مسابقه انشای ایرون
قبر میکاشول
حسن خادم
در دو هزار سال پیش در مشرق زمین در دهکده کوچک پایا دختری به نام مالینا در کنار پدر و نامادریش زندگی میکرد. این دختر جوان بود و سنش به بیست میرسید. به قول پاتیشا نامادریش افکارش شوم است، آدم زندهای است که فقط راه میرود. او اغلب اوقات به این دختر میگفت:
ـ مالینا تو باید گم بشی و بمیری، تو فکرت دیوانه است، تو احمقی مالینا، عقلت درست کار نمیکند، آخرش باید تو همین خانه پیر بشی و بمیری. با این خیالات و رفتارت کدام مرد ثروتمندی حاضر خواهد شد تو را با خودش ببرد،ای دختر دیوانه دیگر همه فهمیدهاند که توعقلت درست کار نمیکند، میترسم که آخرش بیخ دل من بمانی امّا نمیگذارم اینطوربشود باید رفتارت را عوض کنی!
مالینا دختر صادق و سادهای بیش نبود. او حتی به یک لقمه نان خشک هم قانع بود. چهرۀ پاک و بیآلایشش همه را مبهوت خویش میساخت اگر آنچنان که پاتیشا نامادریش میگفت نبود، تا به حال مرد ثروتمندی آمده و او را با خود برده بود. امّا مالینا اصلاً به این حرف هافکر نمیکرد. او به هیچ چیز از همه چیزهایی که پاتیشا و دیگران انتظار داشتند نمیاندیشید. او به آفتاب، به پرواز پرندگان و صدای وزش باد و نان خشکی که گاهی بر آن آب میزد و میخورد میاندیشید و گاهی به مردگانی که درون قبرها آرمیده بودند. او به گله گوسفندان و گاوان میاندیشید که هرروز از یک مسیر بخصوص میگذشتند و گروه گروه پشت خانههای دهکده ناپدید میشدند. او به آسمان پرستاره و مهتاب روشن میاندیشید و گاه نیز به دهکدهای که درونش زندگی میکرد.
پاتیشا همیشه او را سرزنش میکرد و از اینکه یک وعده غذای مرتب نمیخورد درعذاب بود. پاتیشا اصلاً عاشق او نبود، او عاشق حرص و طمع خود بود چونکه منتظر بود تا مردی ثروتمند از دهکدۀ پایا یا ساگینه و یا از دهکدههای دور به خواستگاری او بیاید و ثروتی نیز نصیب او گردد! امّا مالینا اصلاً نمیدانست که در سر پاتیشا نامادریش چه میگذرد او میدانست که پاتیشا خیلی پرطمع است امّا فکرش را با خیالات او مشغول نمیساخت. او هرروز نزدیک غروب از دهکده خارج میشد و به قبرستان میرفت و درسکوت آنجا مینشست و نان میخورد و گاه نیز از چشمۀ نزدیک قبرستان آب مینوشید و به اطرافش خیره و درسکوت آنجا غرق میشد. میدانست وقتی در قبرستان است دیگر صدای پاتیشا او را اذیت نمیکند و میتواند ساعتی در خلوت و سکوت قبرستان و در میان مردگان از دست سرزنشهای نامادریش خلاص شود.
یکی از روزها وقتی خورشید در فاصله زیادی از افق قرارداشت مالینا به قبرستان رفت و مثل سابق بر روی قبری نشست. آفتاب چون روز پیش گرمای لذتبخشی داشت. گاهی صدای پرندهای درآن فضا میپیچید امّا این صداها و صداهایی چون خوردن نان خشک و سنگ انداختن برروی زمین کنار پایش نمیتوانست سکوت سنگین قبرستان را بشکند. مالینا این صداها را جزیی از سکوت آنجا میدانست.
از قضا در همان لحظاتی که مشغول خوردن تکه نانی خشک بود ناگهان صدایی خارج از این صداها درگوش او نشست. مالینا نگاهی به اطراف انداخت و دستی به موهای سیاهش کشید. چشمان درشت و متعجبش به اطراف خیره شده بود امّا نتوانست به مکان صدا پی ببرد و باردیگر به خوردن نانش مشغول شد. او گاهی نیز به صدای نالهای که به گوش خود شنیده بود میاندیشید و تصوراتی به ذهنش مینشست و باز به گوشهای خیره میشد.
