است.
هنگامیکه تشکیلات مهم دیگر چریکی یعنی بخش منشعب مجاهدین خلق در اسفند 1356 مشی چریکی را کنار گذاشت و دلایل خود را در جزوهی کوچک چند برگی توضیح داد, از آن استقبال کردم. در آن زمان, نمیدانستم که درون چریکهای فدایی خلق نیز جریانی به رهبری تورج حیدری بیگوند مشی چریکی را رد کرده ولی بر خلاف بخش منشعب مجاهدین خلق که استقلال خود نسبت به شوروی و چین را حفظ کرده بود, جریان تورج حیدری بیگوند به حزب توده و شوروی گروید و در آستانهی انقلاب بعنوان "گروه منشعب از چریکهای فدایی خلق پیوسته به حزب توده" در روزنامه کیهان اعلام موجودیت کرد. راه تورج حیدری بیگوند را بعدا فرخ نگهدار و علی کشتگر درون سازمان چریکهای فدایی خلق ادامه دادند و فدائیان اکثریت را بوجود آوردند که چون حزب توده به مجری سیاست خارجی شوروی در ایران و جادهصافکن رژیم خمینی تبدیل شد.
آن زمان همانطور که قبلا توضیح دادم, من و چند تن از یارانم مانند علی عدالتفام, پرویز ناوی و حسین اخوت مقدم برای خود محفلی داشتیم. کتابهای مارکسیستی میخواندیم و در دانشگاه و کارخانه کار میکردیم و دایرهی نفوذمان در کارخانهها و خانوادههای زحمتکش در تهران, اصفهان و میاندوآب خوب بود. با شورش تبریز در 29 بهمن 1356 هم رژیم شاه رفتنی شد و هم روحانیت مهر خود را بر جنبش مردم زد. اما حزب توده, که چریکهای فدایی خیال میکردند که با آغاز جنبش سیاهکل در بهمن 1349 دیگر فاتحهاش در جنبش چپ خوانده شده, با انتشار نشریهی "نوید" در 1356 و پخش وسیع آن در سطح دانشگاهها دوباره جانی گرفته بود در شمارهی نهم اسفند 1356 نوید, شورش تبریز را "کار عوامل ساواکی" خواند. من در این رابطه, مقالهای نوشتم تحت عنوان "شورش تبریز و ورشکستگی سازشکاران" و آنرا همراه با "درسهایی از قیام مسکو" لنین تایپ و بطور وسیع پخش کردیم. حرف ما در این نوشته این بود که اکنون دوران اعتلای انقلابی است نه فروکش آن, و بهمین دلیل ما نباید به عقبنشینیهایی که رژیم شاه میدهد دلخوش کرده به آنها بسنده کنیم بلکه باید تا سرنگونیش پیش رویم. من از یک سو این نوشته را به خارج فرستادم که در نشریهی "خروش" ارگان دانشجویان هوادار بخش منشعب مجاهدین خلق در آمریکا چاپ شد و از سوی دیگر آنرا برای برخی از روشنفکران پست کردم, یا به کتابفروشیهای مورد اعتماد دادم تا بدست آنها برسانند و همچین خودم زیر در خانهی برخی از آنها مثل خانهی هوشنگ گلشیری داستاننویس در سهراه محمودیه, سیروس طاهباز کارگزار ادبی در میدان 25 شهریور و دفتر کار محمد قاضی مترجم در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانانانداختم. در آنزمان, محمد قاضی بخاطر سرطان حنجره جراحی کرده یک دستگاه صوتی مصنوعی داشت که صدایش را چون پرندهای پخش میکرد. بهمین دلیل, شبی که نوبت سخنرانی او در ده شب گوته بود دخترش مریم نوشتهی پدرش را بجای او خواند.
