هست شب یک شب دم کرده و خاک

رنگ رخ باخته است

باد، نوباوه ی ابر، از بر کوه

سوی من تاخته است

*

هست شب همچو ورم کرده تنی گرم در استاده هوا

هم ازین روست نمی بیند اگر گمشده ای راهش را

*

با تنش گرم بیابان دراز

مرده را ماند در گورش تنگ

با دل سوخته ی من ماند

به تنم خسته که می سوزد از هیبت تب!

هست شب آری شب

۲۸ اردیبهشت ۱۳۳۴