مسابقه انشای ایرون

 

شن باد

ابراهیم خدادوست

 

خودش است استوار، برات سدهی. بالاخره مرد و راحت شد. مال همین ده بغل بود كه حالا فقط چهار پاخه توش راست مانده، قدیم تر آباد بود. عروسی كه می گرفتند هفت روز سرنا و دهل می زدند. جوان ترها هم جمع می شدند تو میدان. دایره می زدند و دست پرشال هم می گرفتند. تا وقتی هم كه نفس داشتند می چرخیدند و كمر تاب می دادند. دور ده هم تاكستان بود. بهار و تابستان هم موها همه داربست ها را پر می كرد. انگار دور ده فرش سبز انداخته باشی. انگورهایش هم قد یاقوت بود. شیرین، دو تا كه می خوردی دلت را می زد. كارشان هم كشمش فروشی بود، گاهی هم سركه می انداختند. من و این برات از همان وقت ها رفیق بودیم. گله می بردم پی سیاه كوه. برات هم هی می كرد و می آمد.

انگار همین دیروز بود استوار. ولی پنجاه و شش، هفت سال گذشته. مثل باد. چوپان كدخدا بود. آخر هم با دختر كدخدا نامزد كرد. دیگر هم ندیدمش. تا یك شب كه سر زده آمد. سیاه پارس می كرد. چراغ گیراندم و پی سیاه رفتم. دیدم افتاده بیرون آبادی. دستارش هم افتاده بود. موهاش آشفته بود و خاكی. لباس هاش هم پاره بود. رد خار و خاشاك هم مانده بود رو تنش. پاطاوهاش روی زمین، ردش كشید شده بود. اول نشناختمش. جوانی بلند بود. مثل دیو، چشم هاش سیاه بود و مژه هاش بلند. همه دخترهای ده هم هوا خواش بودند. ولی آن شب از لای طاول های صورتش، چشم هاش پیدا نبود. سوخته بود استوار. از ترك لب هاش هم خون شره كرده بود روی ریش جو و گندمیش و بعد روی خاك.

بچه ها را صدا كردم. چهار دست و پا گرفتیمش و كشیدیم توی اتاق. آب زدیم به صورتش. تكان خورد. چشم هاش را هم تا نیمه باز كرد. همش صفورا صفورا می كرد. زنش بود استوار. تا صبح هم یك بند ناله كرد. صبح یك پیاله شیر ریختم توی حلقش. خلقش سر جا آمد. گفتیم «بگو برات كجا ماندید؟» نگاهش به آتش بود. گفت: «اسیر شدیم توفان گرفتمان.» با مردهای آبادی جمع شدیم رفتیم پی صفورا و ساهون.

ساهون پسرش بود استوار. هر چه كردیم ردشان پیدا نشد. وقتی برگشتیم برات بهتر بود. تكیه به دیوار داده بود. گفتیم «تعریف كن برات، صفورا كجاست؟» گفت: «پی مزار بودیم كه توفان شد، همه بودیم، همه آبادی، ملا قربان بلدمان بود». اول نسیم بود فقط، خاك و خاشاك می غلتاند، ملاقربان، گفت: «برویم می رسیم.» رفتیم. باد بیش تر شد. كویر انگار داشت یك جا كنده می شد. تهش سرخ بود. باد تنوره می كشید، می آمد و دانه های شن را می كوبید توی صورتمان. ملا قربان گفت: «آن جاست» و توی خاك را نشان داد. راست می گفت: «گلدسته های مزار پیدا بود. بلند و سفید. گنبدش هم سبز بود. برق می زد. نخل ها و تاكستانش هم پیدا بود. حتی سایه نخل كه روی استخر بود را هم دیدیم. كدخدا گفت: «اطراق می كنیم. می ترسم برویم و توی باد گمش كنیم». نشستیم. گرد به گرد هم. فقط ملاقربان روی تختش بود.»

