عادل بیابانگرد جوان
نیمههای اردیبهشت سال ۱۳۸۱ بود که دوستم زنده یاد بهزاد موسایی که در بندر ماهشهر زندگی می کرد از من خواست به منزل بهآذین بروم و پاکتی را از او بگیرم و برایش پست کنم. بهزاد با اصرار زیاد و و پادرمیانی دوستان مشترکش بالاخره توانسته بود سد را بشکند و مصاحبهای بلند با بهآذین بکند که قرار بود به شکلی کتاب منتشر شود اما هرگز اجازه انتشار نگرفت.
به تلفنی که بهزاد داده بود زنگ میزنم . مردی با لهجه گیلکی جواب میدهد . خود بهآذین است. .خودم را معرفی میکنم و دلیل زنگ زدنم را میگویم . آدرس خانه اش را میدهد و قرار میشود پنج شنبه صبح به آنجا بروم تا پاکت را بگیرم.خیلی پشت تلفن جدی بود. میدانستم زیاد آدم خوش برخوردی نیست . روز پنچ شنبه راهی یکی از خیابانهای آریاشهر شدم. نسخه ای از کتاب شعرم ، پشت این صدای تازه ، را که به تازگی منتشر شده بود برایش بردم. در ماشین روی بزرگی داشت خانه اش. زنگ زدم و لحظه بعد بهآذین بلند قد با چهره ای عبوس که یک دست داشت در آستانه در ظاهر شد. ان زمان به آذین ۸۴ سال داشت .می دانستم یک دستش را در بمباران هواپیما در جنگ جهانی دوم در ساحل انزلی از دست داده است.
گفت : بله آقا ؟ گفتم دوست بهزاد موسایی هستم که زنگ زده بودم. گفت باشه و در را بست و رفت و دقیقه ای بعد با پاکتی برگشت و آن را به دستم داد. من کتابم را به او دادم و پرسید: این چیه آقا؟ گفتم کتاب شعرم است که به تازگی منتشر شده. گفت: بسیار خوب و خداخافظی کرد و رفت.
چند روز بعد شخصی به نام باقری ، بعدها می فهمم محمد باقری ریاضیدان گیلانی و سردبیر مجله تاریخ علم دانشگاه تهران است ، روی پیغامگیر تلفن خانه شمارهای گذاشته بود تا با او تماس بگیرم. زنگ میزنم. میپرسد آیا به تازگی با آقای به آذین دیدار داشته اید؟ میگویم رفتم دم در از ایشان پاکتی گرفتم. میپرسد کتابی به ایشان دادید؟ یک لحظه با خودم میگویم داستان چیست ؟ نکند گیر سربازان گمنام افتادهام ! میگویم بله. میگوید آقای به آذین یک هفته است من را مامور کرده که شما را پیدا کنم . تلفن تان را از آقای شمس لنگرودی گرفتم . لطفا به آقای بهآذین زنگ بزنید منتظر شماست.
یکی دو روز بعد زنگ میزنم . خودش برمی دارد . بله آقا؟ خودم را معرفی میکنم که یکهو صدایش تغییر میکند، میگوید چه خوب زنگ زدید . من کتابتان را خواندم . خوشم آمده و دلم میخواهد شما را ببینم. صدایش دیگر جدی نیست و دوستانه و مهربان است . قرار میگذاریم جمعه ساعت پنج به دیدنشان بروم .
جمعه سر ساعت پنج در خانه را می زنم. در را باز میکند. بله آقا؟ خودم را معرفی میکنم. چیزی نمیگوید. می گویم ساعت پنج قرار داشتیم. میگوید نخیر. من ساعت پنج با آقای باجلان فرخی قرار داشتم و قرار بود شما زنگ بزنید که اگر وقت داشتم بعدش بیایید.تعجب میکنم . با خودم میگویم حتما به خاطر پیری است که فراموش کرده.همین جوری متحیر چند ثانیه ای دم در ماندهام که میگوید حالا که آقای فرخی نیامدم بیایید تو! البته بعد حین صحبت هایمان یادش میآید که اشتباه کرده و از من عذرخواهی میکند.
از حیاط خانه که به شکل دالانی است وارد خانه میشوم و مرا به سالن نشیمنی هدایت میکند و از من میخواهد که آن روبر بنشینم و بعد برایم چای میآورد و روبریم مینشیند. میگوید. من بیش از شصت سال است که آثار ادبی گیلانیها را تعقیب میکنم اما ذهن و زبانتان دراین کتاب ربطی به گیلانیها ندارد ، برای همین دلم میخواهد از زندگیتان بدانم. شروع میکنم از خودم گفتن . وسط صحبتم میگویم : خوشبختانه در شهری بزرگ شدم که خیلی جو مذهبی پررنگی نداشت.میگوید : صبر کنید. این جمله آخر را خودتان گفتید؟!! با تعجب میگویم بله خود گفتم. میگوید ادامه بدهید.یکهو چیزی در درونم فرو میریزد. دلم برای پیرمرد میسوزد که حتی در خانهاش هم احساس ترس میکند. احتمالا فکر میکرده که در خانهاش شنود گذاشتهاند که مبادا حرفی ضد نظام و اسلام بزند !!حرفم که تمام میشود. شروع میکند از وضع بد شعر امروز ایران میگوید و این که مدتها یوده که نمیتوانسته شعر بخواند از بس که شعرهای اجق وجق منتشر میشود. ویژگیهای کتابم را برمیشمارد. خوشحال میشوم که کتابم مورد توجه کسی مثل او قرار گرفته. کلی حرف می زنیم از ادبیات و ترجمه و ...میگوید حالا که می بینم دیدگاهایمان در باره ادبیات نزدیک به هم است. خوشحال میشوم که باز همدیگر را ببینیم. می گویم دیدار با شما باعث مباهات من است.
از او خداحافظی می کنم. ازخانه بیرون میآیم. غمگین شدهام.دلم گرفته است .این اولین و آخرین دیدار من با بهآذین بود. بعد از آن هرگز دلم نخواست دوباره به آن خانه برگردم. پیرمرد چند سال بعد در ده خرداد ۱۳۸۵ برای همیشه رفت و جهان ما را ترک گفت. گاهی میگویم چه کار بدی کردم که دیگر با او تماس نگرفتم. شاید باید هرازگاهی به دیدنش می رفتم .
بعد از حدود هفده سال از آن دیدار ،در گروه مترجم که به همت آزاد عندلیبی در تلگرام راه افتاده این فرصت پیش میآید که با باجلان فرخی همصحبت شوم. داستان دیدار با به آذین را برایش مینویسم . در جوابم می نویسد:عادل گرامی درود. بازنده یاد بهاذین درخانه اش قراری نداشتهام. درکانون نویسندگان ایشان رامیدیدم. اخرین بار روزی بود که درکانون درمخالفت باشب شعری که قراربودهمانند شب شعر خوشه تشکیل شود سخنرانی کرد ودرمخالفت باان شب شعر،کانون راضدانقلاب نامیدند واین درحالتی بود که چماقدارها انسوی کوچه وجایی که از پنجره صدا را می شنیدند ایستاده بودند. شب شعر نتوانست اجازه بگیرد .کانون چندروزبعدمورد یورش قرارگرفت ودوشاخه شد. .... و و و رفت انچه رفت وما ماندیم چهل سال ,چه بگویم سخنی نیست.یادش به خیر باد.»
با خودم فکر میکنم احتمالا به آذین به خاطر کهولت سن اسم باجلان فرخی را اشتباه به یاد آورده.
یادش گرامی باد .
نظرات