مدت کوتاهی گذشت تا اینکه بار دیگر صدای ناله شنیده شد. مالینا اینبار تکه نانی که به دست داشت را بر روی قبری که بر آن نشسته بود گذاشت و بار دیگر دستی به موهایش کشید و به اطراف خیره شد. صدای ناله بار دیگر برخاست. اندکی بعد مالینا به مکان صدا پی برد و آرام به آن سمت رفت. صدای ناله از پایین قبرستان به گوشش میرسید. مالینا خود را به آن مکان رساند و درانتظار باقی ماند. عاقبت روی یکی از قبرها نشست تا اینکه پس از گذشت دقایقی بار دیگر صدای ناله را که اینبار واضحتر بود را به گوش خود شنید. صدا از درون قبری بود که درست درکنار پای مالینا واقع شده بود!
مالینا پاهایش را جمع کرد و به قبر مقابلش خیره شد. تا به حال چیزی پیدا نشده بود که او را بترساند، نه یک حیوان درنده و نه تاریکی نیمه شبهای دهکدۀ پایا! امّا اینبار احساس تازهای به او دست داد. لیکن مالینا نمیدانست که این احساس ترس نام دارد. او موهای سیاهش را از مقابل چشمانش به کناری زد و هم چنان به قبر مقابلش خیره شده بود.
یکبار دیگر صدای ناله به گوشش خورد، این بار مالینا به سرعت خود را روی قبر انداخت و به دنبال سپری گشتن لحظاتی به حرف آمد و گفت:
ـ کسی اینجاست که ناله میکند!
مدتی گذشت مالینا دیگر چیزی نگفت تا اینکه شنید:
ـ چه کسی آن بالاست، چه کسی میتواند به من کمک کند؟
ـ اینجا فقط منم مالینا، این اسم منه، شما چرا اینجا خوابیدید؟ اینجا قبرستانه، اینجا مال مردههاست، شما چگونه رفیتید آنجا؟
ـ کمکم کن تا سنگ قبر را کنار بزنم.
ـ من حاضرم کمک کنم، چیکار کنم؟ باید چه جوری سنگ قبر را برداریم؟
ـ در کنار سنگ قبر من سوراخی هست. حتماً میبینی. برو یک چوب سفت بیاور و سنگ را حرکت بده.
مالینا همین کار را کرد و عاقبت به دنبال تهیه چوبی با تلاشی فراوان نیمی از سنگ قبر را به کناری زد و به آنچه که تاکنون وجود نداشت خیره گشت. چشمان سیاه و متعجب مالینا بر صورت داخل قبر دوخته شده بود. از بیرون قبر سر و سینۀ مردی پیدا بود که درون قبرخفته بود. مالینا درپای قبر نشست و به صورت آن مرد چشم دوخت. چشمان مرد خفته درقبراصلاً حرکت نمیکرد. او نیز چشمانی سیاه داشت امّا بیحرکت به نقطهای نامعلوم خیره مانده بود. درگودال چشمانش مقداری آب جمع شده بود. پیراهنش زرد بود مثل شلواری که به پا داشت امّا مالینا نمیتوانست قسمت دیگر بدنش را ببیند. صورت مرد خفته در قبر بیحرکت و چشمانش گویا به آسمان خیره شده بود.
مالینا چرخی دراطراف قبر زد و در سمت راست آن قرار گرفت و بار دیگر برزمین نشست. از آن سمت به خوبی میتوانست چهرۀ او را ببیند. چشمان سیاه مرد خفته در قبر بدون حالت و حرکت به نقطهای در آسمان خیره شده بود. موهای خاکستری داشت و رنگ صورتش گندمگون بود. مالینا هر چقدر بیشتر به او خیره میشد بیشتر تعجب میکرد. یکبار با خود اندیشید:
ـ آیا او بود که ناله میکرد و با من حرف زده بود؟
و اینبار مالینا از مرد خفته در قبر پرسش کرد:
ـ شما بودید که با من حرف زدید؟ آیا شما بودید که مرا صدا زدید؟
ناگاه لبهای مرد حرکت کرد و به صدا درآمد:
ـ تو کی هستی؟ آیا نمیترسی که با من حرف میزنی؟
ـ ترس؟ نه، من نمیدانم شما چه میگویید. من اصلاً نمیترسم، هیچ وقت هم نخواهم ترسید. من همیشه میام اینجا، من از اینجا خوشم میاد. میآیم اینجا که صدای پاتیشا مرا اذیت نکند آخر او خیلی حرف میزند. همش به من ایراد میگیرد. میگوید تو دیوانهای، شما باور میکنید که من دیوانه باشم؟
ـ نه من باور نمیکنم.