در تابستان 1357 یکی از یاران گروه ما که در ارتباط با علی عدالتفام بود در کارخانهی "کفش بلا" در جادهی قدیم کرج با زینب- نام مستعار - و از طریق او با علی, نامهای مستعار, آشنا شد که هر دو از اعضای مارکسیست شدهی مجاهدین خلق بودند ولی مدتی بود که رابطهشان با سازمان قطع شده بود. همسر زینب, جواد چایچی عطری در سال 1356 زیر شکنجه کشته شد و علی طلبهای بود اهل قم که در دبیرستان با پسر خمینی در یک تیم فوتبال بازی مکرد و بعدا به مجاهدین خلق پیوست و مارکسیست شد. او کوچهی باریکی را به من نشان داد که رحمان وحید-افراخته در آن مجید شریف واقفی را کشت و سپس با کمک دو همکارش جسد او را با وانتی به مسگرآباد برد. زینب و علی عقیده داشتند که جنبش اخیر مردم در خیابانها خصلت خردهبورژایی دارد و ما مارکسیستها نباید در آن شرکت کنیم بلکه وظیفهی ما رفتن به میان کارگران و متشکل کردن آنهاست. من این نظرات را اکونومیستی دانسته و در همین زمینه, مقالهای نوشتم بنام "مبارزهی انقلابی: هم در کارخانه هم در دانشگاه". ظاهرا خواندن این مقاله بر آنها موثر افتاد زیرا هر دو زینب و علی به محفل ما پیوستند و چون اصرار داشتند که ما نامی بر محفل خود بگذاریم ما نام آنرا "کارگران مبارز" گذاشتیم. وقتی خمینی در پائیز 1357 از کارگران اعتصابی نفت خواست که به تولید برای مصرف داخلی ادامه دهند, از سربازان شورشی خواست بروی افسران خود آتش نگشایند و از مردم خواست که خود افراد خاطی را مجازات نکنند بلکه منتظر محاکم صالحه باشند, گروه ما سه اعلامیه کوتاه بقلم من انتشار داد و بدون اینکه از خمینی نام ببرد این فرمانها را سازشکارانه و ضد انقلابی خواند.
در تابستان 1357 محمد تقی شهرام و جواد قائدی از بخش منشعب مجاهدین خلق کنار گذاشته شدند و پسوند مارکسیست لنینیست به آخر نام آن سازمان افزوده شد. اما در پائیز همان سال سازمان مجاهدین خلق م. ل. نیز به سه دسته تجزیه شد و در 16 آذر 1357 اکثریت اعضای آن بنام "سازمان پیکار در راه آزادی طبقهی کارگر" اعلام موجودیت کرد, مجلهی "کارگر به پیش" را انتشار داد, دفتری نیمه علنی در خیابان جمالزاده به مدیریت مرتضی آلادپوش به راه انداخت و در اسفند 1357 کنگرهی اول خود را با حضور 14 نماینده در تهران مخفیانه برگزار کرد و مرکزیتی با پنج عضو اصلی علیرضا سپاسی آشتیانی, حسین احمدی روحانی, شهرام محمدیان باجگیران, کوچک آقا محمد نمازی, قادر- نام مستعار-, و دو عضو جانشین مسعود پورکریم و قاسم عابدینی برگزید.
در 22 بهمن 1357 من و همسرم همراه با حسین اخوت مقدم و همسرش به پادگان نیروی هوایی نزد همافران شورشی رفتیم و من برای اولین و آخرین بار در تانک نشستم و جز اولین کسانی بودیم که زندان اوین را گشودیم, و در آشپزخانهی زندان اوین آبکشهای برنج را دیدیم که زندانبانان برای نهار خیسانده بودند. در آستانهی انقلاب, همچنین "خط سه" شکل گرفت که منظور از آن مارکسیست لنینیستهایی بودند که نه به شوروی, چین, و آلبانی باور داشتند نه به مشی چریکی. پس از قیام بهم, در اردیبهشت و خرداد 1358 تا آنجا که بیاد میاورم یازده گروه و سازمان خط سهای: پیکار در راه آزادی طبقهی کارگر با نمایندگی حسین احمدی روحانی, گروه نبرد برای آزادی طبقهی کارگر به نمایندگی رضا پایا, اتحاد مبارزه در راه آرمان طبقهی کارگر با نمایندگی محمد یزدانیان, رزمندگان آزادی طبقهی کارگر با نمایندگی مهدی رجبی, اتحادیهی کمونیستهای ایران داخل با نمایندگی احمد تقوایی, اتحادیهی کمونیستهای ایران خارج با نمایندگی حمید کوثری و سیامک زعیم, کمیتهی نبرد, مبارزان آزادی خلق ایران, مبارزان راه طبقهی کارگر, پیوند و کارگران مبارز با نمایندگی مجید نفیسی گاهی در کوی دانشجویان در امیرآباد و گاهی در دانشکدههای فنی و حقوق در اتاقهایی در بسته گرد هم آمدند تا وحدت کنند. در پایان, تنها وحدتی که صورت گرفت میان گروه ما کارگران مبارز با سازمان پیکار بود که بیانیهی آن در 22 مرداد 1358 در شمارهی 16 پیکار هفتگی منتشر شد. علیرضا سپاسی آشتیانی ملقب به "دایی" وظیفهی ادغام گروه ما در سازمان پیکار را بعهده داشت و به اصرار همو بود که ما پسوند "بخش متشکل" را پس از نام گروه خود "کارگران مبارز" در بیانیه وحدت آوردیم. زیرا زینب و علی که پیشتر ذکرشان گذشت بیشتر تمایل داشتند به گروه نبرد بپیوندند و سپاسی آشتیانی که تصفیهی خونین درون مجاهدین خلق را از سر گذرانده بود نمیخواست که ما زینب و علی را از میراث مشترک گروه کارگران مبارز محروم کنیم, کاری که سابقا جریان محمد تقی شهرام در حق یاران مسلمان خود کرده بود که بجای اینکه به رشد مارکسیسم بینجامد به سلطهی بنیادگرایی اسلامی خمینی کمک کرد. البته خارج از کنفرانس وحدت خط سه, گروههای دیگری چون: پیکار خلق, انقلابیون آزادی طبقهی کارگر, مبارزان آرمان طبقهی کارگر, و دانشجویان و روشنفکران کمونیست -درک- نیز به سازمان پیکار پیوستند. "کومله" نیز جز خط سه شمرده میشد ولی جمعیتهای آن تازه داشت در شهرهای کردستان اعلام موجودیت میکرد و در کنفرانس وحدت شرکت نداشت.
