"نانام جان گاهی بهانه ای جور کن و خطی برای من بنویس."

 

خبر مرگش را علی نگهبان به من داد. با پیغامک. ۹:۳۰ صبحِ جمعه. از آن ساعت تا الان که این سطرها را می‌نویسم این حرفِ بالای او دارد مثل پتک بر سرم می‌کوبد. آخرین جمله‌ای بود که به من نوشت. ۲ روز قبل از مرگش.

ارتباط تنگتانگمان ۴ ماه پیش شروع شد. "واژیسم" را تازه بیرون داده بودم و خسرو دوامی لطف کرده و نسخه‌ای از آن را به دست ملیحه رسانده بود. ایملش را گرفتم تا احوالپرسی کنم. می‌دانستم که حالش زیاد خوب نیست. سه روز بعد پاسخ داد:

"نانام گرامی، الان چند روز است که خط وُ ربطِ آشنا و مهربانت را دریافت کرده ام؛ اما توان جواب دادن نداشته ام؛ ندارم... فعلاً با پسرم، از دکتر «کنترل درد» (pain management) برگشته ام و دارم به رختخواب برمیگردم".

چند روز بعد ایمیل دیگری زد و در آن ماجرای مجروح شدن ۲ سال پیش خود را شرح داد و گفت که در نتیجه‌ی سانحه‌ای سه تا از مهره‌های ستون فقراتش را در اثر فشار از دست داده است. یک سال طول کشیده که در سه مرحله، این سه مهره را با «سِمِنت» (به قول پزشکان) ساروج کنند. در نتیجه، تا زنده است، باید هم لوله و تانک اکسیژن را همراه داشته باشد و هم یک «ژاکت» هیولاپیکر که یک تخته آهن کلفت در پشت آن کارگذاشته شده را بر تن. یعنی تا زنده است، نه می‌تواند خم شود، نه می‌تواند به پهلو برگردد و نه می‌تواند بدون «واکرwalker » قدم بردارد.

هولناک بود!

آن‌هایی که مرا می‌شناسند می‌دانند که چقدر نسبت به پزشکی شیمیایی و توانایی‌هایش برای درمان بیماری های مزمن بدبینم. از او پرسیدم که چرا به سراغ پزشکی مکمل نمی‌رود و بعد از آیورودا نوشتم و این که عده‌ای از دکتران خوب این سیستم درمانی در هند را می‌شناسم و می‌توانم ارتباط و آشنایی بدهم. ابراز تردید کرد که در آن وضعیت وخیم بتوانند کاری برای او بکنند. همینطور گفت که دکترش تأکید کرده که اگر به سراغ شیوه‌های مکمل درمانی برود داروهای مسکنش را قطع خاهد کرد (چه متخصصان انسانی!). دیگر اصرار نکردم.

زود از موضوع دردش گذشت و به دغدغه‌ی اصلی‌اش، قلم، پرداخت. می‌گفت که نوشتن تنها بندی ست که هنوز او را به زندگی وصل کرده است. از کار سترگ ۱۴ جلدی اش - "روایتی از ادبیات فارسی در تبعید"- حرف زد و اینکه ناشری ماه‌هاست که قول داده چاپ کند و نمی‌کند. کلافه بود. پرسیدم "چرا با عباس شکری مدیر نشر آفتاب صحبت نمی‌کنی؟ هم کارش درست است و هم قول بی‌جا نمی‌دهد". عباس به تازگی واپسین کار خود من "واژیسم" را درآورده بود. تماس گرفت. عباس هم استقبال کرد و ۲ ماه بعد سنگ تمام گذاشت و همه‌ی ۱۴ جلد مجموعه را یک جا بیرون داد. وقتی که کارها چاپ شد در پوستش نمی‌گنجید. برایم نوشت: "عاقبت این مجموعه‌ی بیگناهِ ویلان و سرگردان مانده، از بند در آمد و پرکشید به سوی خوانندگانی که منتظرش بودند".

در مورد چند و چون کارش نظری نمی‌دهم. تازه مجموعه را دست گرفته‌ام (هر چند از همان برگ‌های اول هم می‌شود تشخیص داد که کار وزین است و پشتش پژوهشی گران و ذهنی ژرف و ظریف خابیده ). اما این اصل نیست: اصل، پشتکارِ پشتِ کار است. در فرهنگی که به ندرت جدیت می‌شناسد و صدی نود قلم به دستانش به نوعی دیگر با بوروکراسی ادبی و نان قرض دهی و نوچه پروری هستند هم جدی بود و هم آنتی بوروکرات! حتا در مورد کارهای خود من با صراحت کامل صحبت می‌کرد و می‌گفت که چه‌ها را نمی‌پسندد. برای یک لحظه هم به این فکر نمی‌کرد که من دارم در انجام مهمترین کار زندگی‌حرفه‌ای اش به او کمک می‌کنم و حرف‌هایش ممکن است غرور مرا - که هنوز درست نمی‌شناسد- خدشه‌دار کند و مرا از او و کارِ او زده. بیمار یا سالم، با درد یا بی درد، حرفش را می‌زد. اهل بده بستان‌های ادبی نبود. صداقت روشنفکری داشت. خودش بود. و این آدم را شیفته می‌کرد.

اینکه ۱۷ سال وقت بگذاری روی کار- یک کار- میزان بالایی از اشرافیت روحی و اعتماد به نفس می‌طلبد. گوته وار است چنین رویکردی. گوته "فاوست" را در ۲۰ سالگی شروع کرد و در ۸۰ سالگی تمام. جدیت ملیحه هم از همان جنس بود: می‌نویسم تا بماند! (به گمانم تخت جمشید را هم با همین تفکر ساختند. علتِ هنوز از خاک بیرون بودنش هم بعد از آن همه "باد و بوران" باید همین باشد: ساخته بودند تا بماند!).

عباس می‌گفت که در یکی از تماس‌های تلفنی‌شان ملیحه به او گفته که چاپ مجموعه‌اش آخرین کاری بوده که می‌خاسته در این دنیا انجام دهد. حالا دیگر می‌تواند بی‌دغدغه سر بر زمین بگذارد و برود. از بودنش معذب بود- نه به خاطر درد وحشتناکِ ۲۴ ساعته‌اش (که حتا مرفین هم نمی‌توانست تسکین بدهد) بلکه به این دلیل که حس می‌کرد وبال گردن عزیزانش شده. موجود مغروری بود.

"نانام جان گاهی بهانه‌ای جور کن و خطی برای من بنویس."

ایمیل آخرش هنوز روی صفحه‌ی کامپیوترم باز است. هر چند ساعت یک بار برمی‌گردم و آن را دوباره می خانم. احساس گناه می‌کنم از اینکه برایش نامه‌های بیشتری نفرستادم. به خودم قول می‌دهم که بیشتر بنویسم (از او، به او و برای او)- هر چند می‌دانم که دیگر به حرف‌های من نیازی ندارد.

نانام