مسابقه انشای ایرون


المثنی

سیاوش روشندل

 

مسئول مورد نظر گفت که باید دوباره عکس بگیرم و تاکید کرد که عکس حتما باید در عکاسی مورد تاییدشان گرفته شود. بعد اشاره به کاغذی کرد. آنجا آدرس عکاسی‌ای در همان حوالی را چاپ کرده بودند، کاغذ را بریده بریده کرده بودند که بتوان راحت آدرس را جدا کرد. حوصله‌ی مجادله نداشتم، آدرس را جدا کردم و رفتم. هیچ وقت نفهمیدم "به‌ا‌ضافه‌ی ده" چه معنایی دارد و فکر نکنم کسی دیگر هم بداند، تازه بعضی‌ها هم این اسم را از طرف دیگر می‌خوانند: پلیس "ده به‌اضافه." خودِ پلیس‌ها هم تلاشی در جهت رفع این ابهامات نکرده‌اند، آنها همیشه دوست دارند مرموز به نظر برسند. من برای تمدید پاسپورتم آمده بودم.

عکاسی چند پلاک بالاتر از پلیس بود. آنجا هم طبقه‌ی دوم یک آپارتمان بود که بر خلاف قبلی، تازه‌ساز و شیک و خلوت بود. در، بسته بود و باید زنگ می‌زدی. دختری جوان، بسیار زیبارو و با موهای خرمایی رنگ در را باز کرد که خودِ عکاس بود. مرا به اتاق دیگری راهنمایی کرد که دوربین و وسایلش که همه نو بودند انجا قرار داشت. آیینه‌ای مقابلم بود تا بتوانم حالتم را در آن ببینم.

مشکل بزرگِ عکس قبلی «گوش» بود. گوشها باید در عکس گذرنامه پیدا باشند. مدل موی من هم بلند و مجعد بود. گوش‌ها از پشت آن‌همه مو ابدا پیدا نبودند. در واقع پلیس علاقمند بود که من مدل مویم را عوض کنم. با زحمت زیاد موها را عقب زدم و دو تا گوش را بیرون گذاشتم. گوش‌ها داشتند مثل دوتا بچه‌ی لجوج خودنمایی می‌کردند. بالاخره حالتی را پیدا کردم که کمی قابل تحمل‌تر بود و زنگ زدم. برای عکاس توضیح دادم که هر چه باشد من هنرمندم و دوست دارم عکس پرتره‌ام خوب باشد، هر‌چند که این عکس فقط برای گذرنامه است. گفت سعی خودش را می‌کند. چند عکس گرفت و روی کامپیوتر بهترینش را به من نشان داد. عکس عجیبی بود که به نظر ناآشنا می‌آمد. به نظر می‌رسید که گوش‌ها در فاصله‌ی دورتری از سر قرار دارند. دماغ و لب‌ها بزرگتر از حد عادی بودند و نگاهم مشکوک به نظر می‌رسید. به هر حال چندین عکس دیگر هم گرفتیم و نهایتا یکی که گوش‌های بهتری داشت را انتخاب کردم. رنوار معتقد است که پرتره یعنی نگاه؛ اما او کاملا در اشتباه است. پرتره یعنی: گوش!

عکسِ چاپ شده را بلافاصله تحویل پلیس دادم که دیگر نبینمش. هنوز یک مدرک مهم دیگر را کم داشتم: "کارت پایان خدمتم" که گم شده بود. من ۴۹ ساله بودم و اگر به ۵۰ می‌رسیدم دیگر نیازی به آن کارت نبود، اما هنوز یک سال باقی بود و یک سال هم که برای خودش یک عمر است. اتفاقا این بخش کار راحت به نظر می‌رسید. همانجا  فرم دیگری را پر کردم که بتوانم برای کارت پایان خدمتم المثنی بگیرم . من دقیقا سی سال پیش از آن تاریخ به خدمت سربازی رفته بودم و دو سال بعدش هم کارتم را دریافت کرده بودم. بنابر این مشکلی به نظر نمی‌رسید. نامه‌ای برای پایگاه هشتم شکاری اصفهان نوشتند که ایشان مدعی است سربازی‌اش را در آنجا گذرانده‌ است و درخواست تایید و صدور المثنی کردند. همه چیز خیلی خوب به نظر می‌رسید، فقط به من گفته شد که باید یک عکس دیگر هم با لباس سربازی بگیرم تا بتوانند آن را ضمیمه‌ی پرونده کنند. این دیگر خیلی عجیب بود، اما گفتم چاره‌ای نیست، با این پلیس‌های بازنشسته هم که نمی‌شود جر و بحث کرد. گفتم می‌آورم. در عین حال باید یک گواهی هم از کلانتری محل بیاورم تا ثابت کند که من در تهران زندگی می‌کنم.

