عکس: من و چند تا از همکلاسی هام /سال ۵۸/ اون مدرسه

مسابقه انشای ایرون

اول:

یکی‌ از بزرگترین آرزوهام اینه که یه ماشین بسازن که بعْدِ زمان و مکان رو بشکنه. قطعاً یه روزی میسازن، ولی‌ من دلم می‌خواد قبلِ مردنم اختراعش کنن. فکر کن بتونی‌ هر جایی‌ باشی‌ و در هر بعْدِ زمانی‌ از زندگیت که انتخابش کنی‌ :)

دوم:

یه مدرسه بود درست وسطِ دلِ دانشکده ی فنی‌ کرمان. سالهایِ ۵۷ و ۵۸! بیشترین و تاثیر گذارترین خاطراتِ تحصیلی‌ من به اون دو سالی‌ برمی‌گرده که اونجا درس خوندم. بعضی‌ از خاطراتِ تحصیلی‌ سال‌هایِ قبل و بعدش فراموش شد، ولی‌ نه هرگز هیچکدام از خاطرات اون دو سال! یه مدرسه ی خاص بود که سعی‌ شده بود معلم هاش از بهترین‌ها باشن. به نوعی، در واقع اون معلم‌هایِ خاص، اون مدرسه رو خاص کرده بودند. تک تکِ اون معلم‌ها و حتی کادرِ دفتری و کتابخونه ی اون مدرسه و همزمانیش با بحبوحه ی سالِ انقلاب و سالِ بعد از اون، بر من تاثیر عمیقی گذاشت. بخش زیادی از مژگانی که من حالا هستم در اون دو سال شکل گرفت.

معلمِ ادبیاتِ فارسیمون "یک زن" بود. خیلی‌ زیبا بود، خیلی‌ زیاد! این فقط محدود به قیافش نبود. زیبا لباس می‌پوشید، موهایِ بسیار زیبا و همیشه مرتبی داشت، خیلی‌ آرام و با طمأنینه راه میرفت، رفتارش همیشه همراه با مهربانی و آرامش بود، هیچوقت عصبانی‌ ندیده بودمش، همیشه لبخند میزد. و به شدت به درسی‌ که میداد مسلط بود! معلمِ محبوبی بود تویِ اون مدرسه ی پر از معلم‌هایِ خاص! خواهرِ بزرگترش هم معلمِ زیست شناسیمون بود. همیشه با هم از دفتر بیرون میومدن. شبیه هم بودن . به نظرم اون جرقه ی شروعِ علاقهِ خیلی‌ از ماها به ادبیاتِ فارسی شد.

ولی‌ برایِ من او نمادِ "یک زن" بود. تاثیر او بر دیگران برایِ من قابلِ تحسین بود. او تصویری بود که من از بودنِ یک زن داشتم. زیبا بود و شاید این اولین چیزی بود که تویِ برخوردِ اول به چشم میومد، ولی‌ در برخورد‌هایِ بعدی به نظرم زیبائیش آخرین چیزی بود که میدیدی. زیبائیش در سایه یِ رفتارِ زیبا و قدرتمنش و تسلطش در زمینه ی کاریش محو میشد. و برایِ من این تصویری بود که دوست داشتم توسطِ یک زن ترسیم بشه. و به همین علت تحسینش می‌کردم. او "یک زنِ زیبا" نبود، او "یک زن" بود.

اون مدرسه یک سال بعد از انقلاب تعطیل شد. سال‌هایِ سال گذشت، و من زن‌هایِ زیادی رو در زندگیم تحسین کردم. ولی‌ هر بار که زنی‌ رو تحسین کردم، تصویرِ معلمِ ادبیات رو هم به یاد میاوردم.

سوم:

شروین اصرار داشت که با دوستاش یه سفرِ کوتاهِ دو روزه برم. دو ساعت در موردِ اینکه بودنِ من تو این سفر سنخیتی با هیچ چیز و هیچ کس نداره بحث کردیم، و شروین تهِ هر یه سخنرانی‌ من فقط گفت: "حالا تو بیا بریم!!" شروین بحث رو برد و من نفهمیدم چرا!