ـ چرا رفتید توی قبر، چطور رفتهاید آنجا؟
ـ تو صدای زیبایی داری امّا نمیدانم چه شکلی داری، آیا زیبا هستی یا زشت، نمیدانم.
ـ مگر مرا نمیبینی، من دارم شما را میبینم.
ـ نه چشمان من نمیبیند، من جز سیاهی چیزی نمیبینم.
ـ فهمیدم پس شما کور هستید، حیف شد!
ـ نه من کور نبودم، من چشم داشتم، من میدیدم و امید دارم که ببینم!
ـ بیا بیرون ازقبر، خوب نیست که در قبر بمانید.
ـ نه من حالا نمیتوانم بیایم بیرون. بایستی یک هفته، شبانه روز صبر کنم.
ـ چرا؟ در این مدت نان از کجا خواهی آورد تا بخوری؟ شما که نان ندارید. اگر بخواهی من نان دارم.
ـ من هیچ چیز نخواهم خورد . من قبلاً همه چیز میخوردم.
ـ چرا الان نباید بیایید بیرون؟ اسم شما چیست، من مالینا هستم.
ـ اسم من، به گمانم اسمم میک، میک،... میکاشول باشد، آری حالا که خوب فکرمی کنم به یاد میاورم اسم من میکاشوله .
ـ تو خیلی وقته اینجایی، ولی چطور گرسنت نشده؟
ـ من پانصد سال است که در اینجا خفتهام.
ـ پس شما یک مرده هستید، ولی چطور با من حرف میزنید؟
ـ تو یک دختر هستی من اشتباه نمیکنم، اگر نمیترسی دستت را به داخل قبر بیاور و سر مرا کمی خم کن، در چشمانم آب جمع شده دارد اذیتم میکند. کمکم کن!
مالینا بیآنکه حرفی بزند به سرعت به داخل قبر خم شد و با دو دست خود سر میکاشول خفته درقبر را کمی به راست چرخاند و لحظهای بعد آب بر گونهاش سرازیر شد، مالینا تا این را دید گفت:
ـ شما گریه میکنید چرا؟ آیا غمی دارید، اگر گرسنه هستید؟ من نان دارم. میخواهید کمکتان کنم الان بیایید بیرون؟
ـ نه دختر مهربان، من باید هفت روز در اینجا بمانم، من خوشحالم هستم، این گریه از بابت بخشندگی خداست، من به تو خواهم گفت که چرا در اینجا خفتهام و چرا با دیگر زنده شدهام.
***
پانصد سال پیش در همین حوالی شهری بود به اسم نارن. یک شهر کوچکی که اطرافش حصار داشت. من در یکی از خانههای اعیان آن شهر خدمتکار بودم. البته بیشتر خانههای آن شهر همه از اعیان و اشراف بودند و کمتر کسی پیدا میشد که فقیر باشد جز بعضی از افراد که از شهرها و دیار دور به آنجا میآمدند. من هم از اهالی دهستان بمبه بودم و وقتی وارد آن شهر شدم به عنوان خدمتکار پذیرفته شدم امّا تنها زیبایی صورتم باعث شد تا مرا بپذیرند، در غیر این صورت شاید اصلاً مرا به شهر خود راه هم نمیدادند.
در آن شهر بیشتر شبها جشن و مهمانی برقرار بود. همه شراب مینوشیدند و مست میشدند. نوازندهها پیاپی مینواختند و خوانندگان میخواندند. وقتی اهالی شهر مست میشدند همه درهم میغلطیدند و از هم لذت میبردند. همه فساد میکردند، اعمالی از آنها سرمیزد که من از گفتن آنها شرم دارم. خیلی فسادکار بودند. من در میان آنها همواره در عذاب بودم. گاهگاهی نیز به هوس میافتادم که دزدکی از جشن آنها لذت ببرم و در فساد و گناه آنها شریک شوم، امّا اگر چه یکی دوباری خطا کردم امّا همیشه از رفتار آنها و رفتار خودم و اینکه چرا درآنجا مانده بودم در عذاب بسر میبردم.
