یک خواب

سیاوش روشندل



ابتدا انگار برای دیدن یک مسابقه‌ به  استخر رفته بودم. بعد توی آب بودم. در قسمت عمیق رفتم پایین و پایینتر. آنقدر پایین رفتم که امکان بالا آمدن نبود. در واقع اگر می‌خواستی بالا بیایی اکسیژن کم می‌آمد. آن پایین یک نفر به من اکسیزن رساند. 

آب شفاف بود و ان قسمت عمیق استخر به اقیانوس وصل می‌شد. من بیرون از استخر و در فاصله‌ی دوری از خشکی از آب بیرون آمدم. آب آبی اقیانوسی و زیبا بود. آسمان هم پر نور و زیبا بود. 

متوجه شدم که می‌توانم از پوسته‌ی انسانی‌ام که کاملا شفاف بود خارج شوم. خارج شدم و به شکل یک موجود ژله‌ای شفاف و آبزی در آمده بودم که از رنگ آب به سختی متمایز می‌شد. اما روی بدنم تزئینات بی‌شماری با طرح‌های خیلی پیچیده‌ی فراکتالی و نامنطم بود. طرحها به رنگهای متضاد سبزها و  آبی‌های آب بودند. رنگهای پاستلی صورتی و گل‌بهی و کرم و سیاه و شیری و سفید.

دست و پایی وجود نداشت. اندامهایی مثل کشیدگی‌ای آمیب‌وار از بدن کار دستها را می‌کردند. لمس کردن با همه‌ی بدن و هر جا که اراده می‌کردی خیلی لذتبخش بود. همینطور احساس تعلیق. نیازی نبود که جایی از بدن روی زمین چسبیده باشد. همان وسط آب معلق بودم و کاملا راحت.

سفرهای اقیانوسی می‌رفتم و با همراه یا همراهانی. اینجا یادم آمد که خوابهای زنجیره‌وار زیادی پیشتر دیده بودم که در سرزمینی بودیم که خشکی‌ها بلند بودند و مرزشان را آب جدا می‌کرد.

بعد زیر آب به دیدن یک نمایشگاه هنری رفتم. یکی از آرتیستها موجود بزرگی بود به اندازه‌ی یک نهنگ. بدنش بادامی شکل و شفاف و ژله‌ای بود و تزئیناتی شبیه خودم داشت.

شروع کرد به نمایش دادن آثارش. آثارش روی پوست بدنش ایجاد می‌شدند. کارهای فوق‌العاده‌ی آبستره که نوفانی از رنگ و فرم و خط و بافت بودند. هر بار یک موج روی بدنش می‌افتاد و کار جدیدی ایجاد می‌شد.

بعد یک کار فرمیک انجام داد. با یک موج دیگر شروع کرد از زیر و لابلای پوست بدنش مرواریدهای رنگین از همه رنگ تولید کردن. مرواریدها درشت بودند و در رنگهای کبود و صورتی‌‌های روشن و فیروزه و لاجورد و سفید و بنفش‌های روشن و در هارمونی غریبی با هم و با رنگهای دیگر.

این پایان خواب بود.

بعد مدت زیادی در همان خواب و بیداری با بدنی دیگر که تجربه کرده بودم ماندم. نمی‌خواستم بیدار شوم. تا نزدیک سحر ادامه داشت.