مجموعه قصه های کوتاه

 

طلسم طاسی

علیرضا میراسداله

 

محمد حسن و محمد حسین هشت ساله بودن. دو قلوهای سبزه که مو نداشتن یعنی کچلشون کرده بودن. من نه سالم بود و کلی مو داشتم.

تو چرا اینقدر مو داری؟

چون موهام بلنده.

پس چرا مال ما کوتاس؟

چون کچلتون کردن. 

چه جوری می تونیم موهامون رو مثه تو بلند کنیم؟

دو تا برادر دلشون می خواست موهاشون مثه من بلند باشه. یه خورده نگاهشون کردم و فکر بکری به ذهنم رسید.

من می تونم موهاتون رو همین الان بلند کنم. 

چه جوری... چه جوری؟

دنبالم بیاین توی گاراج ما.

توی گاراج خونه یه سطل پر از قیر داشتیم که از قیرگونی سقف اضافه اومده بود و همونجا کنج گاراج مونده بود.

تابستون گرمی بود و قیر توی سطل، حسابی وارفته بود و شل بود. با یه تیکه چوب همش زدم و گفتم:

اگه می خوایین موهاتون مثه من بلند بشه باید بذارین به سرتون قیر بمالم.

محمد حسن و محمد حسین نگاهی به همدیگه انداختن و بعد از چند لحظه مکث یکیشون اومد جلو ی من زانو زد تا با چوبی که توی سطل قیر زده بودم بمالم به کله اش.

تمام سر کچلش رو تا پشت گردن با قیر پوشش دادم. بعد نوبت اون یکی شد که کله اش با قیر سیاه بشه.

به به! چه موهای بلند سیاهی دارین.

راس می گی؟

آره راس می گم.حالا بریم توپ بازی.

آخ جون باشه بریم.

چند دقیقه بعد زیر اون آفتاب سوزان شرایط تغییر کرد.

سرم سنگین شده آخ داره می ره توی چشمم آی گوشم... پر قیر شده قیر رفته توی لباسم...

قیر طوری روی کله دوقلوها ذوب شد که دیگه چهره شون درست دیده نمی شد بدو بدو رفتن به سمت خونه شون و من هم برگشتم توی خونه خودمون و از توی یخچال یک سیب بزرگ و یک خیار برداشتم، رفتم توی اتاق و شروع کردم به گاز زدن.

قرچ ...قرچ...قرچ...

بچه جون مگه نمی بینی بابات خوابیده؟ اونجوری با صدای بلند سیب گاز نزن!

چی کار کنم پس؟ سیب رو لیس بزنم؟

نه برو توی اتاق خودت بخور.

نمی خوام اتاق خودم گرمه کولر نداره.

خب حالا یواش گاز بزن سیبتو.

نمی تونم دندونام صدا می دن دست خودم که نیست.

بابام از گفتگوی من و مامانم بیدار شد و داد زد: می ذارین توی این گرما دو دقیقه چشممون رو بذاریم رو هم یا نه؟

قرچ...قرچ...قرچ... 

لا اله الالله، این چه طرز سیب خوردنه آخه؟

چه جوری بخورم خب؟

مال همه صدا می ده.

گاز کوچیک بزن. یواش بخور.

ولش کن طاهره، سرم درد می کنه. بذار کوفت کنه تموم بشه.

سیب رو تموم کردم و اومدم به خیار گاز بزنم که یکی با مشت کوبید به در.

گروپ ...گروپ...گروپ...

مامان دو قلوها بود. دست محمد حسن توی یه دستش و دست محمد حسین توی اون یکی دستش. هر دو از سر تا پا نفتی بودن و از زور سوزش چشم گریه می کردن.

مادره با لهجه یزدی چنان جیغ جیغی پشت خونه راه انداخت که همه همسایه ها از چرت ظهرگاهی پریدن و اومدن تماشا.

آب زدم پاک نشد. تاید زدم پاک نشد. نفت زدم پاک نشد. بچه هام دارن کور می شن. چه خاکی به سرم کنم. این چه توله سگیه تربیت کردین. قیر مالیده سر بچه های من. ببین به چه روز در اومدن. خدا ازتون نگذره با این بچه تربیت کردنتون. چه خاکی به سرم کنم. باباشون ماموریته اگه کور شن کی جواب می ده . نفت رفته توی چشاشون.

