اگر خانه را پیدا نکنم چه؟

فاطمه زارعی

 

خَر شده بودم و در یک محله ناجور یک خانه ناجور گرفته بودم. برای چی؟ فقط به این خاطرکه ته ته این محله‌ی بی‌قواره دریا داشت.

های‌های گریه‌ام بند نمی‌آمد. خوب دارد که دارد؛ چی‌اش به من می‌رسد؟ آخر این‌جا هم جاست که من گرفته‌ام؟ عجب کاری با خودم کردم. نمی‌خواهم؛ نه واقعاً نمی‌خواهمش. حالا چه کنم؟ آخر دختر مگر جا قحط بود؟ ای‌داد بی‌داد... محکم فین کردم گوشه دامن کلوشِ خوشگلم چون سر آستین‌هام دیگر جا نداشتند، خیسِ خیس و دماغیِ دماغی.

خانه‌هه این قدر ناجور است که نگو. خیلی بزرگ است و تمام بزرگی‌اش را هم خرج یک ضلع کرده‌اند، دراز و باریک مثل یک دالان احمقانه. وای وای... احمقانه‌ترین خانه‌ای که تا به حال توی دنیا ساخته شده‌است. عینش را نه من دیده‌ام نه تو و نه هیچ کس دیگر. لا مذهب عین قبراست. آآآآخ وای وای... می‌ترسم از زور گریه بمیرم. دستی دستی خودم را زنده به گور کردم. دیدی چه خاکی به سر کردم.

باید ازآشپزخانه وارد خانه شوم از آن جا به حمام بعد اتاق بعد راهرو. اجزای خانه همه مثل تسبیح پشت هم چیده شده‌اند. تازه کثیف و کهنه هم هست. هیچ جایش آینه ندارد. آی آی آی... آینه ندارد؛ فکرش را بکن؛ من بدون آینه آرایش می‌کنم و خدا می‌داند چه شکلی می‌شوم. تازه گریه‌ام هم که بند نمی‌آید، همه‌اش شُره می‌کند و می‌ریزد روی صورت نازنینم؛ دیگر چه شود. از این گذشته دلم برای خودم تنگ می‌شود. حتی نمی‌توانم به آینه نگاه کنم بلکه دلم باز شود. وای خدا جان آی آی آی... تازه همه این‌ها به کنار صاحبخانه را بگو، حاج آقا نمی‌دانم چی چی، دائم به من چشم غره می‌رود. هر وقت از حیاط دراز رد می‌شود، می‌گوید: استغفرالله. تازه پسرش هم بهم تذکر حجاب داده.

به سرم زده که یک روز توی حیاط باهاش یک کاری بکنم که... حالا بماند که می‌خواهم باهاش چه کنم. بگذار این گریه لعنتی بند بیاید. می‌دا نم با این پسر خر چه کنم. آن قدر خراست که دلم برایش می‌سوزد.

لعنت، لعنت، لعنت، اولین بار که از خانه آمدم بیرون گم شدم. توی کوچه‌های کثیف و درب و داغان راه می‌رفتم و های‌های گریه می‌کردم. اصلاً جلوی خودم را نمی‌گرفتم. توی آن محله مخروبه حتی یک صحنۀ آشنا هم نمی‌دیدم؛ مغازه‌ای، درختی، خانه‌ای که احساس کنم اقلاً یک بار قبلاً دیده‌امش. یک آدم درست و حسابی هم نبود که ازش سوال کنم. گریه هم که امانم را بریده بود. سر یک گذر عده‌ای ایستاده بودند. دیگر تاب نیاوردم و ترکیدم و با صدای بلند گفتم: من گم شده‌ام. کسی از شما می‌داند خانۀ من کجاست؟ گفتند: خوب نامی، نشانی، آدرسی چیزی بگو شاید بدانیم. گفتم: نشان به آن نشان که مزخرف‌ترین خانه این محله است و صاحب خیلی بدی دارد. همه با هم گفتند: بله می‌دانیم و بی‌تردید جواب دادند: ته کوچۀ بعدی.

فقط می‌دانستم ته یک جایی است ولی تا زمانی که زَت  در را به رویم باز نکرده بود خانه را نشناختم. در که باز شد دیدم بله همان حیاط دراز و بی‌قواره است و همان توالتِ کج و کولۀ ته حیاط.

