مجموعه قصه های کوتاه
سحرخیز باش تا کله پاچه ببینی
علیرضا میراسداله
صبح زود بود، نمی دونم ساعت چند... وقتی که مجبور می شم صبح زود از خونه بزنم بیرون، به قدری حالم بده که ساعت ماعت رو فراموش می کنم...
به هر حال هوا تازه روشن شده بود و توی خیابون معمولا شلوغی مثل فردوسی به جز من کسی در رفت و آمد نبود... میانه های خیابون یه صحنه غریبی دیدم.
یه نیسان آبی بارش رو خالی کرده بود و چند تا کارگر داشتن بار رو جابه جا می کردن... بار نیسان تعداد نامحدودی کله ی گوسفند بود که مثل یه تپه کوچیک کنار یه مغازه کله پاچه ای خالی شده بود... کارگرها، داشتن کله ها رو از دریچه ی کنار پیاده رو می انداختن پایین، توی آشپزخونه یا انبار کله پاچه فروشی نمی دونم فقط از اون سوراخه پرت می کردن پایین، اونم به این شکل که یکی از کارگرها با چکمه ای که پاش بود، کله ها رو جدا می کرد، نشونه می گرفت و شوت می کرد داخل سوراخ، اگه می رفت پایین ذوق می کرد و اگه نمی رفت، رفیقش که به سوراخ نزدیک تر بود، می خندید و با یه بغل پای تکنکیی کله رو می انداخت توی سوراخ...
صحنه به قدری غیرواقعی بود که ناخودآگاه لحظاتی ایستادم و تماشاشون کردم... کله ها تلپ تلپ می خوردن اینور و اونور پیاده رو و فک و زبون و چشم شون جابه جا می شد. کارگرها هم کیف می کردن و به لایی زدن و یه پا دوپا کردن با کله
ها ادامه می دادن... صحنه های قشنگی نبود، ولی منحصربه فرد بود، می تونستم تا آخرین کله همون جا وایسم و تماشا کنم، حتی می تونستم به رمانی فکر کنم که قهرمانش یکی از این دو کارگر بود... ولی کار داشتم و باید می رفتم...
از کنارشون گذشتم و به سمت چهارراه استانبول راه افتادم... نبش چهارراه سفارت انگلیسه، اون طرف جلوی در ضلع جنوبی اش یه عده آدم تر و تمیز بعضاا کراواتی پشت یه در آهنی زشت باریک نشسته بودن، بعضی هاشون چرت می زدن... منتظر بودن که در باز بشه و برای اخذ ویزا جلوی صف باشن... احتمالا همشون دکتر و مهندس و تاجر و وکیل بودن... آدم معمولی که هوس سفر توریستی به انگلیس به سرش نمی زنه... فقط برام جا نمی افتاد؛ این آدمها که توی شرکت و دفترشون خدا رو بنده نیستن، چطوری عین مرغ مریض پشت در سفارت انگلیس چمباتمه زدن؟
از اونجا هم رد شدم و رسیدم به خیابون حافظ... با اینکه خیابون هنوز خلوت بود، اما طبق عادت از پل هوایی بالا رفتم، روی پل دو نفر خوابیده بودن... زیر هر کدوم شون یه مقوای بزرگ بود و روشون یه ملافه ی چرک بدبو... نمی دونم چرا گفتم بدبو، چون بوش به دماغم نرسید، شاید چرکی ظاهر ملافه ها این حس رو بهم داد که بدبو هم هستن... یکی از دو نفر با صدای بلند خر و پف می کرد و به قدری راحت خوابیده بود که در اون لحظه براش هیچ فرقی نمی کرد روی تخت اتاق خواب شاه توی سعدآباد خوابیده باشه یا روی همون تکه مقوا بالای پل عابر...
از پل پایین اومدم و رفتم به طرف کوچه ای که خونه ی خواهرم اونجاس... کار داشتم... شوهر خواهرم قرار بود بره سفر و من باید صبح زود می دیدمش... یک ساعت یا بیشتر خونه ی خواهرم موندم، با اونها صبحونه خوردم و دیگه آفتاب حسابی بالا اومده بود و خیابونها شلوغ شده بودن که اومدم بیرون...
اول از همه از پل عابر بالا رفتم، مقواها سر جاش بود، ولی خبری از دو نفری که خوابیده بودن و یکی شون خر و پف می کرد، نبود... به جز من، آدم های دیگه ای هم از روی پل رد می شدن و مقواها دائم لگد می شد و رد کفش عابرین روشون می افتاد ... فکرش رو بکن، رختخوابت جایی باشه که هر کور و کچلی لگدمالش بکنه...
از پل پایین اومدم. جمهوری شلوغ ترین خیابون دنیاس... این همه موتوری و دلال و رهگذر... جلوی سفارت که رسیدم، دکتر و مهندس ها از چرت دراومده بودن و دیگه شکل مرغ مریض نبودن، داشتن هارت و پورت می کردن و می خواستن زودتر برن داخل سفارت، ولی در سفارت تنگ بود و مجبور بودن توی سروکله همدیگه بزنن... یه پیرمرد سبیل سفید با یه زن چرو کیده خیلی پیر دعواش شده بود... و کم مونده بود که بزندش...
از کنارشون رد شدم و رفتم داخل خیابون فردوسی... به کله پاچه فروشی که رسیدم، عده ی زیادی رو دیدم که پشت میزها نشسته بودن و داشتن با ولع کله پاچه می خوردن... لحظه ای ایستادم و توی مغازه رو نگاه کردم، یکی با زنش اومده بود و یکی با بچه اش... عده ی زیادی هم مجرد بودن... اون که با زنش اومده بود، با قاشقش چشم گوسفنده رودرآورده بود و به زنش نشون می داد... یه چیزهایی هم می گفتن و می خندیدن... ولی چشم گوسفنده منو نگاه می کرد... هرچند که از زور پخته شدن حسابی دمار از روزگارش دراومده بود، ولی بازم نگاه می کرد، مثل هر چشم دیگه ای، راق راق نگاه می کرد... چون پلک نداشت، هر طرف که می رفتم، بازم منو نگاه می کرد... تا بالاخره همونجوری زل زده رفت توی حلق مردک... راهم رو کشیدم و رفتم.
نظرات