اتفاقا هم‌خانه‌ی من عکاس بود. قرار شد عکسی بگیریم. من موهای پریشانم را آب زدم و شانه کردم و با سختی فراوان آنها را به سرم چسباندم. آب از موها می‌ریخت پایین. همان‌طور که حوله دور بدنم بود، یک عکس با گوش و همه چیز گرفتیم. رفتم روی اینترنت جستجو کردم و عکس یک سرباز را پیدا کردم. توی فتوشاپ کله‌‌اش را پاک کردم و کله‌ی خودم را جایگزینش کردم. اسمم را نوشتم و روی سینه‌اش به جای اسم قبلی مونتاژ کردم. همه‌ی این کارها با آخرین سرعت انجام شد، نهایتا یک عکسِ کاملا حرفه‌ای شد و دادم چاپش کردند.

وقتی عکس چاپ شد تازه متوجه موقعیتم شدم. این عکس من نبود. عکس یکی از امرای ارتش بود، یک ژنرال یا سرلشکر یا چیزی در همان حدود. یک نظامی کارکشته با موهای جوگندمی و صورت پر و سبیل گنده و گردنی کلفت که با نگاهی آرام و نافذ به دوربین خیره شده بود. یادم به عکس روی کارت پایان خدمتم افتاد و دلم به حالش سوخت. آنجا یک سرباز بسیار جوانِ لاغر روی کارت بود با کله‌‌ای تراشیده، سبیلی نازک و گردنی باریک که مثل خروس جنگی به دوربین نگاه می‌کرد. فکر کردم خوب شد که آن کارت گم شد.

در پلیس ۱۰+ عکس ژنرال را ضمیمه‌ی پرونده‌ام کردند. این بار دیگر ایرادی نگرفتند.  یک نمونه‌اش را هم روی فرمی الصاق کردند و به دستم دادند. "الصاق" یعنی این‌که یک منگنه می‌زنند روی پیشانی عکس آدم. برگه را با عکس مصدوم برداشتم و رفتم به کلانتری محل. در کلانتری ازدحامی بود، خیلی شلوغ‌تراز ۱۰+. ده‌ها آدم‌ از هر قماشی آمده بودند. یک زن جوان که از شوهر معتادش کتک خورده بود کلانتری را روی سرش گذاشته بود. سربازی دستش را با دستبند به دست یک دزد بسته بود. آن دو مثل یک زوج رقصنده در هارمونی‌ای کامل با هم در حرکت بودند. معتادهاَ، زورگیرها و خلاف‌کارها از هر قماش آنجا بودند. بعضی‌ها با شاکی‌شان همزمان آمده بودند. تصادفی‌ها از همه بیشتر بودند و همه با هم حرف می‌زدند. 

کلانتری خیلی بزرگ بود و دهها میز و پارتیشن فضا را تقسیم کرده بودند. نوبت گرفتم، نیم ساعت در یک صف اشتباه ایستادم و دست آخر کسی را پیدا کردم که بتواند راهنمایی‌ام کند. گفتند افسری که مسئول این کار است بیرون از کلانتری در ماموریت است. تا نزدیک ظهر منتظر شدم و افسر نیامد. آنجا همه‌ی پلیس‌ها بسیار عصبانی بودند و به راحتی جواب آدم را نمی‌دادند. متوجه شدم که یکی از آنها اخلاق ملایمتری دارد. با او وارد صحبت شدم و خواستم که کمکم کند. اتفاقا درخواستم را اجابت کرد. مرا با یک سرباز به بالاترین طبقه‌ی ساختمان فرستاد که اتاق رئیس بود. سرباز، برگه‌ی درخواست مرا که عکس ژنرال روی آن الصاق شده بود به داخل برد. خانمی بسیار شیک‌پوش و زیبا از اتاق خارج شد و چیزی نگذشت که صدایم زدند. اینجا بر عکسِ طبقه‌ی پایین در سکوت و آرامش کامل بود. کلانتر مردی تقریبا هم سنِ خودم بود. چشمش که به من افتاد از جا بلند شد و به استقبالم آمد. گفت: عجب. پس این شما هستید. اصلا انتظار نداشتم. ببخشید، ببخشید که منتظرتان گذاشتم.

