مسابقه انشای ایرون

خدایی که در این نزدیکی است

 

یزدانه امیریزدانی


آخرین نماز را خواندم. وقتی جانماز را جمع کردم، زیر لب گفتم دیگر تمام شد. بعد انگار کسی باری را به سنگینی رنج تمام دورانهای اسارت بشریت از دوشم برداشت. سبک شدم، تمام دلهره‌ها و اضطراب‌ها جایی گم و گور شدند، تازه آنوقت بود که توانستم آزاد و رها به جستجوی سرزمین‌های ناشناخته روحم بروم....

و چه خوب که دیگر صبح‌ها بدخواب نمیشدم، میتوانستم تا هر چقدر که دلم میخواهد از بعد‌ازظهر و غروب لذت ببرم و یک چشمم هی نگران به آفتاب نباشد. روسری و دیگر مضامین مذهبی که بعد از سالهای مدرسه رفته بود و به افق پیوسته بود. نماز ولی مثل یک فریضه عذاب‌آور که با آن رابطه عشق-تنفر داشتم همچنان بعنوان آخرین حریم مانده بود تا یکروز که بدون هیچ بحثی نقطه پایانی بر آن گذاشتم.

مذهب هیچوقت دغدغه‌ام نبود ولی در برهه‌ای از زندگی و در اوان جوانی همه چیز آن برایم رنگ باخت. مثل کودکی که کمی که بزرگ میشود میفهمد بابا نوئل آنی نیست که فکر میکرده. مذهب برای من به دلایل زیادی که بحث آن ازین مجال خارج است، یکروز در آستانه بیست سالگی مرد و جسدش هم دود شد و هوا رفت.

ولی خدا انگار ماند.  از آن تیپ خداهایی که “در این نزدیکیست، لای آن شب‌بوها، پای آن کاج بلند”.  از آن خداهای خوش‌فکر و رندو زیرک. همانی که گاهی لپت را میکشد و گاهی درِ کونت هم میزند. همانی که ممکن است قهر هم بکند ولی مثل مادرِ آدم زود میبخشد.  همان که شوخی‌هایش عجیب پدر روزگار آدم را درمیاورد که هی زمزمه کنی: “یکی نغز بازی کند روزگار، که بنشاندت پیش آموزگار”. این خدایی که عصبانی نمیشود، که میفهمدت، برایت چای میریزد و بدستت میدهد، ساکت مینشیند کناری که خوب گریه‌هایت را بکنی، بغلت میکند، اشکهایت را پاک میکند.  هی این کار را  بکن و آن کار را نکن نمیگوید، میگذارد خودت سوال کنی و خودت بخواهی کمکت کند و آنوقت است که با مهربانی دستت را میگیرد و در آن دورها راهی نشانت میدهد، تو چشم میدوزی به آن “مقصد ناپدید و منزلهای خطرناک”،

برمیگردی و باناباوری نگاهش میکنی و او بدون هیچ حرفی و با لبخندی کمرنگ بر لب دستت را میفشارد. این همان خدایی است که گاهی سرش شلوغ است. فرصت سرخاراندن ندارد و تو هی مسج میزنی و ایمیل میفرستی و جواب نمیدهد. تو دلخور میشوی و بدش را میگویی.  او به رویش نمیاورد و زیر سبیلی در میکند، تا یکروز از دلت درمی‌آورد و شرمنده‌‌ات میکند. 

من نمیدانم این خدای به این مهربانی چرا این همه ظلم و کشتار و بیرحمی را میبیند ولی کاری نمیکند. من نمیدانم چرا این خدا گاهی خودش هم سلاح جمعی در دست میگیرد و نابود میکند. من نمیدانم این خدایی که این همه داناست و رند است و از همه چیز باخبر است، آیا نمیداند چه در این کره خاکی میگذرد؟ یا میداند و کاری نمیکند؟  آیا نمیبیند این همه بچه زخم‌خورده و مصیبت‌دیده را؟ چشم به روی این همه ظلم و محنت بسته‌است؟... 

من جواب هیچکدام اینها را نمیدانم و کاش خودش یکروز بیاید و‌جواب بدهد. من عاجزم از اینکه اینهمه نبودنش را توجیه کنم.... ولی میدانم هر وقت عمیقاً آزرده و غمین شدم، هر گاه دلم آنقدر گرفته بود که همه ابرهای عالم در دلم می‌باریدند، هر وقت تنهاترین بودم، بی پناه و غریب بودم، از بهترین‌ها بدترین‌ها را دیده‌‌بودم، وقتی خانه‌ام ویران شد، امیدم رفت، بیکسی‌ام بر فرقم کوبیده شد، گل قشنگم جلوی چشمم پژمرد و پرپر شد. خیانت آنکه از خون من بود، از خود من بود، قلبم را نشکست، بلکه هزار تکه کرد که هر تکه‌اش گوشه‌ای زاری میکرد، وقتی نفرت و بیزاری در برابر  حس انزجار من کلمات حقیری بودند، وقتی به تمامی دیدم که جانم میرود از این تن خاکی، و غم این سیاهی غلیظ با منست تا زنده‌ام و مرگ مهربانترین مادر است... همانوقتها  دستش را در دستم و نفسش را بر گردنم حس کرده‌ام. این خدای منست، این خود منست.