مسابقه انشای ایرون

 

دسته گل علی

 

سمانه

تنها برادرم، علی چهاردهم تیرماه ۱۳۸۷ تنهایمان گذاشت. حدود سه سال بعد از این مصیبت جانکاه برای ادامه تحصیل راهی آمریکا شدم و ساکن شهر هارتفورد در ایالت کنتیکت.

هفت ماه از آمدنم نگذشته بود که به پیشنهاد یکی از دوستان ساکن سن‌فرانسیسکو تصمیم به تغییر رشته و دانشگاه گرفتم. قرار شد در دانشگاه ایالتی سن‌فرانسیسکو فوق‌لیسانس زبان‌های کلاسیک بخوانم. مشغول مکاتبه با دپارتمان و اساتید شدم. ظاهراً مشکلی بر سر انتقال وجود نداشت. در حین مکاتبه تأکید کردم دانشجوی خارجی هستم و با ویزای تحصیلی آمدم. گفتند همه موارد مورد تأیید آن‌هاست و تنها برای بار آخر و جهت اطمینان بیشتر با رییس دپارتمان صحبتی دوباره داشته باشم که تماسم با او بی‌پاسخ ماند و من به اتکای صحبت‌های پیشین چمدان‌ها را بستم و راهی شدم.

پرونده‌ام در هارتفورد بسته و فصلی جدید در سن‌فرانسیسکو باز شد. هفته اول از من خواستند در کلاس‌ها شرکت و در آغاز هفته دوم برای ثبت‌نام اقدام کنم.

به محض این‌که برای ثبت‌نام به آموزش مراجعه کردم، به من گفته شد که چون رشته زبان‌های کلاسیک مستلزم گذراندن چندین واحد در دوره کارشناسی است و ویزای من به‌عنوان یک دانشجوی خارجی برای دوره فوق‌لیسانس صادر شده، این کار خلاف مقررات است و من می‌باید ظرف دو هفته خاک آمریکا را ترک کنم؛ وگرنه دیپورت خواهم شد و شانس اپلای مجدد را هم از دست خواهم داد!

دنیا روی سرم آوار شد. تا ده روز پیش از این اتفاق در هارتفورد مشغول تحصیل بودم و حالا... هرچه توضیح دادم، حرفم به جایی نرسید. گریان به دفتر استادی رفتم که از پیش مرا می‌شناخت. به من گفت که با رییس دانشکده صحبت خواهد کرد و تمامی مدارک را ارائه خواهد داد. هرچند، قولی به من نداد.

رییس دانشکده با توجه به مکاتبات موجود مرا به دپارتمان Humanities ارجاع داد و گفت با توجه به قوانین، امکان تحصیل من در رشته زبان‌های کلاسیک وجود ندارد. رییس د‌پارتمان کلاسیک علی‌رغم دیدن حال نزار من تنها به ابراز تأسف بسنده کرد و گفت از آن‌جا که کمیته‌ای متشکل از اساتید حاضر در گروه تصمیم‌گیرنده نهایی خواهند بود، تقریباً این موضوع ناممکن است. از من خواست به ایران برگردم و اقدامی دوباره برای اخذ پذیرش به عمل آورم.

گریان به دفتر رییس تحصیلات تکمیلی رفتم. او نیز ضمن ابراز تأسف گفت که پرونده مرا به واشنگتن خواهند فرستاد تا اقدامات لازم برای ابطال دانشجویی من به‌عمل آید و از من خواست دیگر به دفتر او برنگردم [پیشتر لابلای صحبتش عنوان کرده بود که عازم سفر است و چند روزی نخواهد بود و مراجعات من تنها زمان را به تعویق خواهد انداخت.] که  و به فکر رفتن به ایران باشم.

پریشان و گریان راهی خانه شدم. در راه با مادر صحبت کردم و ماجرا را گفتم. بسیار ناراحت از من خواست زمان را از دست ندهم و برگردم.

چمدان‌ها را وسط اتاق گذاشتم و سر در گم به جمع‌کردن وسایل مشغول شدم. نای کار کردن نداشتم و سرم از شدت درد در آستانه انفجار بود.

علی را صدا زدم. از او خواستم به خوابم بیاید. کمی حرف بزنیم. از او خواستم از خداوند برایم طلب کمک کند و او آمد. همان شب به خوابم آمد.

عاشق گل‌های مریم و رز سرخ بود. با دسته‌گل بسیار زیبایی از گل‌های رز سرخ آمد که روبانی قرمز به زیباترین شکل ممکن اطراف گل‌ها پیچیده شده بود. محو زیبایی گل‌ها و تزیین آن‌ها بودم. امتداد نگاهم را گرفت و پرسید:

-دوسشون داری؟

-آره، علی. بی‌نهایت خوشگلن.

-کار خودمه. درست می‌کنم برات.

و رفت...

با زنگ تلفن از خواب پریدم. کد سن‌فرانسیسکو رو گوشی بود. به محض این‌که تلفن را برداشتم، صدایی از پشت خط گفت که رییس تحصیلات تکمیلیست و خواست هرچه سریع‌تر به دانشگاه بروم...

نفهمیدم چطور خود را به دانشگاه رساندم. در بدو ورود برگه‌ای را مقابل من گذاشت و گفت: «تبریک! شما از این لحظه دانشجوی ما هستید!!!» مات و مبهوت نگاهش کردم. گفت: «گفته بودم عازم سفرم. از گروه Humanities با من تماس گرفتند و گفتند این خانم باید این‌جا بماند...» خودش هم متعجب بود... «علتش را نگفتند. نمی‌دانم چرا. حتی رییس گروه هم گفت نمی‌دانم. حس می‌کنم این خانم نباید برگردد.» حضور گرم علی را حس کردم. کارش را مثل همیشه به تمامی انجام داده بود.

و من ماندم. درسم را ادامه دادم و همان خانمی که گفت بهتر است به ایران برگردم، استاد راهنمای من شد.