داستان ایران و یمن

بخشی دیگر از کتاب تاریخ ایرانیان و عرب‌ها در زمان ساسانیان به قلم تئودور نولدکه و به ترجمهٔ عباس زریاب. در این بخش تنها به تاریخ طبری [ترجمه به آلمانی از تئودور نولدکه و برگردان به فارسی و تطبیق با متن عربی از عباس زریاب] بسنده شده و حاشیه‌های نولدکه آورده نشده است زیرا هرچند بسیار خواندنیست ولی بسیار طولانی نیز هست!


ابن اسحاق گوید: پس از مرگ ابرهه، پسر او یکسوم از حبشیان بر یمن پادشاه شد و ابرهه را به نام همین پسر ابویکسوم می‌خواندند؛ حمیریان و قبایل یمن در خواری افتادند و پایمال حبشیان گشتند؛ حبشیان زنان ایشان بگرفتند و مردان ایشان بکشتند و پسران ایشان را میان خود و مردم عرب ترجمان کردند. چون خداوند حبشیان را از مکه برگردانید و ایشان سزای خود بدیدند مردم عرب قبیلهٔ قریش را بزرگ داشتند و گفتند: «اینان مردان خدایند، خداوند از ایشان دفاع کرد و از شرّ دشمنانشان نگاه داشت». پس از مرگ یکسوم بن ابرهه برادرش مسروق بن ابرهه از میان حبشیان پادشاه یمن گردید. تسلط حبشیان بر یمن از هنگام آمدن اریاط تا زمانی که ایرانیان مسروق را کشتند و حبشیان را از یمن پیرون کردند هفتاد و دو سال بود و در این مدت چهار تن یکی پس از دیگری به پادشاهی رسیدند: اریاط، ابرهه، یکسوم بن ابرهه، مسروق بن ابرهه. چون رنج و درد یمنی‌ها به درازا کشید سیف بن ذی‌یزن حمیری،که کینه‌اش ابومرّه بود، بیرون شد و پیش قیصر روم رفت و از رنجی که بر مردم او می‌رسید شکایت کرد و از او خواست که حبشیان را از یمن بیرون کند و خود آن را بگیرد و هرکه از رومیان بخواهد بر ایشان فرمانروا کند. قیصر به شکایت او گوش نداد و سیف بن ذی‌یزن چیزی از آنچه می‌خواست بدست نیاورد. پس بیرون آمد و به حیره پیش نعمان بن منذر رفت و او از طرف خسرو کاردار حیره و آنچه از زمین‌های عراق عرب بدان پیوسته است بود. سیف به نعمان از رنج و خواری یمنیان شکایت کرد. نعمان گفت: «من هر سال به یکبار باید پیش خسرو بروم؛ تو تا آن هنگام در اینجا بمان تا من ترا با خود پیش او ببرم». سیف در نزد نعمان بماند تا آنگاه که نعمان به دیدن خسرو شد و او را نیز با خود ببرد. چون نعمان پیش خسرو برفت و از کارهای خود بپرداخت، با او از سیف بن ذی‌یزن و سبب آمدن او سخن گفت و از او خواست که سیف را بار دهد و خسرو او را بار داد. خسرو در ایوان بارگاه خویش که تاج او در آن بود می‌نشست؛ این تاج به اندازهٔ قفیزی بزرگ بود که در آن یاقوت و زبرجد و لؤلؤ و زر و سیم نشانده بودند و با زنجیری زرین بر سر طاق آن بارگاه آویخته بودند؛ گردن خسرو تاب این تاج را نداشت، از این روی نخست او را با پوششی از دیدهٔ مردم می‌پوشاندند تا خسرو در جای خود بنشیند و سر خود به درون تاج فرو برد؛ چون در جای خود استوار می‌شد آن پوشش را برمی‌گرفتند. اگر کسی او را بار نخست بدان سان می‌دید از هیبت به زانو درمی‌آمد. چون