من کاملا متحیر بودم و فکر کردم کلانتر دستم انداخته است. بعد پرسید بفرمایید که شغل شریفتان چیست؟ گفتم هنرمند نقاش هستم. گفت آه‌، نقاشی...! من هم سالها پیش نقاشی می‌کردم. چه خوب، چه خوب... خب پس یک نقاشی به ما هدیه می‌کنید. با خودم گفتم چه بگویم؟ گفتم من در خدمت شما هستم. خندید و گفت شوخی می‌کنم، این ماییم که در خدمت هنرمندان عزیز هستیم. یک امضای آرتیستی پر پیچ و خم که احدی نمی‌توانست تقلیدش کند روی برگه‌ام انداخت و خداحافظی کردیم. هنوز هم پس از سالها از رفتار پر‌محبت فرمانده حیرانم!

قرار بود پس از یک هفته به من خبری داده شود. چند روز دیگر هم صبر کردم و دیدم که خبری نیست. به پلیس ۱۰+ مراجعه کردم، گفتند که هنوز جواب نامه‌شان از پایگاه هشتم شکاری اصفهان نیامده است. پرسیدم چرا؟ کسی نمی‌دانست که چرا. قرار شد باز با آنها تماسی گرفته شود. مدتی دیگر نیز گذشت و باز خبری نشد. الان تقریبا یک ماه بود که درگیر گذرنامه بودم. در تبلیغات ۱۰+ گفته می‌شد که گذرنامه یک‌‌روزه صادر می‌شود. بیش از سه ماه این جریان ادامه داشت. مرتب سر می‌زدم و خبری از جواب نامه‌ام نبود. پلیس گفت تنها راه چاره این است که خودت به محل خدمتت مراجعه کنی و شخصا جواب را بگیری و بیاوری.

یک بلیط شبانه به مقصد اصفهان گرفتم.  صبح زود رسیدم. مسیر اتوبوس‌های پایگاه را بلد بودم. این راه را سی سال پیش بارها رفته بودم. پایگاه در نیم ساعتی شهر است، درست در همین جایی که الان فرودگاه اصفهان هم از باندش استفاده می‌کند. من توی آن فرودگاه هم نگهبانی داده بودم و ساعتها پرواز هواپیماهای مختلف را نگاه کرده بودم. از بویینگ‌های عظیم‌الجثه که از دید ناظر با سرعتی آن‌قدر کم از زمین بلند می‌شوند که باور نمی‌کنی گرفته، تا هواپیماهای نظامی مختلف مثل سی صدوسی‌های چاق و چله که شکل فیلی بودند که بال در آورده باشد و به همان کندی، یا جنگنده‌های چابک که درست مثل یک پرنده‌ی شکاری به آنی می‌توانستند بلند شوند و به زمین بنشینند.

پس از سی سال برگشتن به جایی که دو سال از عمرت را در آن گذرانده‌ای بسیار جالب است. علی‌رغمِ نکبت جنگ تو آنجا خورده‌ای و خوابیده‌ای و دوستانی پیدا کرده‌ای، زندگی کرده‌ای. همه‌ی خاطراتم یکی یکی زنده می‌شد. بالاخره به درب جبهه رسیدیم. آنجا هم به عنوان دژبان خدمت کرده بودم.  سرباز جوانی که خودِ سی‌سال پیشم را درش می‌دیدم ما را تحویل گرفت. آن‌هایی که قرار بود برای دیدار کسی به شهرک داخل پایگاه بروند را جدا کرد. یادم آمد که آن روزها چه‌قدر از دیدن زن‌ها و بچه‌ها خوشحال می‌شدم. توی پایگاه زن نبود، فقط تعداد اندکی با چادر سیاه بودند که ممکن بود در ستاد ببین‌شان. وقتی در محیطی تک‌جنسیتی باشی زندگی نصف لطفش را از دست می‌دهد. 

