(در حاشیه داستان درآمدسازی ایران سوریه  حزب الله از قاچاق مواد مخدر و همکاری با باندهای آدم کشی و روسپیگری!)

قلندرانی که جنبش‌شان شکست خورده، در حال بررسی راه‌های نجات خود هستند: ماندن یا رفتن.

تراب: سیّد را فرستادیم به دربار هند، می‌دانید که آن‌جا صلح کل را تبلیغ می‌کنند. سیّد هفتۀ پیش از هند برگشت و با خودش یک دعوت‌نامه آورد. گمان می‌کنم اگر خیال‌مان از بابت مزاحمت‌های میان راه راحت بشود، صلاح در این است که این دعوت را قبول کنیم. و اما این‌که چطور می‌شود به‌سلامت راه به این درازی را رفت؟ «خانلرخان» آمده و پیشنهاد معامله می‌کند. می‌گوید به‌شرط این‌که زن‌های حرمسرا را با خودمان ببریم، علاوه بر این‌که کسی کاری به‌کارمان ندارد، پای هر کدام از زن‌ها پانصد سکّۀ طلا نشسته. طلاق‌نامه‌هاشان هم حاضر است. عِدّۀ همه‌شان هم می‌دانید که سرآمده. گویا سیصد و خرده‌ای نفرند. من گمان می‌کنم چنین حرمسرایی دستِ‌کم هدیۀ مناسبی است برای دربار هند ...

مولانا حرف تراب را برید و غرغرکَنان گفت: غلط نکنم، کار قیام ما کم‌کم دارد به جاکشی ختم می‌شود.

که عدّه‌ای خندیدند و عدّه‌ای به‌فکر فرو رفتند و تراب ترکش‌دوز لبخندزنان دنبال کرد:

می‌خواهی همه‌شان را عقد کنیم؟ به هر صورت از نواحی گرمسیر، حرمسرای حشری تازه‌ای برای دربار دست‌وپا کرده‌اند و حال دیگر حرمسرای قدیمی مویِ دماغ شده است. صلاح ما در این است که دست‌چین کنیم و جوان‌ترین و زیباترین آن‌ها را با خودمان ببریم که هم تحمّل چنین سفرِ دور و درازی داشته باشند و هم چیز دندان‌گیری برای هندی‌ها باشد!