مسابقه انشای ایرون
جشن آخر سال تحصیلی دخترم
مسعوده خلیلی
از صبح که بلند شد بهانه کرد که نمیخوام برم. گفتم چرا امروز جشن نتیجه چهار سال زحمتت را نباید از دست بدهی. جواب داد همه بچه ها با پدر و مادر و فامیل هشون میان من کسی را ندارم. گفتم من را داری فکرش را بکن شاید بعضی ها مادر هم نداشته باشند، پاشو خوشحال باش تازه این جشن من هم هست.
حدود ساعت شش و نیم صبح زمین فوتبال دانشگاه پر از جمعیت بود و جای خالی بزحمت پیدا میشد. آسمان آفتابی و نسیم خنکی هوا را دلپذیرتر کرده بود. جمعیت دائم در جنب و جوش بود.عده ای کارتها بزرگی در دست داشتند که رویش نوشته بود "ما اینجا نشسته ایم“ و نوشته دیگر که "دوستت داریم".
گروه موزیک با لباسهای یکدست و مرتب در کنار زمین چمن مشغول نواختن بودند. دور و بر زمین چمن بادکنک های رنگین و بزرگ در نسیم موج میزدند. عده ای با دسته گلهایی که همه رنگ در آن دیده میشد اینجا و آنجا نشسته بودند. زمین ورزش دانشگاه مثل یک مهمانی بزرگ پر از مردمی بود که همه خنده برلب از هر سن و سال، بچه های کوچک با مادربزرگها و پدربزرگها، دختران و پسران جوان همه با هر جور لباس، بعضی ها با شلوار کوتاه و یک بلوز نخی ساده برخی با لباسهای بلند رنگین، همه اینها برای من تازگی داشت.
فراموش کردم که بگویم تا دلتان بخواهد دوربین عکاسی و فیلم برداری و خلاصه اینکه اکثر فامیلها و دوستان با هم در گروههای مختلف نشسته بودند. گمان میکنم من تنها کسی بودم که همراهی نداشتم ولی باور کنید یک لحضه احساس تنهایی نکردم.
وقتی اعلان کردند که گروههای رشته های مختلف وارد زمین چمن میشوند جنب و جوش و هیجان خاصی جمعیت را بحرکت درآورد. هر خانواده سعی داشت فرد مورد نظرش را پیدا کند. دانشجویان همه با لباسهای گشاد و تیره وارد زمین چمن شدند. وجه تمایز میان آنان در رنگ شالی بود که برگردن داشتند. آبی، زرد، نارنجی و گروهی با یقه های سفید و همه با کلاه های سیاه فارغ التحصیلی، خنده برلب و هیچ صفی مرتب نبود. انقدر هیجان و رفت و آمد بود که نا گفتنی. دانشجویان از فاصله زمین چمن فوتبال چشم به جمعیت داشتند، دست تکان میدادند و بدنبال خانواده، دوستانشان و افراد مورد علاقه شان میگشتند.
از آن بالا سعی کردم دخترم را پیدا کنم و تازه متوجه شدم که از این فاصله که من ایستاده ام بچه ها فرق زیادی با هم ندارند. لباس یک شکل و اندازه و سنشان انقدر همه را بهم شبیه کرده بود که تمایز بین آنان تقریبا غیرممکن است. ناگهان بیاد داستان شازده کوچلو افتادم و مزرعه گلهای سرخ که نگاه کرد و گفت "همه این گلها شبیه گل سرخ من هستند، و هیچ فرقی میان آنان نیست اما آنچه گل سرخ مرا از اینها متمایز میکند عمری است که به پایش صرف کرده ام" و من از این بالا متوجه شدم درمیان این جمعیت انبوه شاد و پر هیجان که همه مثل هم بنظر میرسند آن یکی که برای من از دیگران تمایز دارد بخاطر عمریست که درپایش صرف کرده ام و بهمین دلیل است که قلب من برایش میطپد، نگرانش هستم و درروز اتمام بخشی از دوران تحصیلی اش بهمراه او در برهه ای از زندگیم بهدف رسیده ام و بی اختیار اشگ بچشمانم آمد زیرا من بدون کلاه و مراسم جشن و جمعیتی با شادمانی دردلم تا اینجای زندگی رسیده ام، با سری بالا و استوار بخشی از اهدافم دست یافته ام.
دوربین عکاسیم را که میزان کرده بودم تا از او عکس بگیرم از همه بچه های فارغ التحصیل عکس گرفتم بعشق آنکه او درمیان آنان است.
باز بقول شازده کوچلو که بدوست زمینی اش گفت "وقتی به آسمان نگاه میکنی یک ستاره درخشان هست که من در آن زندگی میکنم و برای تو با همه ستارگان فرق دارد، آن وقت تو مرا بیاد میاوری."
منم این تجربه رو دقیقا با شرایطِ شما با پسرِ اوّلم تجربه کردم. کلمه به کلمه ی حرفایِ شما رو میفهمم. وقتی شروین واردِ سالن شد، من دیگه نتونستم جلویِ ریزشِ اشکامو بگیرم . خیلی خیلی صبر کرده بودم برای اون لحظه، خیلی سختیها رو تحمل کرده بودم. اون لحظه متعلق به من بود. :)
خیلی خیلی تبریک میگم، براتون خوشحالم <3
دردها و خوشحالی های مشترک دور از زادگاه، مرسی برای ابراز احساس قلبی شما.