من و بقیه‌ی مراجعین که همه مرد بودند سوار یک مینی‌بوس پکیده شدیم و رفتیم به ستاد پایگاه. بین راه با سرباز مسئولمان حرف می‌زدم. به طرز احمقانه‌ای احساس ژنرالی را داشتم که از پایگاه سابقش سان می‌بیند. اولین چیزی که گفت ابر خیال مرا کاملا بر هم زد: این پایگاه دیگر عنوان «شکاری» را بر خود نداشت. نامش را تغییر داده بودند. می‌دیدم که گذر عمر بر پایگاه  بیش از من اثر کرده است، حداقل من نامم را حفظ کرده بودم.

وارد ستاد شدیم. اولین چیزی که به من گفتند این بود که در هیچ صورتی کارت المثنی برای کسی صادر نمی‌شود، فقط می‌توانند گواهی‌ای به من بدهند که آنجا خدمت کرده‌ام. همه‌ی آن لباس سربازی و موی کوتاه و پروژه‌ی عکاسی که مجبور به انجامش شده بودم بی‌مورد بود. از اول هم معلوم بود که کل قضیه چه‌قدر ابلهانه استَ. به هر حال مراحل اداری کار دوباره شروع شد. آنجا سالن بزرگی بود که با نرده‌های فلزی به دو قسمت تقسیمش کرده بودند. نرده‌ها مثل زندان تا سقف بالا رفته بودند. به این ترتیب قسمت پذیرش و بایگانی از جایی که افسرها می‌نشستند جدا شده بود. هر طرف یک در داشت و فقط سربازها از هر دو عبور می‌کردند. مراجعین همه در راهرویی بودند که حتی یک صندلی هم برای نشستن نداشت.

یکی از سربازها مرا به بخش بایگانی برد و گفت خودت بگرد. من دفتری را پیدا کردم که مربوط به ورودی‌های سال ۶۱ بود. اسمم را در بین سرباز‌ها پیدا کردم. از روی آن مشخصات و تاریخ سال‌های خدمتم را یادداشت کردند. پوشه‌ای تشکیل دادند و بردند به آن‌ طرف نرده‌ها. آنجا دو میز قرار داشت. پشت یکی از میزها افسری نشسته بود و با صدای بلند مشغول جر و بحث با یک پیرمرد بود. گویا پسر پیرمرد بارها از سربازی فرار کرده بود و دوباره برش گردانده بودند. حالا زندان و اضافه خدمت زیادی در انتظارش بود. صدای افسر چند دسی‌بل بیشتر از حد تحمل آدمیزاد بود. شاید یک ساعت با همان شدت با هم بحث می‌کردند. نهایتا پیرمرد را بیرون کردند.

هنوز احساس احمقانه‌ای از بازگشتم به پایگاه در من باقی بود. دلم می‌خواست کمی با یک نفر حرف بزنم. سربازها جوان بودند و تنها کسی که به نظر می‌رسید در دوره‌ی من هم آنجا بوده همان افسری بود که با پیرمرد صحبت ‌کرده بود. اجازه گرفتم و رفتم آن طرف نرده‌ها. خودم را معرفی کردم و گفتم که سرباز اینجا بوده‌ام و برایم خیلی جالب است که پس از سی سال به محل خدمتم برگشته‌ام. افسر با دهان باز و نگاهی پر از پرسش به من نگاه می‌کرد. پرسید: خب حالا چی می‌خوای؟ گفتم کار خاصی نداشتم فقط خواستم با شما صحبت کنم. دهان افسر هنوز کاملا باز بود. پرسیدم شما حدود سال ۶۱ هم اینجا بودید. افسر باز پرسید خب حالا چی می‌خوای؟ گفتم چیزی نمی‌خوام، درخواست گواهی برای کارتم داشتم که کارش دارد انجام می‌شود. باز گفت خب حالا برات چه کار کنم؟

