مسابقه انشای ایرون
حاج آقا
پریما شاهین مقدم
تازه از همسرم جدا شده بودم، می خواستم طلاق بگیرم و یک دفعه از طرف مردهای اطراف کلی توجه و نگاه نصیبم شد. با وجود مقنعه و روپوش هنوز دست از سرم برنمی داشتن.
ولی من مثل سگ کار می کردم. اولش حسرت روزهای از دست رفته بود و بعد نگرانی از دست به گریبان شدن با مشکلات زندگی روزمره ی زن طلاق گرفته! در مملکتی که زن بودن جرمه، طلاق گرفتن زشته، آرتیست بودن حماقته. زن تنها با یک بچه نمی تونه خونه بگیره. و همه به یک شکل بهت نگاه می کنن. حتا خانواده نزدیک.
بعد از کلی دوندگی خونه رو گرفتم! اولین پیروزی بعد از طلاق. خونه رو چیدم دوباره از اول انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. برای سال ها کاناپه اتاق نشیمن، تنها محل استراحت و خوابم شد. چه خوابی… روزی چهار ساعت. هر کاری که از دستم برآمد کردم و همه را خرج زندگی و کرایه خانه. تأتر کار کردم، عروسک ساختم، گرافیست شدم، معلم شدم و در کنارش نقاشی هم می کردم.
پنج صبح از خواب بیدار می شدم، با دخترم به مهد کودک می رفتم، او به کلاس خودش می رفت و من در کلاس آمادگی مشغول تدریس می شدم. تا ساعت سه، دخترم را از ولنجک به امیرآباد خانه ی پدرم می بردم که از او نگهداری کنند و خودم به تلویزیون برمی گشتم و مشغول کارهای عروسکی، عروسک گرادانی و گرافیک می شدم. ساعت هشت به خانه مادرم می رفتم، بچه را تحویل می گرفتم و به خانه در اکباتان بر می گشتم. کودکم می خوابید و من تازه شروع می کردم به نقاشی. در سکوت شب و در روبروی باند فرودگاه مهرآباد شب های سخت و دلچسبی بود. از اینکه می تونم کار هنری خودم رو هم انجام بدم راضی بودم.
یکی از کارهایی که به آن مشغول بودم تصویرگری کتاب کودکان و نوجوانان بود. با ناشرهای مختلف کار می کردم. یکی از آنها معممی بود قد بلند، سفیدپوش. اول ازش می ترسیدم ولی کم کم تونستم اعتماد بنفسم را قوی کنم و باهاش صحبت کنم. فهمیده بود که می خواهم طلاق بگیرم. اولش گفت خانم سعی کنید با شوهرتون به توافق برسید و جدا نشید. گفتم حاج آقا تصمیمم رو گرفتم و دیگه راهی برای برگشت وجود نداره. و دیگه نذاشتم بیشتر صحبت کنه. کتاب ها رو بهش تحویل دادم.
دفعه بعد که باهاش جلسه داشتم مدتی گذشت و من هم طلاقم رو گرفتم. به دفترش رفتم. ساعت دو قرار داشتیم. منشی اش گفت حاج آقا سرش خیلی شلوغه و کمی معطل می شید. گفتم خوب منتظر می شم. ساعت سه حاج آقا منو صدا کرد. حاج آقا معمولا وقتی وارد دفتر می شد با عبا و عمامه و بقیه تجهیزات می آمد. وقتی می رسید اول عبا را درمی آورد و بعد عمامه رو. اون زیر بلوز شلوار سفید مثل مردهای هندی می پوشید و به چشم من تبدیل می شد به هیپی های دهه ۱۹۷۰ با اون ریش و سبیل بلند! خوش تیپ بود برای آخوند بودن.
در اتاق رو زدم و وارد شدم. حاج آقا با صدای بلند گفت به به خانم مقدم! ببخشید امروز ازون روزاست، کلی کار و جلسه پشت جلسه. ولی خبر خیلی خوبی براتون دارم. پنج تا از کتابهاتون از ارشاد مجوز گرفته برای چاپ و تصویرهای شما همگی قبول شده. خلاصه باید سور بدین خانم مقدم.