تا اینکه یک روزی که از شهر بیرون رفته بودم، در نزدیکی یک چشمه پیرمردی نشسته بود که شالی سیاه بر کمرش بسته بود و کلاه گرد و سرخی بر سرداشت. من به سمت چشمه رفتم تا آب بخورم، وقتی آب خوردم و خواستم بروم چشمانم به صورت پیرمرد افتاد. او داشت به من نگاه میکرد. یکدفعه سلام کردم. جرأت نداشتم که برگردم و بروم. کمی جلو رفتم. پیرمرد در پاسخ گفت:
ـ سلام مرد جوان.
فقط همین. بعد من نگاهی به اطرافم انداختم. راستش خیلی ترسیدم. قیافۀ مرموزی داشت. تا اینکه دوباره به حرف آمد و گفت:
ـ مرد جوان این کاسه را بگیر و برایم از چشمه آب بیاور، من نمیتوانم حرکت کنم، خیلی تشنه هستم.
کاسه را از دستش گرفتم و آن را از چشمه پر کردم و به دستش دادم. وقتی از آب خورد به من گفت:
ـ تو چرا در نارن مانده ای؟ مرد جوان هیچ ازعاقبت آن باخبری، میدانی چه سرنوشتی در انتظار این شهر است، میدانی مرد جوان، چرا خودت را آلوده میکنی، امّا بدان که به زودی این شهر و تمام اهالی آن نابود خواهند شد، اگر بروی به تو آسیبی نخواهد رسید و اگر بمانی که خواهی ماند تو نیزخواهی مرد! ولیکن میخواهم رازی را برایت بگویم. تو خواهی مرد. در واقع به خواب مرگ خواهی رفت امّا پس از پانصد سال چشم باز خواهی کرد. این رحمت خداوند است که به تو ارزانی داشته و تو را با مفسدین نابود نمیسازد. تو به خواب میروی و بار دیگر برمی خیزی و این مشیت خداست چونکه قلبی صادق داری و ذاتت به دنبال فساد نیست. امّا بدان که نباید این صحبت مرا با کسی در میان بگذاری درغیر این صورت تو نیز به جهنم خواهی رفت و هیچ وقت بیدار نخواهی شد. نه پانصد سال دیگر و نه هزار سال دیگر. و بدان وقتی پس از پانصد سال بیدار شدی تا هفت روز نمیتوانی حرکت کنی فقط میتوانی صحبت کنی و جز یک روشنایی خفیف چیزی را نخواهی دید. این مشیت خداوند است. حال به شهر برو و همه چیز را فراموش کن. مبادا در این باره با کسی صحبت کنی. من برگشتم به شهر. خیلی عجیب بود. آن روز نمیدانم چرا از شهر خارج شدم. اصلاً دست خودم نبود که به سمت چشمه میرفتم، دو روز بعد بازبه کنارچشمه رفتم امّا دیگر اثری از آن پیرمرد نبود. چند روزی گذشت تا این که یکی از شبها مثل شبهای سابق جشن و میهمانی برقرار بود. نوازندهها مینواختند و خوانندگان میخواندند و رقاصهها میرقصیدند. همه در سرور و شادی سیر میکردند و همه مست بودند و مشغول فساد و لذت بردن از یکدیگر. تابستان بود و هوا صاف و مهتابی. شور عجیبی برپا بود. من هم آن شب خطایی کردم و از شراب نوشیدم امّا خیلی کم چونکه هنوز به یاد حرف آن پیرمرد بودم و میترسیدم از این که کار خطایی انجام دهم. جشن تا نزدیک سحر طول کشید امّا هنوز صدای موسیقی نوازندهها شنیده میشد که ناگهان هوا رو به تاریکی رفت و صدای عجیبی از آسمان برخاست، انگارآسمان شکاف خورده بود، مثل صدای رعد و برق. یکدفعه زمین به لرزه افتاد و دیوارها شکاف برداشتند. نیمی از مردم مست و بیهوش و بقیه با وحشت مشغول گریختن بودند. امّا هیچ کس نتوانست بگریزد. عدهای به زیر سقفها جان دادند و عدهای در شکافهای زمین فرو میرفتند. هر کسی به شکلی از بین میرفت. عدهای هم در خواب و بیهوشی و درحال فساد و شهوت رانی جان دادند. امّا کسی نبود که در آن لحظه درحال عبادت خدا جان دهد. من هم هراسان و وحشت زده در راهروها میدویدم که یکدفعه به یاد حرف آن پیرمرد افتادم و باز به وحشتم افزوده شد امّا وقتی از همه درها خارج شدم و تقریبا به فضای بازی رسیدم حس کردم که چیزی نمانده از ترس جان بدهم تا اینکه یک دفعه وقتی در حال دویدن بودم حس کردم که الان میخواهد ضربهای به سرم بخورد، تو همین فکر بودم و خواستم برگردم و نگاهی به عقب سرم بیندازم امّا همان طور که حس کرده بودم ضربهای محکم به سرم خورد و دیگر هیچ چیزی حس نکردم. به یاد دارم که حتی دردی نیز به آن صورت حس نکردم. دیگرچیزی نفهمیدم و اکنون نیز پس از پانصد سال به خواست خدا چشم گشودم و هنوزهم زندهام و این خواست خدا بوده است.