از صبح ساعت هشت تا ساعت یک و نیم منتظر ماندیم تا افسر دیگر بیاید و کارمان را انجام دهد. دیگر با سربازها کاملا آشنا شده بودم و به شوخی می‌گفتم حالا که این‌قدر منتظر ماندیم باید ناهار هم به ما بدهید. اتفاقا ناهار هم آوردند و رفتند در اتاقی دیگر خوردند؛ ناهار طبیعتا برای مهمان‌ها نبود. سربازها از روی مدارکم فهمیده بودند که برای گذرنامه است که مدرک سربازی‌ام را می‌خواهم. این موضوع واکنش جالبی را در همه‌ برانگیخته بود. می‌گفتند خوش به حالت، برو و دیگر برنگرد، در واقع به من به چشم یک پرنده‌ی خارج از قفس نگاه می‌کردند. من درکشان می‌کردم. خودم هم که سرباز بودم احساس اسارت می‌کردم. زمان آن‌قدر کند می‌گذشت که فکر نمی‌کردم روزی این دو سال نحس به پایان خواهد رسید.

بالاخره افسر مورد نظر آمد. یک ستوان‌سه‌ی  جوان و لاغراندام بود. ستوان رفت و پشت میزش نشست. کوه پوشه‌های کنار دستش را نگاه کرد. پوشه‌ها را با دقتی بسیار زیاد با فاصله‌ی تقریبا یک سانتی روی میز چید. فواصلشان را کاملا منظم کرد، جوری که اگر خط‌کش می‌گذاشتی فاصله‌ی بینشان مو نمی‌زد. روی سطح میز را با پوشه‌ها پر کرد. الان دیگر اتاق ساکتِ ساکت بود. پیش از آمدنش سربازها هیس هیس می‌کردند و می‌گفتند این اسمش عزرائیل است، خیلی بداخلاق است و باهاش نمی‌شود حرف زد. به هر حال الان حتی افسر همکارش هم ساکت بود و همه نگاه‌ها فقط به سمت عزرائیل بود. بالاخره ادیت نهایی را انجام داد و نظمی که به پرونده‌ها داده بود را کامل کرد. نگاهی رضایت‌آمیز به اثر هنری‌اش انداخت، بعد سرش را روی میز گذاشت، دستش را حايلش کرد و خوابید.

الان تازه متوجه شدم که چرا نامه‌های ۱۰+‌ بدبخت بی‌پاسخ مانده بود. به خودم گفتم بیچاره شدیم رفت، کارمان گیر عزرائیل است. الان هم ساعت کار اداری به پایان می‌رسد. باید برگردم و یک روز دیگر هم این‌جا علاف شوم. بین سربازها یک افسر وظیفه بود که لهجه‌ی تهرانی داشت. با او گرم گرفتم و گفتم من نقاشم و هوایم را داشته باش و این‌که چی‌خوانده‌ای و کجای تهرانی و این حرف‌ها، در واقع نقش یک بچه‌تهرانِ همشهری را برایش بازی کردم. اتفاقا خوش‌‌اخلاق و خوش‌رو بود و گفت که کمکم می‌کند. ای‌میل و تلفنی رد و بدل کردیم و قرار شد با هم در تماس باشیم که اگر کارم انجام نشد پیگیری کند. همه‌ی این گفتگوها به شکل پچ‌پچ صورت گرفت. صدایی از کسی در نمی‌آمد مبادا که خواب عزرائیل آشفته شود. دیگر تقریبا نزدیک سه بعد از ظهر بود. عزرائیل از روی صندلی پا شد، دهن‌دره‌ای کرد و از اتاق خارج شد.

به محض این‌که از اتاق بیرون رفت، فرشته‌ی نجات من پرید توی اتاق.  پرونده‌‌ام را آورد. پایین برگه را امضا کرد و به دستم داد. بالاخره پس از سه ماه و خرده‌ای کار تمام شده بود و بزودی می‌توانستم گذرنامه‌ام را بگیرم. توی راه به حرف سربازها فکر می‌کردم. من آزادم و می‌توانم هر جا که دلم بخواهد بروم؛ بمانم؟ یا بروم؟

سیاوش روشندل
آبان ۱۴۰۰