ملاقربان سال دار بوده استوار. پی مزار كه راه می افتند تخت درست می كنند و سردوش می برندش. انگار  تمام آب و غذا را هم می دادند ملاقربان كه چشم هاش سو بگیرد و راه را گم نكند. انگار صفورا همان جا گفته بود كه می مانیم. توبه می كنیم و كنار مزار خانه می سازیم. ساهون را داماد می كنیم و براش كنار خانه خودمان خانه می سازیم. بچه هاش را هم ما بزرگ می كنیم.

خاك كه می خوابد بلند می شوند استوار. می بینند نه خبری از مزار هست. نه خبری از آب و نخل. برات می گفت: «خاك بود فقط و خورشید كه بالای سرمان مثل طشت آتش گر گرفته بود. دستمان را هم كه سایه بان چشم هامان كردیم فقط شن دیدیم. اهل آبادی هم چهار و دستو پا می رفتند روی تپه ها و دور تا دور صحرا را می كشند. اما نبود. مزار انگار آب شده بود. ملاقربان هم گم شده بود. نه خودش بود، نه تختش. حتم زیر خاك مانده بود و تلف شده بود. كدخدا گفت:« برمی گردیم. همان چاهای خشكمان را دوباره می كنیم. گودتر می كنیم. شاید به آب برسیم.»

آب چاهاشان از عروسی یوسف خشك شده بود استوار. رسمشان بود خاك از كدار بالای ده می بردند و برای عروس و داماد خانه می ساختند. برات می گفت «با دو گاری رفتیم طرف كدار. ملاقربان به تبرك گلنگ اول را زد. بعدی را كدخدا زد و بعدی را من. نوبت به یوسف رسید. تف كرد كف دستهاش و گلنگ را كشید بالای سر، زد. گلنگ گیر كرد تو خاك كدار. یوسف زور زد. در نیامد. پاش را ستون دیوار كرد. دسته گلنگ را كشید. خاك سرخ كدار ریخت و زیرش دیوار زرد گاهگلی بیرون زد. به هم نگاه كردیم .كدخدا به یوسف اشاره كرد. یوسف دوباره زد. ما هم رفتیم آبادی و گلنگ آوردیم. كندیم. معلوم نبود چی هست.

در كه از زیر خاك بیرون زد همه ساكت شدند. پوسیده بود. یوسف خیز گرفت و با تنه زد به در. در پرت شد وسط اتاق. بوی نا همه جا را پر كرد. خم خانه بود انگار، یا یك هم چه چیزی. روی دیوار هم عكس شیر بود. دو شیر ایستاده در دو طرف مرد بالدار كه حلقه ای هم انگار با دست چپ گرفته بود. دور اتاق هم ردیف به ردیف خم بود. رج هم، سرش گل مهر بود. نقش همان مرد بالدار. روی خم ها هم نقش چشمه و درخت تاك كندكاری شده بود. همان مرد بالدار هم ایستاده بود كنارشان. گفتیم: حتم گنج است. از قدیم مانده. ملاقربان نقش ها را نگاه می كرد و زیر لب زمزمه می كرد. می گفت مال كبر است.

قرار شد ببریشمان ده. دو نفری دست می انداختیم به هم. كمر خم را می گرفتیم. و بار گاری می كردیم. یوسف جلودار شد. جار می كشید و مردم را می كشاند توی میدان آبادی. جمع شدیم. خم ها را چیدیم وسط میدان، شانه به شانه. یوسف وسط میدان ایستده بود، با چماق می زد روی گیوه اش. كدخدا اشاره كرد. یوسف چماق را بالا برد و زد. گفتیم: «حالا سكه های زرد و سرخ می ریزد پخش زمین». گردن خم پرید. بوی سركه بود انگار. یوسف دوباره زد. ترك خم از گردنش رسید تا تهش و بعد كم كم درز سیاه شد و بوی خاك و سركه دوباره بلند شد. یوسف دوباره زد. این بار خم صدا كرد و آب پشت به پشت افتاد توی میدان. سرخ بود دومی را كدخدا شكست و سومی را من. میدان پر شده بود از آب و آب كش گرفت طرف چاه و بعد استخر. ملاقربان گفت: نجسی است. خاك كدار نجس است.