های‌های گریه‌ام بلند شد. "ای وای این همان خانۀ لعنتی است." زَت دختر ترشیده حاج آقا چی چی مرتب سُقُلمه‌ام می‌زد که "ساکت باش؛ صدایت را ببر". مثل صاحبخانه‌های بدجنس رفتار می‌کرد. حوصله این یکی را دیگر اصلاً نداشتم. بهش گفتم: من به حرف کسی که اسمش سر و ته ندارد و معلوم نیست چه معنی‌ای می‌دهد گوش نمی‌کنم و بلند‌تر از قبل های‌هایِ گریه سر دادم.

کارتی از جیبش درآورد که عکس بی ریختی از خودش روی آن بود و زیر عکس نوشته بود زَت.  گفت: تو این محل همه کارت شناسایی دارند. پس تو یکی دیگر خفه شو و هی عَرعَر نکن. اسم درست حسابی داری، ولی کارت که نداری. هر کاری بکنی ننگت پاک نمی شود و می‌چسبد به پیشانی‌ات. پس صدایت را بِبُر.

صدایم را بردم بالاتر و های‌های سردادم. منظورش را نفهمیدم. هیچ هم تلاش نکردم بفهمم. جوری حرف می‌زد انگار هر کس کارت دارد می‌تواند با عذر موجه هر گهی دلش می‌خواهد بخورد. اصلاً آدم حسابش نمی‌کردم.

دوباره شروع کرد به سخنرانی. "از خودم که در نمی آورم. نگاه کن." یک کارت دیگر از جیبش در آورد و بهم نشان داد و بعد یک کارت دیگر. "اینجا آدم بدون کارت یعنی هیچی. تازه کارت ها همه جلد نایلونی دارد. من هم چون مسئول جلد ها هستم از کارت های همه محل خبر دارم. این منم که برای کارت همه جلد فراهم می کنم. وگرنه با اولین شستشو از بین می روند و همه مثل تو بی هویت می شوند." و همینطور کارت بود که از جیبش در می آورد و به من نشان می داد. یک عالمه کارت عکس‌دار از یک نفر با قیافه‌های مختلف و اسم‌های مختلف. زیر هر عکس اسمی مناسب همان قیافه نوشته شده بود. همه قیافه‌ها هم کثیف و پلشت و جنایتکار بودند. اسم اصلی‌اش آقا ریش بود. مثلاً زیر عکسی که نقاب سیاه داشت نوشته شده بود: دزد آقا ریش، آن که سیگار می‌جوید: لات آقا ریش و همین طور تا آخر. فهمیدم شرور محله است و خلاف‌های جور‌واجور می‌کند و به هر کار خلافی شهرت دارد.

- دیدی؟ حالا صدات رو ببر و خفه خون بگیر.

باز صدایم را بردم بالاتر. از راهرو گذشتم و رفتم تو. دیدم اتاقی که درش سمت چپ بود حالا سمت راست است. کمدی که سمت راست بود حالا سمت چپ قرار گرفته. شیر آب جایش عوض شده. وای چه خاکی به سر کنم. های های های.. همه چیز توی این خانه پا دارد و هی جا به جا می‌شود. صبر کن ببینم چرا همه چیز به قرینه چپ و راست تغییر کرده؟ به آخر خانه که آشپزخانه بود رسیدم دیدم یک در دیگر هست که آن هم ته یک کوچه دیگر باز می‌شود. آها پس من از یک در دیگر خانه را می‌شناختم که الآن چپ و راست خانه را قاطی کرده‌ام. من از این در گم شده بودم و از در دیگری پیدا.

دوباره به حیاط برگشتم. پسر حاج آقا چی چی وسط حیاط بود. حجابم را کیپ کردم ولی صدای گریه‌ام را اصلاً پایین نیاوردم. منتظر شدم تا حاج آقا چی چی به حیاط بیایید. همین که پایش به حیاط رسید پریدم و پسرش را که به من تذکر داده بود محکم بغل کردم. طوری خودم را چسباندم بهش که حاج آقا چی چی خیال کرد پسر به زور مرا بغل کرده. کلی به ما بد و بیراه گفت و با پسرش دعوا راه انداخت. در جا به سرم زد دفعه بعد باید خود حاج آقا چی چی را بغل کنم تا دست از دعوا سر این چیزها بردارد. باید کسی یک جوری حالیش کند.