مالینا در سکوت و با تعجب به سرگذشت میکاشول گوش میداد. او در طول صحبت فقط لبانش حرکت میکرد و چشمانش همچنان بیحالت به آسمان خیره شده بود. و بار دیگر به حرف آمد و گفت:
ـ حس میکنم که هنوز آفتاب در آسمان میدرخشد. چقدر دوست دارم دوباره آفتاب را ببینم.
مالینا درحالی که انگشتش را در کنار لبش قرار داده بود گفت:
ـ تا چند روز دیگر حتماً میبینید، مطمئن باشید. آری آری آفتاب توی آسمان است امّا دیگر دارد غروب میکند. من باید بروم ولی ناراحت نباش فردا میآیم پیشت، مبادا جایی بروید من حتماً میآیم . مبادا از اینجا خارج شوید.
ـ نه جایی ندارم بروم، من نمیتوانم تکان بخورم. من منتظرت میمانم.
مالینا با هیجان خاصی با او خداحافظی کرد و سنگ قبر را باردیگر درجای اول خود قرار داد و با شتاب به خانه بازگشت. پاتیشا نامادریش این بار به او پرخاش نمود:
ـ دخترۀ ولگرد تا به حال کجا بودی، چه میخواهی به سرمن بیاوری، کاری میکنی که تا زندهای بیخ ریش من و پدرت بمانی امّا نمیگذارم اینطور بشود.
مالینا این بار با هیجان با او حرف میزد. او درصدد بود تا سر به سرش بگذارد و با این تصور به او گفت:
ـ امّا پاتیشا یک خبری برایت دارم. اگر بدانی خیلی خوشحال میشوی.
ـ بگو نترس دخترم، اگر پدرت از ساگینه برگردد خیلی خوشحال میشود. چه نوع خبری است؟
ـ بزودی کسی به خانۀ ما میآید تا ازشما و پدرم مرا خواستگاری کند. آیا قبول میکنید؟
ـ خب اهل کجاست، مال پایاست یا، چه جور آدمی است؟ صاحب چه نوع مقام و منزلتی است، دختر بگو آیا ثروتش در چه پایهای است؟ هان دختر حرف بزن من مادر تو هستم مگر نامحرمم!
مالینا لبخندی زد و گفت:
ـ نمیدانم ثروتش در چه حد است امّا میدانم که از شهرِ... از شهرِ... همین الان به یاد داشتم نمیدانم چرا از خاطرم رفت.
ـ فکر کن دختر، مبادا او را از دست بدهی، فکر کن، از ساگینه میآید، از کجا لیشکانا، یا...
ـ یادم آمد، از شهر نارن میآید.
ـ نارن، نارن، باید خیلی دور باشد، چگونه تو را دیده، بگو ببینم دختر تو روزها کجا میروی، هان حرف بزن؟
ـ آه مادر او اهل آنجاست، ولی در همین نزدیکیها سکونت دارد و به زودی به خانه ما میآید.
ـ گفتی چه جور آدمی است، چه مقامی دارد، تو چرا از من پنهان میکنی؟
ـ آه من نمیدانم چه مقامی دارد، یا ثروتش چه قدر هست، امّا اگر چیزی نداشت چه، آن موقع باز قبول میکنی مادر پاتیشا؟
ـ نه امکان ندارد، تو خودت با رسوم ما آشنا هستی، هرکس دختر میخواهد باید مقداری که مادر و پدر تعیین میکنند بپردازد، نمیشود از این رسم سر باز زد، این گناه بزرگی است من نمیخوام در آتش بسوزم.