در اردیبهشت 1358 با همسرم عزت همراه علی عدالتفام و همسرش با اتوبوس به کامیاران میان کرمانشاه و سنندج رفتیم و دو روزی را با جمعیت زحمتکشان کامیاران گذراندیم. شب ما را با وانت سرودخوانان به میان روستائیان کرد بردند که بیشتر تفنگ بدوش داشتند. وقتی با تاکسی خط ویژه خواستیم از کامیاران به کرمانشاه برگردیم ما چهار نفر در صندلی عقب نشستیم و پسر نوجوانی با جوانی خوشرو در صندلی جلو. یک هفته بعد از عکسهای تیربارانشدگان کرد در روزنامهها دریافتیم که آن جوان خوشرو بهمن عزتی بوده که بدست صادق خلخالی تیرباران شد.
چهار سال پس از تیرباران همسر و همرزمم عزت طبائیان در هفده دیماه 1364 شعر "چارپارهی یک سوگ" را نوشتم که در پارهی اولش به جنبش خانهسازی در خارج محدوده میپردازد, در پارهی دوم به ده شب شعر گوته, در پارهی سوم به قیام بهمن و گشودن زندان اوین و سرانجام در پارهی چهارم از تیرباران عزت و گورستان خاوران:
پارهی یكم
صدایم میكنند
صدایم میكنند
از پشت مِه سنگین دیماه
در پایهی خونین این كوهستان
صدایم میكنند:
"با همهی وسایل!"
برمیخیزم و همبندان میخوانند:
"شكوفه میرقصد
از باد بهاری
شده سرتاسر دشت
سبز و گُلناری."1
صدایتان را میشنوم
ای خانهسازانِ شبانه!
در شامگاهی كه از دلِ زمین روئیدید
هر یك فانوسی در دست
و بجای گچ، سطلی از نمك
و هر یك را به تساوی میبریدید
ازین پارچهی گستردهی خاك
آنقدر كه بتوان
ازین چاردیواری اجاری بیرون جهید
و همان احساسی را كرد
كه غارنشین در غارش دارد
و اجارهنشین در خوابش.
همه چیز با تو آغاز شد
ای احساسِ ریشهدار شدنِ انسان!
با رویشِ شبانهی خانهها
در "خارج از محدوده"
با چشمهای نگرانِ خشتچینان
و دستهای گِل آلود دختران
و هیكل خونین كودكان
زیر چرخهای بولدوزر.
چیزی سبز میشد بر زمین
و چیزی سبز میشد در دل انسانها
و هر كس سهم خودش را میخواست
از زندگی:
نهادن سر به بالین
و خوابهای آشفته ندیدن
از حق اجارهی مالك
تا پول چای پاسبان.
میشنوم، میشنوم صدایتان را
از پشت مِه سنگین دیماه
در پایهی خونین این كوهستان
صدایم میكنند:
"با همهی وسایل!"
برمیخیزم و همبندان میخوانند:
"شكوفه میرقصد
از باد بهاری
شده سرتاسر دشت
سبز و گُلناری."
پارهی دوم
"وصیتی خاص ندارم كه بنویسم"2
تنها میخواهم بگویم
آنچه را كه میخواستیم بگوییم
در شبهای شعرِ باغ
همراه با واژهكارانِ شبانه
زیرِ ریزش باران
و هیاهوی گاردیها
از پسِ دیوار.
در شبهای شعرِ گوته
ما نوای گمشدهی خود را میجستیم
در همسُرایی بزرگ انسان
و از ما دریغ میكردند.