گروهِ خیلی‌ خوبی‌ بود. همشون! شروین صد بار این دو روز بهم یادآوری کرد: "دیدی گفتم حالا بیا" :))) تو اون گروهِ ۱۸ نفره یک زن و شوهرِ جوانِ کرمانی هم بودن با ۲ تا بچه‌هاشون. با اون آقا سرِ اینکه خیلی‌ کرمونیه شوخی‌ کردم. واقعا هم اینطور بود. یه آدمِ شاد و خوش اخلاق و شوخ که یه لهجه ی کرمانی خصوصیاتِ کرمانیشو کاملتر میکرد :)) خانواده یِ شادی بودن. از اون آدم‌هایی‌ که انگار شاد کردن دیگران بخشی از برنامه ی زندگی‌ و شادی خودشونه.

هرچقدر هم که از شهرِ محلِ زندگیت دور باشی‌ یا خیلی‌ هم وابسته ی این چیزا نباشی‌ که اهلِ کجایی و از کجا اومدی، هنوز دیدنِ یک همشهری یه حسِ خوبه. و تو ناخود آگاه بینِ یک جمع به اون آدم‌ها نزدیکتر میشی‌. "از یک جا" بودن آدم‌ها رو به هم نزدیک می‌کنه، شاید چون خاطرات‌ی که حتی مشترک نیست، در یک زمانِ واحد نیست، ولی‌ در مکانی واحد اتفاق افتاده و با لهجه ی واحدی که برات آشناست بازگو می‌شه. اینجاست که میفهمی "زبانِ مشترک" حتی وقتی محدود به لهجه ی مشترک، یک ضرب المثلِ بومی یا یک نامگذاری خاصِ بومیه، چقدر مهمه.

خیلی‌ اتفاقی‌ در میون مرورِ خاطرات و شوخیهامون، برایِ نقلِ قولِ حرفی‌، اسمِ معلمِ ادبیاتمون رو شنیدم. بی‌اختیار وسطِ صحبتشون گفتم: "اون معلمِ من بود." جوابی‌ که شنیدم شوکم کرد. مردِ خانواده خانمش رو نشون داد و گفت: "اون دخترشه."

 تو اون دو روز صد بار اون زن رو دیده بودم، باهاش حرف زده بودم، دوست شده بودیم، با هم خندیده بودیم ولی‌ این دفعه انگار اولین بار بود که "نگاهش" می‌کردم. همه از این اتفاق تعجب کرده بودن و با شادی حرف میزدن و اظهارِ نظر میکردن. ولی‌ من اونجا نبودم, یهو پرت شده بودم به کرمان و وسطِ راهرویِ اون مدرسه. من یازده ساله بودم. خاطراتِ اون سال ها.....

اون زنِ جوون که دخترش بود، خندان نگاهم میکرد. شوهرش گفت: "الان عکس ندارم بهتون نشون بدم." ناراحت نشدم، تصویرِ کسی‌ رو بعد از گذشتِ ۳۸ سال دیدن، کارِ آسونی نیست. بخصوص کسی‌ که برات اون‌قدر تصویری قوی داشته. هیچی‌ از خاطراتم نگفتم ، فقط پرسیدم: "حالشون خوبه؟"

چهارم:

تو اون سفر مطمئن شدم که هر ماشینی که اختراع بشه که بعدِ زمان و مکان رو بشکنه، هرگز و در هیچ صورتی‌ نمی‌تونه سریعتر از خاطراتِ عمل کنه. "ماشینِ خاطرات" میتونه تورو در کسری از ثانیه از اون سرِ دنیا به سمتِ دیگرِ این کره ی خاکی و به ۳۸ سال قبل برگردونه.

پنجم:

خوشحالم به این سفر رفتم، خوش گذشت

 

#مژگان

September 7, 2016