هفت روز گذشت. روز چهارم پس ازدیدار مالینا با میکاشول خفته در قبر، پدرش از ساگینه بازگشت و پاتیشا موضوع را با او در میان گذاشت. هر دو منتظر بودند تا کسی که مالینا درباره او صحبت کرده بود بیاید. در طول این مدت مالینا هر روز به قبرستان میرفت و سنگ قبر را به کناری میزد و با او صحبت میکرد و او را خوشحال میساخت. روز هفتم چشمان میکاشول رفته رفته با روشنایی و اجسام آشنا شد. درتمامی بدنش یک نوع حرکت و حرارت موج میزد و حس میکرد که تمامی ذرات وهمۀ اعضای بدنش از یک خواب طولانی و خستهکننده که از گذشت زمان بیخبر مانده بود، بیدار میشود. اینبار دستانش را به دستان مالینا داد تا از قبرخارج شود. عاقبت به زحمت خود را بیرون کشید زیرا که نیمه دیگر سنگ قبر سفت و سخت بود و به این آسانی از زمین کنده نمیشد.
میکاشول زیرآفتاب درخشان درکنار مالینا بر زمین نشست. رفته رفته چشمانش به نورومحیط آشنا شد و اولین چیزی که به چشم دید آسمان آبی بود و سپس صورت مالینا، صورت صادق و بیآلایش او را دید و ناگهان دردلش جرقهای از یک تصور دور از پانصد سال پیش او را به خود مشغول ساخت. صورت او را در پانصد سال پیش در نظر آورد. حس میکرد هنوز در آن زمان و محیط قراردارد، باور نداشت که چنین پاکی و بیآلایشی دربرابرش قرار گرفته است.
مالینا گفت:
ـ حالا مرا میبینید مگر نه، چشمان شما میبیند.
میکاشول به اطراف خیره شد. او همه جا را میدید حتی زیبایی مالینا را و همچنان اشک میریخت و باور نداشت که از گذشتهای دور، از یک خواب پانصد ساله برخاسته است و عجیبتر و زیباتر اینکه صورتی به پاکی مالینا در برابرش قرار داشت و صداقتی که تا به آن لحظه حتی در ذهنش نیز ننشسته بود و اینکه بار دیگر به خواست خداوند عالم از خواب مرگ برخاسته است. میکاشول این بار به حرفهای پیرمرد میاندیشید که چگونه حقیقت را میدانست.
مالینا میکاشول را در دهکدۀ خودشان گرداند. بیشتر اهالی به آن دو خیره شده بودند. میکاشول گویی که دست و پایش از خواب برخاسته بودند و با خستگی تمام قدم برمی داشت. او سرتا پا زرد پوشیده بود امّا کفشهایش سفید بود. گاهی میکاشول دستی برسرش میکشید. او به یاد ضربهای میافتاد که پانصد سال پیش او را به خواب فروبرد و عاقبت به زیرقبر کشاند. نه، هیچ اثری از ضربه نبود، گویی که در طول پانصد سال تمام زخمهای بدنش التیام یافته بود! او اصلاً دوباره به وجود آمده بود. خواب او نه ده ساعت بود نه یک روز. بلکه پنج قرن طول کشیده بود، او به آیندهای دور پرتاب شده بود.
مالینا از اینکه او حرکت میکرد و همه جا را میدید خوشحال بود. در همۀ دهکده صحبت از آن دو بود. ازمردی که لباسش به رنگ زرد است و مالینا او را با خود آورده بود. همه از شهر نارن حرف میزدند که درفاصلهای به طول پانصد سال با آنجا قرار داشت.
ـ من اسم این شهر را شنیده ام، امّا نمیدانم در کدام سمت است.
ـ او دروغ میگوید شهر نارن وجود ندارد، شاید هم در سرزمینهای خیلی دور قرار داشته باشد، امّا چطور به اینجا رسیده با اسب؟
ـ من که میگویم دیوانه است، میبینید چگونه لباس پوشیده سر تا پا زرد، کفشش سفید است. مثل خود مالینا دیوانه است!
ـ چه میگویی، گویا مقامی دارد و ثروتی، این لباس مخصوص اشراف و بزرگان شهر نارن باید باشد!
همان روز مالینا به همراه میکاشول به خانه رفتند. پدر و پاتیشا نامادریش در خانه بودند. در این میان پاتیشا با دستپاچگی و اضطراب در خانه کارمی کرد و هیجان زیادی به خرج میداد که مرد جوان را راضی سازد. آنگاه پدرش خطاب به مالینا گفت:
ـ مالینا دختر عزیزم این مهمان از کجا به خانه ما پا گذاشته، گویا خیلی خسته است!