در خیابانهای شهر گرد میآمدیم
و همنوا با واژهكاران
فریاد میزدیم:
"ما میخواهیم پرنده باشیم
و با آزادی بخوانیم."
این وصیت خاص من است.
پاره ی سوم
آه این سوز چیست
كه از سوی تپههای اوین
تسمه میكِشد
بر شقیقهها و سینهی من؟
آیا این سوز زمستان آن سال نیست
از گرمای آتشی كه شیرهای نفت را بستند
تا سردی آتشی كه بر شیرهای شهر گشودند،
از سرنگونیِ كهنه
تا نگونساریِ نو،
از زهرچشمِ تندیسی كه در میدانها فرو افتاد
تا ترشروییِ چهرهای كه بر دیوارها نقش بست،
از فرمانِ جدید آتش
تا آتشِ نوین نافرمانی؟
ای امیدِ بی حاصل من بگو
آیا بر سكویِ همین قتلگاه نبود
كه ما درهای این زندان را گشودیم
با چشمانی خیره
به آبكش های نیمه پُرِ برنج
كه زندانبانان كهنه
برای شام عزای خود پالوده بودند
و زندانبانان تازه
برای پلوی عروسی خود پختند
و ما حصارگشایان
مرغان سر بریدهی آنها شدیم؟
با گشودن زندان
ما بسته شدنِ همیشگی آن را میخواستیم
و دستاربندان
گشودنِ حسینهای در آن.
آه این چه شوخیِ تلخی بود
كه اینك پایان میگیرد
نه با لبخندی
كه با گلولهای.
پارهی چهارم
چشمانم دیگر نمیتواند ترا ببیند
آه ای عشقِ بی پایان یك ملت!
آه ای عشقِ بی پایان یك عاشق!
با كه از این همه جسارت سخن بگویم
كه این خاك
در "گورستان خاوران"
پیش از اینكه من با قامتِ هفتاد گزیی خود
و دستهای غول آسای فراخ گشودهام
راست شوم
تا پیكر نازنینَت را بربایم
آوَخ، آوَخ
تو را بلعیده است
و مرا بجز سایشِ چشمی
نصیبی نمانده است.
ما خانهسازان و واژهكاران نگفتیم، نگفتیم
آنچه را كه میخواستیم بگوییم
و لاجرم كاتبان دفترِ الله
مُركبِ كِلك خود را
در دهان ما چكاندند.
ما میخواستیم، میخواستیم
حق داشتن خانهای را
و آنها برایمان نوشتند:
اشغالِ كاخِ طاغوت!
ما میخواستیم، میخواستیم
حق آزادی سخن را
و آنها برایمان نوشتند:
ایجادِ سانسورِ یاقوت!
ما میخواستیم، میخواستیم
حق ادارهی زندگی خود را
و آنها برایمان نوشتند:
دولتی كردنِ تابوت!
نفرین بر این رونوشت
كه هرگز برابرِ اصل نیست!
اینك در این خاك خونین
با تو چه گویم
ای شاهینِ سیمین بالِ من؟
تو رفتهای و دیگر
ترنُمِ هیچ كوزهی آبی
چشمان زیبایت را نخواهد گشود.
اكنون چار سال، چار سال میگذرد
از روزی كه من در بدرقهی زندگیم
چارمیخ شدم
و تو در استقبال مرگت
چارپاره شدی.
آه ای مهربانیی من
مهربانیی یك انقلاب
آیا برای همیشه رفتهای؟
بگذار در سایهی بالهای همیشه گشودهی خاطرهی تو
بر فرازِ قلهی فتح ناپذیرِ زندگیت
برای خود كوزهی آبی بیابم
كه روحم از شكنندگیِ استخوانهایِ پوك شدهات
قاچ قاچ شده است
و چشمانم برای همیشه
جز سپیدیِ این نمك
چیزی نخواهد دید.
1- از ترانهی "شكوفه"ی ویگن. میگویند كه هنگام بدرود با "عزت"، همبندان او در بند زنان اوین، این ترانه را میخواندهاند.
2- سطری از "وصیتنامه"ی "عزت" مورخ 17 دی 1360.
ادامه دارد
پیشگفتار
یک. پیش از پیکار
الف. جنگ اصفهان
ب. کنفدراسیون
ج. دانشجویان غایب
د. کارگران مبارز
دو. در پیکار
الف. کمیتهی دموکراتیک
ب. پیکار تئوریک
ج. جرات به اندیشیدن
سه. پس از پیکار
الف. فراریان و پناهندگان
ب. انسانگرایی و جستجوی شادی
نظرات