پسر وسط دعوا همانطور که دست و پا می‌زد خودش را خلاص کند به نظرم رسید دارد عاشقم می شود. با هیاهو می‌گفت: سلیطه ولم کن. و هی خودش را بیشتر و بیشتر می‌چسباند به من. زت هم هی مثل داور مسابقات فوتبال کارتش را به من نشان می‌داد.

اگر صدتا کارت دیگر هم داشت به خاطر آن اسم مسخره قزمیتش‌اش از نظر من بی‌اعتبار بود.

تمام شب با چراغ خاموش‌ های‌های گریه کردم. زت هم از پنجره طبقه بالا هی می‌گفت خفه؛ خفه شو دختره‌ی بی‌کارت.

فردا دوباره روز از نو، روزی از نو، با صدای گریه خودم که قاطی صدای خروپف تبدیل به یک صدای ناجور شده بود، از خواب بیدار شدم. همان طور آشفته و ژولیده از در زدم بیرون. دوباره همان محله کثیف، دوباره همان چشم‌های باباغوری که هی به آدم نگاه می‌کردند، دوباره گم شدم و دوباره مثل دیروز با های‌های گریه رفتم سمت دریا.

لا‌مذهب دریایش هم عجیب و غریب بود. ته یک جای بن بست به جای دیوار دریا بود. جوری که تا عمق چند متری زیر آب پیدا بود. مثل کیک بزرگی که یک برش خورده باشد و بشود به راحتی از مقطع آن برش لایه‌های زیرین را دید. خیلی واضح پیدا بود که یک پری دریایی آن زیر زندگی می‌کند. یک صخره مرجانی صاف شبیه به میز با یک سری دفترو دستک کنار پری بود که خوب متوجه نمی‌شدم چی هستند. تا اینکه یک مرد کج و کوله که دست هایش خیلی دراز بود با گاری‌اش آمد کنار آب. با گاری داغان‌تر از خودش رفت لبه پشت بام آخرین خانۀ ته کوچه و از آن بالا که سطح آب پیدا بود تمام محتویات گاری را خالی کرد توی دریا و من از این پایین، از محل برش دریا، داشتم تماشا می‌کردم. چیزهایی که ریخت توی آب شبیه به کاغذ پاره‌هایی بودند به قاعده یک کف دست. خوب که دقت کردم دیدم همه شبیه به کارتی بودند که زَت به من نشان داده بود. آرام آرام رفتند پایین تا جایی که پری بود. پری هم یکی یکی کارت‌ها را می‌گرفت و در آب می شست و روی میز مرجانی‌اش می‌گذاشت.

پیش تر رفتم و بهش گفتم: هی دختر! تو کی هستی؟ چه قشنگی. انگشتش را به علامت سکوت روی لبش گذاشت. تحت تاثیر زیبایی‌اش بی‌چون و چرا اطاعت کردم و فقط با صدای کوتاه گریه‌ام را ادامه دادم. چند دقیقه بعد دیدم گاریچی کنارم ایستاده. اصلاً نفهمیدم کی و چه طور از پشت بام آمده بود پایین.

آن جا ایستاد تا کار پری تمام شود. عجیب بود. دست‌هایش آن قدر بلند بود که وقتی بی‌کار ایستاده بود آن‌ها را می‌انداخت دور شانه‌هایش، مثل شال گردن. لابد اگر ول شان می‌کرد می‌رسیدند به زمین. انگار خودش را بغل کرده بود. خیلی بی‌قواره و خنده‌دار بود.

پری تمام کارت‌ها را شست، جمع کرد، از سطح مقطع آب، روبروی ما ایستاد و کارت‌ها را یکی یکی پرت کرد بیرون. مرد هم یکی یکی مثل دروازه‌بان فوتبال آن‌ها را می‌گرفت و دوباره می‌ریخت توی گاری دستی‌اش. انگار دست‌های به آن درازی هم یک جا به درد می‌خورند. دیروز هم همه این کارها را کرده‌بودند.

وقتی یارو با گاری‌اش رفت به پری گفتم: هی تو چه کار می‌کنی؟

- گناهان روزانه را از کارت‌های مردم پاک می‌کنم.