گفتم جدی! خیلی خوشحالم کردید حاج آقا! مرسی.
در همین بین تلفن زنگ زد و منشی از اون طرف با حاج آقا مشغول صحبت شد. حاج آقا دستشو رو گوشی گذاشت و گفت می تونید بیرون منتظر باشید؟ این تلفن خیلی مهمه. گفتم حتما و از اتاق آمدم بیرون. در خوشحالی قبول شدن کتابهام بودم و خودمو با روزنامه خوندن مشغول کردم و نفهمیدم وقت چطور گذشت.
زمستون بود و هوا زود تاریک می شد. کم کم دیدم تمامی ارباب رجوع یکی یکی به اتاق حاج آقا رفتند و آمدند و آقای منشی هم با من خداحافظی کرد و رفت. آبدارچی چای آورد و گفت خانم آخریه. گفتم دستتون درد نکنه و اون هم رفت! من موندم و حاج آقا!
حاج آقا تو اتاقش لم داده بود، نه اینکه نشسته باشه، و با دستش داشت با ریشش بازی می کرد. دگمه بالای بلوزش باز بود و کمی از موهای سینه اش معلوم بود. اصلا موهای ریش و سینه قاطی شده بود و دستش میان آنها در نوسان.
کلی معذرت خواهی کرد و گفت عوضش الان دیگه هیچکس مزاحم جلسه ی ما نمی شه و تلفن هم تعطیله! گفت خوب حالا بریم سر اصل مطلب، پنج تا کتاب، همه با هم قبول شدن. ایول خانم مقدم!
گفتم لطف دارید حاج آقا.
گفت باید سور بدین.
گفتم چشم حاج آقا.
گفت اصلا می دونی چیه خانم مقدم، یک غذای خوش مزه درست کن یکی از این روزا ناهار به ما بده ببینم دست پختت چه جوریه؟
گفتم تعریفی نداره حاج آقا.
گفت: خانمی به زیبایی و وجاهت شما حتما دستپختش هم خوبه.
گفتم لطف دارید حاج آقا.
گفت خانمی به این سن و کمالات نباید تنها بمونه.
گفتم مرسی حاج آقا، می دونید که من تازه طلاق گرفتم. اصلا نمی تونم به یک آدم جدید تو زندگیم فکر کنم. می خوام تمرکز رو بذارم رو بچه ام و بزرگش کنم.
گفت نگران بچه نباش، روزی شو خدا می رسونه، به فکر خودت باش، شما هنوز خیلی جوونی، باید همدم داشته باشی.
گفتم مرسی حاج آقا ولی اصلا دیگه نمی خوام ازدواج کنم.
گفت خوب نکن! تو نیاز داری یکی ازت مواظبت کنه، هنوز ترگل و تازه ای، مثل گل باید یکی
بهت برسه، خرجت کنه.
گفتم نگران نباشید از صبح تا شب دارم می دووم، پول می رسه، خرج زندگیم درمی یاد، می خوام تنها بمونم.
گفت گناهه!
گفتم بی گناهم!
گفت صیغه ام شو!
هیچی نگفتم فقط خشکم زد.
خندید و گفت بهش فکر کن پریما خانم تا آخر هفته بهم خبر بده.
گفتم چشم حاج آقا.
خشکم زده بود برای یک هفته! نگران بودم کارمو از دست بدم. زنگ نزدم، اون هم زنگ نزد. بعد از یک ماه زنگ زدم. منشی عوض شده بود. یک خانم پست رو تحویل گرفته بود و از همون اول بازی موش و گربه رو شروع کرد و با تلفن سوم کاملا منو دست به سر کرد. یکی از راه های درآمدم قطع شد. بیشتر دویدم و این داستان بارها و بارها تنها با عوض شدن کاراکتر معمم در زندگی برایم تکرار شد.
لندن ۲۰۱۲
نظرات