سیف بن ذی‌یزن به آن بارگاه رفت به زانو درآمد و گفت: «ای پادشاه، کلاغان بر ما غلبه کرده‌اند». خسرو گفت: «کدام کلاغان، حبشیان یا سندیان؟» سیف گفت: «حبشیان، و من بسوی تو آمده‌ام تا مرا یاری دهی و ایشان را از خاک من بیرون کنی و تو خود مالک آن سرزمین شوی؛ زیرا تو بر ما پسندیده‌تر از ایشانی». خسرو گفت: «سرزمین تو از ما خیلی دور است و خیر آن کم است و چیزی جز شتر و گوسفند در آن یافت نشود و ما را به آن نیازی نیست. من نمی‌توانم هیچ سپاه ایرانی را در آنجا به خطر بیندازم؛ مرا به آن حاجتی نیست». پس بفرمود تا ده هزار درهمِ پُر به او دادند و لباس خوبی به او پوشاندند. سیف آن مال برگرفت و بیرون شد و آن را در میان مردم بپراگند چنانکه بندگان و کنیزان و کودکان آن را از هم می‌ربودند؛ این خبر بی‌درنگ پیش خسرو بردند و گفتند: «این مرد عرب مالی را که به او بخشیده‌ای میان مردم می‌پراگند و بندگان و کنیزان و کودکان آن را از هم می‌ربایند». او را پیش خسرو بردند و خسرو روی به او کرد و گفت: «تو بخشش پادشاه را میان مردم می‌پراگنی؟» سیف گفت: «من با بخشش پادشاه جز آن چه می‌توانستم کرد؟ کوه‌های مملکت من همه زر و سیم است». او می‌خواست پادشاه را با این سخن سر رغبت آورد؛ زیرا پادشاه در سرزمین او به چشم خردی نگریسته بود. پس گفت: «من برای آن پیش پادشاه آمده‌ام که ستم از من بگرداند و این خواری از ما باز گیرد». خسرو گفت: «اینجا بمان تا در کار تو بنگرم» و سیف آنجا بماند. خسرو مرزبانان و خردمندان وا که در کارها با ایشان مشورت کردی پیش خود خواند و گفت: «در کار این مرد و مقصود او چه می‌بینید؟» یکی از ایشان گفت: «این پادشاه، در زندان تو کسانی هستند که تو ایشان را در بند کرده‌ای تا بکشی؛ نمی‌خواهی ایشان را با او بفرستی؟ زیرا اگر کشته شوند همانا ارادهٔ تو همین بوده است و اگر غالب شوند ملکی بر مملکت خود افزوده‌ای». پادشاه گفت: «این رأی درست است، زندانیان ما را بشمارید». چون زندانیان را شمردند همگی هشتصد مرد بودند. خسرو گفت: «مردی از ایشان را که در حسب و خاندان از همهٔ ایشان برتر باشد برگزینید و بر ایشان پیشوا سازید». این صفت را در وَهْرِزْ یافتند که مردی سالخورده بود. خسرو او را با سیف بفرستاد و بر مردم او امیر گردانید. او همه را در هشت کشتی کرد و در هر کشتی صد تن بنشانید و هرچه در دریا بکار آید در کشتی‌ها نهاد. آنگاه کشتی‌ها در دریا رفتند تا به گردابی رسیدند؛ دو کشتی با همهٔ ساکنان آن به آب فرو رفت و شش کشتی با ششصد تن که وَهْرِز و سیف از آن جمله بودند در ساحل یمن به ناحیهٔ عدن پیاده شدند. چون در خشکی جای گرفتند وهرز به سیف گفت: «چه داری؟» سیف گفت: «مردان عرب و اسبان عربی هرچه بخواهی؛ آنگاه پای به پای تو می‌نهم تا همه باهم بمیریم یا همه باهم غالب آییم». وَهْرِز گفت: «نیک گفتی و درست گفتی». پس سیف هرچه توانست از مردم خود گرد