چی شده آخه؟ علیرضا چی کار کرده؟

از اون شازده که تربیت کردین بپرسین.

مامانم وقتی فهمید چی شده مثه زنای توی فیلم ژاپنی ها یه بند دولا و راست شد و از مادر دو قلو ها عذر خواهی کرد.

من که از عذر خواهی مامانم عصبانی شده بودم در حالیکه به خیار گاز می زدم، رفتم جلوی در و با دهن پر گفتم:

خودشون خواستن موهاشون بلند بشه. به ما چه مربوط که اومدین آبرومون رو می برین؟

مامانم برگشت و چنان زد توی دهنم که هر چی جویده بودم از دهنم ریخت بیرون.

دوزاریم افتاد که اوضاع بدجوری خرابه. دویدم به سمت اتاقم که طبق عادت، نصف روز خودمو زندانی کنم تا آبها از آسیاب بیفته. ولی بابام در آستانه در یخه ام رو گرفت. بیدار شده بود و داشت از توی هال ماوقع رو دنبال می کرد.

کجا توله سگ؟

ولم کن. ولم کن!

نه پسرم کارت دارم الان.

می دونستم که می خواد پوستمو بکنه برای همین تلاش کردم که ازدستش فرار کنم ولی ثمری نداشت. محکم نگهم داشت تا مادرم موفق شد، مادر دو قلو ها رو ساکت کنه و برگرده داخل.

این چه کاری بود که تو کردی آخه بچه؟ بزنم توی اون سرت؟

کاری نکردم که مامان فقط موهاشون رو بلند کردم!

خفه شو، وراج. مو رو کوتاه می کنن. بلند نمی کنن!

من که بلند کردم خیلی هم خوب شد. اگه توی آفتاب نمی رفتن اینجوری نمی شد.

بابام حوصله اش از گفتگوی من و مامانم سر رفت و پس گردنم رو عین بچه گربه گرفت و برد داخل دستشویی.

اوی، چی کار می کنی، ولم کن!

ولت می کنم، ده دقیقه دیگه.

الان ولم کن، گنده.

بک نه پسرم ده دقیقه دیگه ولت می کنم.

خودشون خواستن موهاشون رو بلند کنم.

من به موی اون دوتا توله سگ کاری ندارم.

چیه پس چون سیب رو محکم گاز زدم می خوای کتکم بزنی؟

آره که یاد بگیری سر ظهر مردم آزاری نکنی.

من هیچ کاری نکردم سیبه خودش سفت بود. می خواستی سیب سفت نخری.

حالا یاد می گیری چه جوری سیب سفت رو آروم بخوری.

نامرد ...

خودتی  ...

تویی  ...

خودتی  ...

تویی ...

من رو نشوند کف دستشویی و قیچی رو برداشت و شروع کرد به زدن موهام. وقتی که خوب کوتاه شد. صابون به سرم مالید و با تیغ ریش تراشی طاس طاسم کرد.

مثه ابر بهار گریه می کردم ولی نمی تونستم از زیر اون دستای سنگین فرار کنم. هر بار که سعی کردم فرار کنم، یک جای سرم برید. دست آخر من موندم و یک کله طاس خونی.

کارش که تموم شد تیغ رو انداخت داخل دستشویی و منو همون جا ول کرد.

با هق هق گفتم: بازم سیبو محکم گاز می زنم!

منم هر روز سرتو با تیغ می تراشم.

از زور گریه همونجا پای دستشویی خوابم برد.

وقتی که بیدار شدم توی اتاقم بودم. یکی از کف دستشویی جمعم کرده بود. پاشدم و رفتم جلوی آیینه. از دیدن سر طاسم وحشت کردم. اصلا بهم نمی اومد. همون لحظه آرزو کردم که تمام موهای بابام بریزه و طاس طاس بشه.

طی سه یا چهار سال این اتفاق افتاد و بابام به کلی طاس شد.

هر چند خودش هیچوقت نپذیرفت که اسیر نفرین من شده ولی من هنوز هم معتقدم که اگر به خاطر سر و صدای ناشی از گاز زدن اون سیب گنده موهای منو با تیغ نتراشیده بود، هیچوفقت در سن پایین اون جوری طاس نمی شد.

 

برخی از کتاب های علیرضا میراسدالله

-  تشت‌کوبی 
فاتی
سگ ایرانی
ممّد، مردی که مُرد

او را در فیسبوک دنبال کنید