که این طور، پس برای همین زَت بابت کارتش به من پز می‌داد. بعد پری مثل دیروز شنا کنان به سمت من آمد و از توی برش دریا زد بیرون. شنا کنان از آب خارج شد و بین زمین و هوا حرکتش را ادامه داد. نمی‌دانم بگویم در آسمان شنا می‌کرد یا پرواز و همانطور بالا و بالاتر می‌رفت. داد زدم و گفتم: صبر کن. کجا می‌روی؟ خیلی دور شده بود. با صدایی که به سختی شنیده می‌شد گفت

- خانه

همان طور که به بالا نگاه می‌کردم دنبالش می‌دویدم. چک چک آب با چند پولک نقره‌ای ریخت روی صورتم. چند قدمی پولک‌ها را دنبال کردم و پی اش دویدم ولی پر کشید و رفت. آن قدر دور شد که گمش کردم.

برگشتنم همان شد که دیروز شده بود؛ شب همان شد که دیشب؛ همه چیز همان بود که بود به جز یک چیز؛ این بار وسطِ حیاط خود حاج آقا چی‌چی را گیر انداختم. غر می‌زد و می‌گوزید و انگشتش را به سمت من تکان می داد و با ناسزا تهدیدم می‌کرد.

ای پتیاره صدایت را ببر. صدای زن نامحرم نباید از خانه من برود بیرون

پریدم بغلش کردم. دستم به دورش نمی‌رسید بس که چاق بود. خواستم در گوشش چیزی بگویم که نگفتم. فقط تف کردم توی گوشش. پسر حاج آقا چی چی هم از پشت پنجره اتاقش مرا می‌پایید. یک دستش از توی یقه پاره شده لباسش روی سینه‌اش بود و با دست دیگر برایم بوسه می‌فرستاد و هی می‌گفت حجابت را رعایت کن؛ تورا خدا رعایت کن.

گریه گریه گریه... تا صبح، صبح مجبور شدم تمام لباس‌هایم را روی هم بپوشم و بروم دریا. گریه‌ام آن قدر شدید بود که سرآستین همه لباس‌ها برای دماغم کم می‌آمد. لب آب منتظر شدم تا آمد. تا دیدمش گفتم: پری! پری! کجا می‌روی که یکهو غیبت می‌زند و جلوی چشمم نیست می‌شوی؟ باز انگشت روی لبش گذاشت. گفتم: باشد حرف نمی‌زنم ولی گریه را دیگر خیلی می‌بخشید، نمی‌توانم جلویش را بگیرم. تا عصر های‌های گریه کردم تا این که سرو کله گاریچی پیدا شد. او که رفت دویدم پی پری. باز دیدم سر خورد و از کنار من رد شد. هنوز خیس خیس بود. قبل از این که اوج بگیرد دست انداختم بگیرمش که نشد. آن قدر لیز بود که تمام قد از توی دستم سُر خورد و فقط یک پولک از دمش جا ماند توی دستم و رشته مروارید گردنش گیر کرد به دستم و پاره شد. رفت که رفت.

آی خدایا چه کنم باز هم نشد و های‌های دوبارۀ گریه. از نظر دور شده بود ولی همین‌طور مروارید بود که می‌ریخت توی مسیر. پی مرواریدها را دانه دانه گرفتم و رفتم. باز گم شده بودم. ولی این بار بی‌آن‌که از کسی سوال کنم رد مرواری‌ها را گرفتم و رسیدم به در خانه‌ام، منتها این بار از در اولی چون اتاق سمت چپ و کمد سمت راست بود. آخرین دانه هم دم در همین کمد بود. های‌های گریه‌ام به آسمان رفت. گول خورده بودم. دیدی چه کلکی سوار کرد. ولی آخر چه طور؟ تو کمد من که نمی‌تواند رفته باشد؛ می‌تواند؟ کمدی که درش آن قدر قراضه است که تا به حال بازش نکرده‌ام.

راستی چرا بازش نکرده‌ام؟ نکند واقعاً...؟ نه، شاید هم آره، بازش کردم.

ساکت ساکت شدم. حتی نتوانستم جیک بزنم. حتی نشد از جایم جُم بخورم. کمدم اصلاً کمد نبود. جز آن طاقچه بالایش بقیه‌اش کمد نبود. بلکه پنجره ی بزرگی بود که من هرگز ندیده بودمش. پنجره‌ای رو به دریای جنوب و پری نازنین من شب‌ها توی طاقچۀ بالای همین کمد می‌خوابید. پس برای همین حوله‌ام که روی طاقچه جاداشت همیشه خیسِ خیس بود.