ـ از شهر نارن پدر عزیز، راه دوری است گمان نمیکنم هیچ وقت به آنجا برسیم، باید یک اسب قوی داشته باشیم تا پس از چند ماه به آنجا برسیم.
ـ که گفتی نارن. من این اسم را در یک جای دیگر شنیدهام البته به یاد دارم که پدرم ازآن صحبت کرده، شاید یک روایت باشد یا یک داستان امّا گمان نمیکنم واقعیت داشته باشد، نارن یک شهری بوده در همین نزدیکی، درست نمیدانم شاید چیزی شبیه به این اسم بوده، خلاصه اینکه به خانه ما خوش آمدید، برای ما هیچ فرقی نمیکند که از کجا آمده اید.
میکاشول از پدر مالینا سپاسگزاری کرد و گفت:
ـ نام من میکاشول خدمتکار است، شما پدرخوبی هستید که توانسته اید چنین دختر صادق و بیریایی بسازید و شما هم مادر خوبی هستید که توانسته اید دخترتان را خوب تربیت کنید.
ـ از لطف شما سپاسگزارم، بله حقیقت را شما گفتید این دختر به مادرش رفته، با کسی کاری ندارد و همیشه تو فکر است، به یک تکه نان خشک هم قانع است، هیچی نمیگوید، همش در تعجبه، من میترسم عاقبت دیوانه بشود.
پاتیشا که از داخل حیاط صحبت پدرمالینا را شنیده بود داد زد:
ـ این دختر همه را دیوانه میکند و خودش سالم میماند، هر چقدر به او میگویم دختر آخه چرا حرف نمیزنی، میخندد، به او میگویم دختر آخر چرا دهانت بازمانده، یکدفعه به آسمان نگاه میکند، میگویم دختر... امّا دختر خوبیه، یک کدبانوی به تمام معناست، هرکس که برای خواستگاری آمده ردش کرده، قبول نکرده و هر کسی هم نمیتواند این دختر را به خانۀ خود ببرد برای اینکه شرط ما طبق رسوم کمی مشکل است و ما باید رسوم خودمان را اجرا کنیم.
ماسیا پدر مالینا نگاهی بسوی حیاط انداخت و به تندی گفت:
ـ به حرفهای این زن گوش نکنید، این دختر منه و اگر کسی از در داخل بیاید و هر دو راضی بودند من دخترم را تحویلش میدهم، خداوند مادر این دختر را در آسمانها قرار دهد، این زن دیوانه است که این چنین میگوید.
پاتیشا وقتی داخل اتاق شد گفت:
ـ خواهرم وقتی دخترش را به خانه شوهر فرستاد سی هزار پیلار دریافت کرد به اضافۀ چند گاو شیرده و دو گوسفند و دو اسب پرقدرت و چابک، این مقدار کم نیست.
همه سکوت کرده بودند. پاتیشا با خود میوه آورده بود. همه نشسته بودند و در این جمع تنها پاتیشا بود که سعی میکرد میکاشول را به حرف آورد امّا میکاشول بیشتر از هر چیز به مالینا میاندیشید و خداوند عالم را سپاس میگفت که پس از پانصد سال او را سالم از خواب مرگ بیدار ساخته بود. میکاشول آن شب میهمان آنان بود و فردا صبح به تنهایی برای سیر و گردش به دهکده رفت. مالینا در حیاط مشغول کار بود که پاتیشا به کنار او آمد و گفت:
ـ مالینا میگما، راستی شهر نارن کجاست؟ این مرد تو را کجا دیده، آیا عبور کرده تو را دیده، اسبش چه شده؟
ـ آیا میخواهی راستش را بگویم، آیا اگر راستش را بگویم باورخواهی کرد؟
ـ اگر راست بگویی البته باور میکنم و اگر دروغ بگویی پی خواهم برد و شاید تو را تنبیه کنم، پس حالا راستش را به من بگو دختر.
مالینا نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
ـ اگر بدانی من هر روز از خانه خارج میشوم و برای خود به گردش میپردازم امّا گاهی نیز به قبرستان میروم و آنجا مینشینم. یک هفته پیش بود که رفتم قبرستان و نان میخوردم که صدایش را شنیدم، میکاشول درون قبر بود!