آورد. چون مسروق بن ابرهه این خبر بشنید سپاهیان حبشی خود را گرد کرد و روی به ایشان نهاد. چون هر دو سپاه به یکدیگر نزدیک شدند و مردم (گاه به گاه) در یکدیگر می‌آویختند وَهْرِز پسر خود را که نَوْزاذ نام داشت با گروهی اندک بفرستاد و گفت: «با ایشان درآویزید تا ببینیم که جنگشان چگونه است». نوزاذ سوار شد و اندکی با ایشان درآویخت؛ اما ناگهان در گودالی فرو رفت و نتوانست از آن بیرون آید و بدست حبشیان کشته شد. از این روی کینهٔ وهرز بر ایشان بیشتر شد و در جنگ با ایشان استوارتر گشت. چون جنگیان به صف بایستادند وهرز گفت: «پادشاه ایشان را به من بنمایید». گفتند: «آن مرد را که سوار پیل است و تاجی بر سر دارد و یاقوت دانه‌ای سرخ بر پیشانی اوست می‌بینی؟» وهرز گفت: «آری» گفتند: «او پادشاه ایشان است» وهرز گفت: «دست نگاهدارید» چون مدتی بگذشت گفت: «اکنون بر چیست؟» گفتند: «سوار اسب شد» گفت: «دست نگاهدارید». چون مدتی دراز بایستادند گفتند: «اکنون بر چیست؟» گفتند: «سوار استری شد». وهرز گفت: «بر دختر خر! پست بادا او پادشاهیش! سخن مرا خوب می‌شنوید؟ من تیری بر او خواهم انداخت: اگر مردم او از جای نجنبیدند شما نیز از جای نجنبید تا من دستوری دهم؛ زیرا تیر من بر خطا رفته است؛ اما اگر دیدید که مردم به دور او گرد شدند و او را در میان گرفتند بدانید که تیر من به هدف خورده است؛ آنگاه حمله کنید!!» پس کمان خود به زه کرد و گویند از بس سخت بود کس دیگر آن را به زه نتوانستی کرد. پس بفرمود تا ابروان او را بر بالا بستند؛ آنگاه تیر در کمان نهاد و کمان را چندانکه توانست کشید و پس رها کرد. تیر به یاقوت دانه‌ای که در پیشانی او بود بخورد و پس در سر او فرو شد و از پشت سر او بر آمد. پادشاه سرنگون از اسب افتاد و حبشیان او را در میان گرفتند. ایرانیان بر ایشان حمله بردند و حبشیان بشکستند و کشته شدند و آنان که جان بدر بردند به هرسویی بگریختند. وهرز روی به صنعاء نهاد و چون به دروازهٔ آن رسید گفت: «عَلَم من هرگز خم نشود! دروازه را خراب کنید! پس دروازه را خراب کردند و وهرز داخل شهر شد و علم افراشته را پیش روی همی‌بردند. وهرز پس از آنکه یمن را فرو گرفت و حبشیان را از آن براند به خسرو چنین نوشت: «من یمن را به تصرف تو درآوردم و حبشیان را از آن بیرون راندم» و اموالی را که گرفته بود به خسرو فرستاد. خسرو به او نوشت تا سیف بن ذی‌یزن را بر زمین یمن و مردم آن پادشاه کند. پس از آن خسرو مالیات سرانه و مالیات زمین برای هر سال بر یمنیان بنهاد و فرمود تا سیف آن را هر سال بفرستد. آنگاه نامه‌ای به وهرز نوشت و او را بازخواند و وهرز بازگشت. بدین گونه سیف بن ذی‌یزن، که پدر او ذویزن خود از پادشاهان یمن بود، بر یمن پادشاه شد. این بود آنچه ابن حُمَیْد ما را از سَلِمه و او از ابن اسحاق دربارهٔ‌ حمیر و حبشه و لشکر فرستادن خسرو به یمن برای جنگ با حبشیان خبر داد.