عروسی را می گیرند. یوسف هم خانه پدرش جلش را پهن می كند. چند ماه بعد از عروسی بود كه آب استخر كم می شود استوار. بعد چاه هایشان خشك می شود ملاقربان هم سرنماز بود كه آب استخر كم می شود استوار. بعد چاه هایشان خشك می شود ملاقربان هم سرنماز می گوید مال این نجسی است، ریخته توی آب و بركت آب رفته. دست به مال كبر زده ایم. نجس بوده. باید توبه كنیم. كدخدا هم انگار گفته باید توبه كنیم. برات می گفت: قرار شد برای پابوس برویم مزار. تعریفش را از ملاقربان شنیده بودیم. ملاقربان می گفت: من آن جا بودم. مزار سفید است با گلدسته های بلند. غروب به غروب هم مردم جمع می شوند نماز می خوانند و نذری می دهند.» می گفت: تاكستانش چهار برابر ما انگور می داد. بزم شیرش دو برابر شده بود. مردم از دور و نزدیك می آمدند حاجت بگیرند و امام می داد. می گفت: حتی خرهایشان را هم می آوردند برای جفت شدن. تبرك بوده. خرها دو قلو می زایدند. می گفت آب دونگی نیست. مجانی است نه گندم می دهی نه جو. زمینش هم مال هیچ كس نیست هر جا بخواهی كشت می كنی و خانه می سازی. مردم سده هم جمع می شوند و بار و بنه شان را جمع می كنند و پی ملاكش می گیرند استوار. برات می گفت: راست مغرب می رفتیم. فقط خاك بود و تپه های شن كه پشت هرم گرما موج می زد. پشت به پشت شن بود. انگار روز هفتم بوده كه توفان می رسد. برات می گفت: بعد از توفان هر چه كشتیم چیزی پیدا نبود. كدخدا گفت: «بر می گردیم» بار و بنه مان هم كه زیر خاك بود. راه برگشت را هم گم كرده بودیم. راه افتادیم. خورشید هم از روبرو می زد توی چشمانمان. كور شدیم. چشم بسته راه می رفتیم. لب هایمان ترك خورده بود.

دهانمان شور شده بود. اول از همه كدخدا افتاد. جلودار بود. دویدیم بالای سرش. چشم هاش باز بود. انگار ته كویر را نگاه می كرد. نمی شد ببریمش.

شده بود عین كنده سنجد. شن توی مشتش را بیرون آوردیم. ریشش را صاف كردیم. با دست هم خاك ریختیم روش. دوباره زدیم به صحرا. سیف الله هم افتاد چالش كردیم. بعدی ها را نشد. یكی یكی می افتادند. زانوهایمان قوت نداشت. هر كس هم كه می افتاد لاشخورها امان نمی دادند چشم هاش را ببندد. فقط من مانده بودم و صفورا و ساهون. شب همان جا ماندیم. ساهون هم مرد. توی بغل صفورا. یخ بود. همان جا چاله كندیم و گذاشتیمش توی چاله. صفورا می گفت: «كاش نمی آمدیم. لااقل توی سده قبر داشتیم، سنگ داشتیم نه مثل حالا بی سنگ و بی قبر.» صبح صفورا كنار خاك ساهون بود. صداش كردم. جواب نداد.

انگار خواب بود. جنگ انداخته بود توی خاك ساهون. همان جا كنار ساهون چالش كردم و راه افتادم.

همان شب هم دوباره زد به كویر استوار. توی این بیست و سه، چهار سال ندیدمش. خبری هم نشنیدم. تا همین دیروز كه سركار جنازه را گذاشت وسط میدان و پرسید هر كس می شناسدش بیاید پاسگاه.