ـ چه میگویی، این مرد یک جنازه است، چگونه باور کنم؟
ـ چه میگویی مادر پاتیشا، او از شهر نارن آمده، شهر نارن همین نزدیکیها بوده، پدرم راست میگوید اهالی این شهر همه اشراف بوده اند.
ـ این مرد هم مال آن شهر است؟
ـ بله مادر پاتیشا، میکاشول اسمشه، اگر به دستش خیره شده باشی دیدهای که انگشتری به دست دارد، یک انگشتر نگین سبز، آیا دیدهای؟
ـ نه دختر دقت نکردم ولی باور دارم که از قبر آمده، هم اکنون به باور رسیدم!
ـ خداوند او را پانصد سال به خواب برده، این را یک پیرمرد گفته که کلاه گرد داشته و کنار چشمه آب میخورده، بله مادر پاتیشا این مرد از شهر نارن آمده آنجا همه اشراف و دارای ثروت بودهاند. امّا آن شهر از بین رفته و فقط میکاشول باقی مانده، او نیز به اینجا آمده است.
ـ مالینا تو میدانی از کدام قبر بیرون آمده؟
ـ بله میدانم، سنگ قبر کمی به کنار رفته معلوم است امّا تنها نرو چونکه ممکن است بترسی.
ـ چه میگویی دختر من یک زن شجاع هستم.
عاقبت میکاشول تصمیم گرفت با مالینا زندگی کند چونکه او را دوست داشت و مالینا نیز عاشق او بود. میکاشول بابت خرج عروسی و رعایت آداب و رسوم آنها انگشتری که به دست داشت به پاتیشا داد، درحالیکه ماسیا پدر مالینا راضی نبود زیرا تنها او و مالینا پی برده بودند که او فقط یک خدمتکار بوده نه یک اشراف زاده و ثروتمند، امّا ماسیا عاقبت با خواهش میکاشول سکوت کرد. میکاشول تصمیم گرفت که پس از چند روزی توقف درآنجا به همراه مالینا ازآن دیار بروند و در مکان دیگری زندگی خود را دنبال کنند چونکه نه مالینا میتوانست افکار و رفتار پاتیشای حریص را تحمل کند و نه میکاشول.
امّا در یک روز آفتابی پاتیشا فکری به خاطرش رسید و از خانه خارج شد، در حالیکه فانوسی را با خود به همراه میبرد. او به سمت قبرستان میرفت. درآن حوالی که رسیدنگاهش را به اطراف انداخت، اصلاً کسی متوجه او نبود، اطرافش خلوت بود. پاتیشا پس از مدتی قبرمیکاشول را یافت و درکنارش بر زمین نشست و میاندیشید که:
ـ بیشک باید توی این قبر بازهم ازاین اجناس قیمتی باشد. این انگشتر خیلی قیمتی است.
ابتدا نفسهای عمیقی کشید زیرا هیجان و اضطراب براو غالب شده بود. عاقبت به زحمت خود را به داخل قبر کشاند و کمی سنگ قبر را به جلو کشاند تا احیاناً در صورت عبور افراد کسی متوجه او نشود. قبرکمی گود و پهن بود. پاتیشا در داخل قبر فانوس را روشن کرد و پس از لحظهای فضای داخل قبر در برابر چشمانش ظاهر شد. بوی مرطوبی به مشامش خورد و همینطور بیتوجه به هوای سنگین و دم کرده، به زمین قبر خیره نگاه میکرد. تا این که ناگاه چشمش به شیئی نورانی برخورد کرد. این شیء درست زیر پایش قرارداشت و زمانی که حریصانه خواست آنرا بردارد پشتش به سنگ قبر برخورد کرد و سنگ در جای خود برروی دهانه قبر قرار گرفت. یکدفعه وحشت عظیمی برجسم و جان پاتیشا فرو رفت. فریاد میکشید و همچنان فریاد میکشید و مالینا را با التماس صدا میکرد. فانوس را در کنار پایش قرار داد و بار دیگر پیاپی نفس میکشید و فریاد میزد، اشک میریخت و صدایش از ته گلویش به زحمت برمیخواست. او در داخل قبر میکاشول زنده به گور شده بود. فانوس هنوز روشن بود واصلاً فراموش کرده بود که شیئی نورانیتر از انگشتر میکاشول به زیر پایش قراردارد.
۲۲ اسفند ۱۳۵۹
از «خنجر برهنه» مجموعه ۲۰ داستان کوتاه، انتشارات باغ مرمر, تهران، ۱۳۹۹
نظرات